کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

1794

مومو یهو توجهش به اون ستون نور که از زیر گنبد طلایی می پاشید جلب شد. به نظرش اومد یه صداهایی میشنوه از توش. اولش مث صدای باد بود که بین شاخه های درختا می وزه. کم کم انگار صدای رودخونه بود. اما نه! صدای آبشار بود، وقتی می خوره به صخره ها...

صدای همه چیز بود و باز هم انگار صدایی نبود. مومو بیشتر که دقت کرد دید تارهای نور توی اون ستون نورانی دارن ارتعاش می کنن. انگار اون ها بودن که صدا رو تولید می کردن. هر چی بود صدای آدمیزاد توی نبود. مومو چشماشو بست و گوش کرد! آآآآره!!! این همون صدایی بود که گاهی خیلی گنگ می شنید! همون صدای موسیقی که پروفسور هورا هم بش اشاره کرده بود! همون بود!

مومو گوش داد! کم کم می تونست نوت ها دو تشخیص بده! نه! اینا اصن نوت هایی که توی دنیای آدم ها میشنوی نبودن!!! و هیچ دو نوتی مثل هم نبودن. هر لحظه، هر آن، یک موسیقی. انگار تموم ستاره های دنیا، تموم کهشکان های عالم داشتن به مومو، فقط و فقط به مومو، نگاه می کردن. و براش قصه هاشون رو می گفتن! براش می گفتن اون زنبقساعت ها چطور به وجود میان و از بین میرن!!! زنبقساعت! پس اسم اون گل ها این بود! نه اشتباه نمی کرد! تموم این کلمه ها روی صحبت شون با اون بود، فقط و فقط مومو!!! فکر کردن به اینکه تموم ستاره های عالم دارن باهاش حرف می زنن، سر مومو رو گیج بُرد!! داشت می افتاد که پروفسور هورا سر رسید! محکم بغل اش کرد و دستش رو گذاشت روی چشم هاش. چند لحظه بعد برگشته بودن توی اتاقی که پر از ساعت بود.

مومو چشم هاش رو باز کرد و پروفسور رو لبخند به لب دید. گف: اُه پروفسور! باشکوه بود! من فک نمی کردم زمان کل آدم ها انقد وسیع باشه و باشکوه! انقدر با عظمت!!! پروفسور خنده ای کرد و گفت: دخترکم! اون زمان کل آدما نبود! اون زمان تو بود!! هر آدمی یک چیزی شبیه اونچه تو دیدی داره، جایی که کل سهم اش از زمان نگهداری میشه!!! اما هر کسی نمی تونه اونجا رو ببینه! با چشم های معمولی نمیشه دیدش...

مومو گف: یعنی، یعنی من دقیقا کجا بودم پروفسور؟! پروفسور لبخندی زد و گف: توی اعماق قلبت دخترم! توی اعماق قلبت...

مومو گفت: می تونم دوستام رو هم بیارم و اونجا رو بشون نشون بدم؟! پروفسور گفت: نه مومو! حداقل الان نه!! مومو گف: ولی من می خوام همه شون رو بیاریم و بهشون نشون بدم! می خوام ترانه های ستاره ها رو براشون بخونم! برای همه شون! پروفسور گفت: ممکنه بخوای! اما نمی تونی!! مومو گف: چرا؟! من تموم ترانه ها رو از حفظم!! پروفسور گفت: درسته! اما تا وقتی که اونا توی قلبت ریشه دار نشدن، نمی تونی به زبون بیاری شون...

مومو گف: یعنی چی ریشه دار؟! پروفسور گفت: یعنی اگر چیزی که می خوای گفتن اون ترانه ها به دوستات هست، باید صبر کنی!!! مومو گفت: خب! صبر می کنم!!! پروفسور گفت: این یه صبر کردن معمولی نیس! باید مث یه دونه توی دل خاک صبر کنی! دونه ای که صبر می کنه جوونه بشه، جوونه ای که ساقه میشه و سرشو از خاک میاره بیرون! باید مث یه دونه توی دل خاک صبر کنی دخترکم!!!

حالا مومو! آیا این همون چیزیه که تو میخوای؟! مومو آهسته گفت: بله پروفسور! این چیزیه که من می خوام! پروفسور گفت: پس بخواب دخترکم! بخواب. و دستش رو کشید روی چشم های مومو. دخترک به یه خواب عمیق فرو رفت ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر