کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

1300

اما به سر بپو سوپوره چی اومد. بپو اون شب رو که پیش گایدو گذروند و سه چهار روز تموم شهر رو دنبال مومو گشت، اما هیچ اثری ازش پیدا نکرد، وقتی از همه چی ناامید شد، تنها راه ممکن رو رفتن پیش پلیس دید! این شد که راه افتاد و رفت توی اولین پاسگاه پلیسی که سر راهش بود! توی پاسگاه برای افسر پلیس تموم چیزهایی که دیده بود، از دادگاه مردای خاکستری و تصمیم اونا واسه دزدیدن مومو تا اوضاع به هم ریخته و غیب شدن ناگهانی مومو، همه رو تعریف کرد! 

افسر پلیس نگاهی به لیست اشخاص ثبت شده توی شهر انداخت اما اثری از مومو پیدا نکرد! بپو گفت: البته! خب اون به صورت قانونی ثبت نشده بود!!! یهو پلیس زد زیر خنده و گفت:‌ یعنی تو به من میگی یه آدمی که وجود قانونی نداره، توسط یه مشت مرد خاکستری که ملوم نیس چی هستن، دزدیده شد و من الان باید اون رو برای تو پیدا کنم، درست متوجه شدم؟!

بپو لبخندی زد و گف:‌بله قربان! دقیقن همین!!! پلیس یهو عصبانی بلند شد و گوشه کت بپو رو گرفت و از پاسگاه انداخت بیرون! در حالی که بپو از روی زمین بلند شده بود داشت خاک روی کتش رو می تکوند، افسر پلیس داد زد: هی پیرمرد! برو خدا رو شکر کن واسه خاطر گرفتن وقت مامور قانون زندانی ات نمی کنم!!!

خاصیت بپو اما صبوری زیادش بود! ازون به بعد به دو تا پاسگاه پلیس دیگه م سر زد و قصه رو براشون تعریف کرد و گم شدن مومو رو گزارش داد! توی هر دو تا پاسگاه برخورد تقریبا مشابهی با مورد اول باش شد! توی پاسگاه سوم اما، افسر پلیس بپو رو بازداشت کرد! بپو سه روز تموم بدون اینکه بدونه چی شده توی سلول پاسگاه پلیس گذروند.

بعد از سه روز یه ماشین اومد و بپو رو به یه بیمارستان روانی منتقل کرد! به نظر اونا با این حرفایی که بپو می زد بی شک یه بیمار روانی بود! یه بیمار روانی شاید خطرناک!!! روزها همین طور توی تیمارستان میگذشت و اونا از بپو می خواستن هر روز چندین بار قصه مومو و مردای خاکستری رو براشون تعریف کنه! بپو هم که فکر می کرد اینکار کمکی به آزادی مومو می کنه، هر موقع ازش می خواستن قصه رو دوباره تعریف می کرد.

تا اینکه یه شب حس کرد یکی کنار تخت اش نشسته! چشاشو و باز کرد و یه مرد با لباس خاکستری و یه کیف فلزی خاکستری رنگ دید که بی وقفه یه سیگار نازک خاکستری رو دود می کرد. یهو سیخ توی تخت اش نشست! زبون اش بند اومده بود! هیچی نمی تونست بگه!!!

مرد خاکستری رو بهش کرد و گفت: خب! پس قصه ما و مومو رو به هر کسی که بهش می رسی میگی! درسته؟! بپو گفت: پس شما مومو رو دزدیدین!!! مرد خاکستری گفت:‌ البته!!! و برای آزادی اش تو میتونی بش کمک کنی پیرمرد!! چشای بپو برقی زد و گفت: هر کاری باشه می کنم!!!

مرد خاکستری خنده ای کرد و گفت: اول از همه! باید تعریف این قصه مردای خاکستری و مومو رو تموم کنی! دیگه حتا یکبار هم نباید این داستان رو برای کسی تعریف کنی! بپو گفت:‌ قبوله! من تعریف می کردم شاید اینجوری کسی بتونه مومو رو نجات بده! حالا اگه خودم بتونم نجات اش بدم که دلیلی نیس بخوام تعریف کنم! قبوله!!!

مرد خاکستری گفت: خوبه! اما شرط دوم!!! مومو به ما صدهزار ساعت زمان بدهکاره، اگر تو بتونی این صدهزار ساعت رو به ما پرداخت کنی، مومو آزاد میشه!! بپو گفت:‌ اما من از کجا باید صدهزار ساعت زمان بیارم؟! مرد خاکستری گفت:‌ واضحه پیرمرد! باید زمان ذخیره کنی! باید بیشتر و بیشتر کار کنی و زمان ذخیره کنی! بپو گفت:‌ باشه. و یهو مرد خاکستری دیگه توی اتاق نبود.

از فردای اون روز هر چی دکترای تیمارستان از بپو می خواستن که قصه مردای خاکستری و مومو رو تعریف کنه، اون دیگه تعریف نمی کرد! بعد از سه چار روز، دکترا تشخیص دادن که این پیرمرد توهمی که داشته رو فراموش کرده و میتونه مرخص شه!! به محض ترخیص، بپو جارو بدست شروع کرد به تمیز کردن خیابونا! روز و شب جارو می کشید. دیگه اون روش قدیمی یه جارو کشیدن  و یه نفس عمیق کشیدن رو دنبال نمی کرد! از کارش لذتی نمی برد! استراحتی نمی کرد! همه تلاشش ذخیره اون صدهزار ساعت زمان بود که بتونه مومو رو نجات بده. روز و شب جارو می کرد و جارو می کرد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر