کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

1476

تموم دسمال‌های خیس رو با دقت جمع‌ می‌کرد. می‌چید روی هم، مرتب. هر بار می‌پرسیدم چرا پس؟! هر بار می‌گفت: چوب‌های به این کلفتی که با کبریت آتیش نمی‌گیرن. این دسمالا خیلی معرکه‌ن. دو تاشو آتیش بزنی بندازی لای چوبا تا خود صبح می‌سوزن. شبا اینجا خیلی سرده. بدون این دستمالا تا صبح دووم نمیاریم که.

می‌گفتم: خب، چه اصراریه موندن تو این سرما؟! چه علاقه‌ی عجیبیه به خراب کردن زندگی‌ت داری؟! میگفت: کسی که چیزی رو خراب نکنه، چیزی رو هم درست نمی‌کنه. می‌گفتم: پس کی می‌خواد درست شه؟! پیر شدیم رفته که!

می‌گفت: پیر؟! نه! نشدیم هنوز! آدم وقتی پیر میشه از تیزی می‌افته، لبه‌هاش محو می‌شن. همه‌چیزش هموار میشه و خوشایند. منحنی میشه وجودش. باس صبر کرد، منتظر موند. می‌گفتم: صبر کردن فرق داره با منتظر بودن. وقتی هیچ تضمینی نیس، صبر می‌کنی. انتظار اما توام با تضمینه و اطمینان. می‌دونه میشه، فقط نمی‌دونی کی. اما وقتی صبر می‌کنی، حتا حتم نداری بشه.

می‌گفت: اطمینان نداری، نه؟! می‌گفتم: نمی‌دونم. یادته سازش رو که از توی تابوت در آوردی، با ناخن که سیم‌هاش رو خراش می‌دادی، صدایی ازش در نمی‌اومد. می‌گفت: صدایی نداشت، اما عطر نسیم داشت وقتی می‌اومد از در‌ِ توری خونه، بعدِ اینکه چمنا رو کوتاه می‌کرد. می‌گفتم: هیچ‌وقت نفهمیدم وقتی همچون تصمیمی داشت واسه چی یه بسته خامه خریده بود و گذاشته بود روی میزِ کنار صندلیش، اونم بدون ماندگاری. تاریخ انقضا سه روز پس از تولید، روش نوشته بود.

می‌گفت: خب، کسی با خوردن خامه فاسد نمی‌میره. فقط دل‌درد می‌گیره. حتا بالا نمی‌تونه بیاره. مگه اینکه انگشت کُنه تو حلقش. می‌گفتم: ولی انگشتا که مونده بود لای خراشای روی سیمای سازش. می‌گفت: یه بسته دیگه دسمال واکُن، لطفا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر