کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

1299

اما توی این یه سال که مومو دور بود از شهر چه اتفاقایی افتاده بود. مردای خاکستری نقشه شون که دور کردن دوستای مومو از دور و برش بود رو از همون لحظه بعد از جلسه شون گام به گام پیش بردن. اول از همه نوبت گایدو بود.

حذف گایدو سخت نبود! همیشه اون جاه طلبی یه قصه گوی معروف شدن توی گایدو بود! اینکه لباس حریر بپوشه و توی استخر اختصاصیش شنا کنه!!! همین نقطه ضعف کافی بود تا مردای خاکستری حداکثر استفاده رو ازش بکنن. همه چیز با یه مقاله توی روزنامه کثرالانتشار شهر شروع شد: آخرین بازمانده قصه گوهای قدیمی!!!! مقاله در مورد گایدو و شیوه منحصر به فرد قصه گوییش بود!!

ازون روز به بعد بود که سیل مردم به سمت آمفی تئاتر روانه می شدن که به قصه هی گایدو گوش بدن! اونم با شور و شوق براشون قصه می گفت! بعد از مدتی یه شرکت توریستی اون رو به استخدام خودش در آورد، با این شرط که بتونه اسمش رو به عنوان یکی از مقاصد توریستی توی بروشورشون بیارن!!! البته که گایدو هیچ مشکلی با این موضوع نداشت! هر روز تعداد زیادی توریست می اومدن که قصه های هر بار متفاوت اون رو در مورد جاذبه های شهر بشنون!! گایدو همچنان به اصل خودش وفادار بود و یه قصه رو دو بار نمی گفت.

کم کم کار گایدو بالا گرفت و از طرف چن تا کانال رادیویی باهاش قرارداد بستن! که هفته ای سه بار بره و برای مخاطبان میلیونی اونا قصه بگه!!! و گایدو می مرد واسه این کار! بعد ازون نوبت رسید به تلویزیون!!! گایدو که حسابی مشهور شده بود و سلبریتی، دست ازون زندگی آواره وارش اطراف آمفی تئاتر ویرانه برداشت و یه خونه بزرگ با استخر اختصاصی و لباس های حریر برای خودش خرید، توی محله اعیون نشین شهر. اسمش هم دیگه گایدو نبود! همه صداش می گردن گیرولاموی قصه گو!!!

کم کم انقدر برنامه هاش فشرده شد که مجبور شد یه منشی استخدام کنه برای رتق و فتق امورش! بعد مدتی یه منشی شد دو تا و دو تا شد سه تا. وقت سر خاروندن نداشت! طوری شده بود که دیگه ایده ای برای ساختن قصه های جدید نداشت! بضی شبا که تنها می شد، دلش برای مومو تنگ می شد! برای اون همه ایده ای که وقتی باهاش حرف می زد می اومد توی سرش! ولی الان چی؟! هیچ ایده ای نداشت واسه قصه گفتن!! و البته کماکان دوس داشت یه قصه رو دو بار نگه.

یه روز کاری کرد که خودش هم باورش نمی شد! شروع کرد به گفتن قصه هایی که برای مومو ساخته بود! قصه هایی که مخصوص و فقط برای مومو بود و قرار نبود هیچوقت کس دیگه ای اون قصه ها رو بشنوه! مث قصه اون پرنسس با عمر جاویدان! اما کاریش نمی تونست بکنه! خودشم باورش نمی شد! اما اون کارو کرد! یکی یکی تموم قصه های مخصوص مومو رو هم برای مردم گفت! اما خب! اونام تموم شدن!! ازون به بعد کاری رو کرد که این یکی رو هیچ رقمه فک نمی کرد یه روزی انجام بده!!! قصه هایی که گفته بود رو دوباره تعریف کرد! فقط یه کم اسم ها رو عوض کرد و بعضی چیزا رو بین قصه ها عوض کرد! ولی مردم همین طور به قصه هاش گوش می دادن! انگار نه انگار که تکراری بودن! انگار اصن نمی فهمیدن...

یه شب، خیلی دلش برای مومو تنگ شده بود. پیش خودش گفت: هی گایدو! تو الان یه آدم قدرتمندی! مومو رفیق تو بود! چطور فراموشش کردی؟! فردا باید توی برنامه ت قصه مردای خاکستری رو برای همه بگی! بگی که چه بلایی سر مومو اومد! بگی که چطور دزدیدنش! آره! حتما باید اینکارو بکنی!!! اینجوری حتما یه اتفاقی می افته! مومو بر می گرده! همه چی میشه مث قدیم!!!

گایدو هنوز داشت به این برنامه فکر می کرد که تلفن خصوصیش زنگ خورد! تلفن رو برداشت و سلام کرد! یه صدای سرد ازون طرف گفت:‌ جناب گیرولاموی قصه گو! شما فکری که توی سرتون هست رو عملی نمی کنید!!! گایدو گفت: چه کسی اینو میگه؟! البته که می کنم!!! صدا گفت: فکر می کنید قدرتمند شدین؟! سلبریتی شدین؟! و هر کاری بخواین می تونین انجام بدین؟! گایدو گفت: البته! پس چی؟! صدای اون طرف گوشی یهو بلند خندید و گفت: یعنی شما نفهمیدید تموم این موفقیت و موقعیت رو مدیون ما هستین؟! گایدو با عصبانیت گفت: هی هی! کی گفته؟! اینا همه ش به خاطر قدرت منحصر به فرد قصه گویی خودمه!!! صدا دوباره بلندتر خندید و گفت:‌ این به اصطلاح قدرت رو که سال ها سال داشتید! چطور الان یک شبه شکوفا شد؟! احمق نباشید جناب گیرولاموی قصه گو!!! ما همون طور که شما رو بردیم بالا، می تونیم یک شبه بکشیم تون پایین! و در ضمن! مطمئن باشین ذکر یک کلمه در مورد مردان خاکستری حتما جون دوست تون، مومو، رو به خطر میندازه. شب خوش...

گایدو تا صبح خوابش نبرد. همه ش فکر می کرد که باید چیکار کنه؟! هم موقعیتی که توش بود رو دوست داشت، هم نمی خواست بلایی سر مومو بیاد. صبح شد و منشی هاش که قیافه شون زیر سه لایه آرایش مخفی بود، اومدن دنبالش که ببرن اش تلویزیون! گایدو با چشای خواب آلود نشست توی ماشین و توی تلویزیون همون قصه های تکراری رو برای خیل مشتاق علاقمندان اش تعریف کرد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر