مومو جلوی دری که روش نوشته بود: پروفسور مینوتوس سکندوس هورا ایستاده بود که در یهو وا شد، لاک پشت و به دمبالش مومو داخل شدن. مومو خودش رو توی بزرگترین اتاقی که توی عمرش دیده بود یافت!! اتاق پر بود از ساعت، همه جور و همه نوع، از ساعت مچی بگیر برو تا ساعتای شماطه دار و دیواری و پاندول دار. از ساعتای ارزون قیمت تا ساعتای جواهر نشان، و اتاق پر بود از یک نوع صدای موسیقی، یه ریتم، که انگار از تیک تاک ساعت ها به وجود می اومد.
مومو محو ساعت ها شده بود که یه صدایی شنید!! "اوه! پس برگشتی کاسیوپیا!! مهمون کوچولومون کجاس؟"، مومو به سمت صدا برگشت، یه پیرمردی رو دید که لباساش می خورد مال هزار سال پیش باشه!!! رو بهش گف: سلام! من مومو هستم!!! پیرمرد توجهش جلب شد به مومو و اومد سمت اش!! هر چی نزدیک تر می شد به مومو جوون تر می شد قیافه ش!! مومو ماتش برده بود!! پیرمرد گفت: سلام!!! به هیچ جا سرا خوش اومدی!!! همین طور که به دهن از تعجب باز مومو نگاه می کرد گفت: اوه!! منو ببین!! به نظرم لباس هام برات عجیبه!! یه دیقه!!! پیرمرد یه بشکن زد و یهو لباس هاش به لباس امروزی تر تبدیل شد!! مومو بیشتر تعجب کرد!!!
پیرمرد گفت: خب!! بذار خودمو رو معرفی کنم مومو!! من هورا هستم! پروفسور مینوتوس سکندوس هورا!! مومو گف: شما منتظر من بودین؟ پروفسور هورا گف: البته!! و الا چرا باید کاسیوپیا رو میفرستادم دمبالت؟! پروفسور هورا یه ساعتی رو از جیب جلیقه ش در آورد و گفت: باید بگم که تو واقعن وقت شناسی مومو!! درست سر وقت رسیدی!!! مومو نگاهی به ساعت انداخت! نه عقربه ای داشت نه چیزی، چن وقت یه بار یه چیزی توش برق می زد!!! تعجب مومو بازم بیشتر شد!!! پروفسور هورا گف: این رو بهش می گن بزنگاه سنج!!! مومو پرسید: بزنگاه یعنی چی؟
پیرمرد مکثی کرد گف: بزنگاه یه لحظه هایی از تاریخ هست که اتفاق های مهم می افته، تغییرات اساسی شکل میگیره، لحظه هایی که اگه آدم ها حواس شون بهشون باشه، می تونن خیلی خوب تر و خوشحال تر زندگی کنن. ولی متسفانه بیشتر وقتا متوجه این لحظه ها نمیشن و همین طور بی تفاوت از بغل شون رد می شن. مومو گف: حتمن یکی ازین ساعت ها احتیاج دارن دیگه! بزنگاه سنج!!! پروفسور هورا لبخندی زد و گف: نه دخترجون!! داشتن این ساعت مهم نیس! مهم توانایی خوندنشه...
مومو همین طور متعجب بود و قیافه ش داد می زد گیجه که، پروفسور هورا گف: هی هی ! فک کنم گشنه باشی آ!!! این همه راه اومدی و خیلی وقته چیزی نخوردی!!! بیا بریم صبحونه بخوریم!! وقتشه ...
مومو محو ساعت ها شده بود که یه صدایی شنید!! "اوه! پس برگشتی کاسیوپیا!! مهمون کوچولومون کجاس؟"، مومو به سمت صدا برگشت، یه پیرمردی رو دید که لباساش می خورد مال هزار سال پیش باشه!!! رو بهش گف: سلام! من مومو هستم!!! پیرمرد توجهش جلب شد به مومو و اومد سمت اش!! هر چی نزدیک تر می شد به مومو جوون تر می شد قیافه ش!! مومو ماتش برده بود!! پیرمرد گفت: سلام!!! به هیچ جا سرا خوش اومدی!!! همین طور که به دهن از تعجب باز مومو نگاه می کرد گفت: اوه!! منو ببین!! به نظرم لباس هام برات عجیبه!! یه دیقه!!! پیرمرد یه بشکن زد و یهو لباس هاش به لباس امروزی تر تبدیل شد!! مومو بیشتر تعجب کرد!!!
پیرمرد گفت: خب!! بذار خودمو رو معرفی کنم مومو!! من هورا هستم! پروفسور مینوتوس سکندوس هورا!! مومو گف: شما منتظر من بودین؟ پروفسور هورا گف: البته!! و الا چرا باید کاسیوپیا رو میفرستادم دمبالت؟! پروفسور هورا یه ساعتی رو از جیب جلیقه ش در آورد و گفت: باید بگم که تو واقعن وقت شناسی مومو!! درست سر وقت رسیدی!!! مومو نگاهی به ساعت انداخت! نه عقربه ای داشت نه چیزی، چن وقت یه بار یه چیزی توش برق می زد!!! تعجب مومو بازم بیشتر شد!!! پروفسور هورا گف: این رو بهش می گن بزنگاه سنج!!! مومو پرسید: بزنگاه یعنی چی؟
پیرمرد مکثی کرد گف: بزنگاه یه لحظه هایی از تاریخ هست که اتفاق های مهم می افته، تغییرات اساسی شکل میگیره، لحظه هایی که اگه آدم ها حواس شون بهشون باشه، می تونن خیلی خوب تر و خوشحال تر زندگی کنن. ولی متسفانه بیشتر وقتا متوجه این لحظه ها نمیشن و همین طور بی تفاوت از بغل شون رد می شن. مومو گف: حتمن یکی ازین ساعت ها احتیاج دارن دیگه! بزنگاه سنج!!! پروفسور هورا لبخندی زد و گف: نه دخترجون!! داشتن این ساعت مهم نیس! مهم توانایی خوندنشه...
مومو همین طور متعجب بود و قیافه ش داد می زد گیجه که، پروفسور هورا گف: هی هی ! فک کنم گشنه باشی آ!!! این همه راه اومدی و خیلی وقته چیزی نخوردی!!! بیا بریم صبحونه بخوریم!! وقتشه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر