کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1917

مومو- چهل

مومو خسته بود و درمونده، گایدو توی کارهاش غرق شده بود، بچه ها توی بچه دونی گیر افتاده بودن و انگار تصمیم نداشتن خودشون رو خلاص کنن، بپو هم که پیداش نبود. مومو احساس می کرد دیگه هیچی خوب نمیشه، دیگه هیچی نمیشه اونجوری که بود.

مردای خاکستری که تموم حرکات مومو رو زیر نظر داشتن، به نظرشون این بهترین فرصت برای رفتن پیش مومو و ارائه پیشنهادشون هست. همین طور که مومو داشت توی خیابونا سرگردان می گشت که شاید حدقل بپو رو پیدا کنه احساس کرد داره سردش میشه. سرشو که بالا کرد یکی از مردای خاکستری رو دید که جلوش واستاده. با همون لباسای خاکستری و کیف فلزی خاکستری و سیگار فلزی که دود می کرد بین لب هاش. مومو چیزی نگفت.

مرد خاکستری گفت: اگه می خوای دوستات رو نجات بدی، راس نیمه شب بیا جلوی در آمفی تئاتر، ما منتظرت هستیم! بعدم رفت.

مومو ترسیده بود، خیلی ترسیده بود. تصمیم گرفت هر چی می تونه از آمفی تئاتر دور بشه. فکر روبرو شدن با مردای خاکستری، بیرون شهر، مو رو به تنش راست می کرد! به همین خاطر تصمیم گرفت تا شب رو توی خیابون های شلوغ شهر بگذرونه، به نظرش وقتی کلی آدم دور و برش باشن مردای خاکستری کاری از دست شون بر نخواهد اومد. این شد که شروع کرد به طی کردن یه دایره بزرگ. با پاهای برهنه ش راه رفت و رفت. وقتی دایره تموم شد، شعاع اش رو کمتر کرد و باز هم رفت و رفت، همین طور راه می رفت تا اینکه دیگه از خستگی نمی تونست قدم از قدم برداره. یه کامیون دید که کنار خیابون واستاده بود. تصمیم گرفت یه نیم ساعتی زیر سایه کامیون استراحت کنه.

بستن چشماش همان و فرو رفتن به یه خواب عمیق همان. وقتی چشماش رو باز کرد، همه جا تاریک بود و سوت کور. دور و برش رو نگاه کرد و دید کامیونی که زیر سایه ش خوابیده بود داره میره، صدای روشن شدن موتور بود که بیدارش کرده بود. از جاش بلند شد و دور و برش رو نگاه کرد. خودش رو توی یه میدون بزرگ دید، که خالیِ خالی بود.

با تمام وجود احساس تنهایی می کرد. نمی دونست باید چیکار کنه. دلش برای دوستاش تنگ شده بود. از دست خودشم عصبانی بود، ترس بیهوده ش باعث شده بود آخرین شانسی که برای کمک به دوستاش داشت رو از دست بده. فک کردن به دوستاش و تنهاییش دوباره نیرو و جراتش رو بهش برگردوند. تصمیم گرفت بره به آمفی تئاتر.

اما خب، ساعت نزدیک نصفه شب بود، و مومو اصن نمی دونست کجاست، و چطور باید بره به آمفی تئاتر. احساس استیصال همه وجودش رو پُر کرده بود. نمی دونست باید چیکار کنه. به نظرش دیگه همه چی تموم شده بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر