از توی بقالی که بیرون میآیم همه جا را مه گرفته. انگار که سیصد سال توش بودهام. زیر لامپها، که قد کشیدهاند، نور توی مه شنا میکند، پایینترها که تاریک است انگار اصلا مِهی هم نیست. پاکت سیگار را باز میکنم و مثل همیشه با در آوردن اولین نخها ازش مشکل دارم. هزار بار باید بکوبم به زیر و بغل پاکت تا یک نخ را به زور از توش بکشم بیرون. اینکه توی پاکتها همیشه نوزده تا یا بیست و نه تا سیگار است، حتما برای همین است. که یک جای خالی باشد برای حرکت بقیه، که یکیش بتواند که در بیاید. مثل این پازلها. این مربعها که توی هواپیما میدادند به بچهها. یک مربع آن بالا خالی بود همیشه، که باقی جا به جا شوند. اما برای من انگار یکدانه کافی نیست، باید یک ردیف را خالی بگذارند. همیشه یک ردیف که خالی میشوند دیگر راحت باقی نخها میآیند توی دستم. هنوز انگار سیگاری نشدهام. مثل خرید کردن. هنوز خریدکُن هم نشدهام. هر بار با پلاستیکها مشکل دارم. از آن دفترمانند که هزارتا کیسهی پلاستیکی بهش وصل است، وقتی یکی را میکنم، هزار جور مکافات دارم تا درش را باز کنم. نمیدانم الکتریسیتهی ساکن است یا نابلدی من، یا اصلا این کیسههای نایلونی با من لج میکنند. در آن میانهی گلاویز شدنم با نایلونها همهش هم حس میکنم که همه دارند نگاهم میکنند، ولی در عین حال مطمئنم کسی نگاه به دست و پا چلفتیگری من در مواجه با نایلون پلاستیکی نمیکند.
سیگار را که روش میکنم، مه توی دودی که ازش میرود بالا، باز خودنمایی میکند. دود البته به چراغهای قدافراشتهی خیابان نمیرسد. مه این پایین توی دید سیگار هست، آن بالا پیش نور چراغ هم هست. آن بین اما نامرئیست. من اما میدانم هست. مهِ لعنتی اما از کجا پیداش شد. توی بقالی رفتم که نبود! آسمان صاف بود و پرستاره مثل تویِ کویر. برف که میآید، آسمان این اشکهای نریختهش را خالی میکند روی زمین و ظاهرِ همه چیز را یکدست میکند و پاشنهی دامنش را میکشد روی همهی تفاوت ها، حداقل تا اولین قدمهای صبحگاهی. تمام که شد و دل آسمان که وا شد و دوباره پرستاره، دیگر برفی نمیبارد و باقیماندههای اشکهای نریخته روی هیکل زمین یخ میزنند و هر قدم با خودشان بیم افتادن و شکستن استخوانی را اسکورت میکنند. این جور موقعها همیشه یک چشمم به عابر جلوییست توی پیاده رو. اگر دیدم پاش دارد میلغزد یا اگر دیدم لغزید و افتاد، من از آن تکه رد نمیشوم. اینجور موقعها حتا بهتر راه رفتن روی برفهای مانده است تا تکههای پاک شدهی پیادهرو. چون پاکشدهها را یخ نامرئیِ لیزی پوشانده.
این که میگویم نگاهم به عابر روبروست، یعنی منطقی این است که این طور باشد. اما خب، این زیاد اتفاق نمیافتد. توی برف، مخصوصا با مه اگر همراه باشد من یاد مسیر بین کتابخانهی مرکزیِ دانشگاه بهشتی و خوابگاه میافتم. توی زمستان، وقتِ امتحانهای ترم یک، با رفیقم که راه میرفتیم تا خوابگاه، توی آن روزهای انگار نه روی همین زمین، یکبار بهش گفته بودم مه را خیلی دوست دارم، چون دروازههای تخیل را باز میکند چارطاق. آدم یک متریش را هم نمیبیند، پس شروع میکند به فکر کردن و خیال بافتن. که پشت مه چیست؟! شاید جنگلیست، دنیای دیگریست. نارنیاست مثلا! چرا که نه؟! نادانستهها همیشه هم ترسناک نیستند، گاهی هم دستمایهی امیدند و لبخند. توی آن مسیر گرچه هیچوقت نارنیایی ظاهر نشد، اما مامور حراستی هم پیداش نشد. فقط راهِ توی مه، آن تهش، کمی بعد از دانشکدهی تازهتاسیس حقوق، دو قسمت میشد. او میرفت سمت راست، من سمت چپ. میرفتم اتاق رفیقهام که توش همیشه یکیشان تکیه داد بود به شوفاژ و آن یکی کنار سماور پشتش به دیواری بود که روش پوستر بزرگ داریوش چسبیده بود. صدای شجریان هم از ضبط توشیبا در میآمد. یک چیز یادم رفت، این که گفتم دروازههای تخیل باز میشوند چارطاق، راست نبود. آن وقتها فقط گفته بودم دروازههای تخیل باز میشند. چارطاق را الان اضافه کردم. این هم گفتم توی مه یاد آن مسیر توی بهشتی میافتم هم راست نبود، یعنی همیشه نیست. امشب یادش افتادم، بعد از سالها.
سیگار را که روش میکنم، مه توی دودی که ازش میرود بالا، باز خودنمایی میکند. دود البته به چراغهای قدافراشتهی خیابان نمیرسد. مه این پایین توی دید سیگار هست، آن بالا پیش نور چراغ هم هست. آن بین اما نامرئیست. من اما میدانم هست. مهِ لعنتی اما از کجا پیداش شد. توی بقالی رفتم که نبود! آسمان صاف بود و پرستاره مثل تویِ کویر. برف که میآید، آسمان این اشکهای نریختهش را خالی میکند روی زمین و ظاهرِ همه چیز را یکدست میکند و پاشنهی دامنش را میکشد روی همهی تفاوت ها، حداقل تا اولین قدمهای صبحگاهی. تمام که شد و دل آسمان که وا شد و دوباره پرستاره، دیگر برفی نمیبارد و باقیماندههای اشکهای نریخته روی هیکل زمین یخ میزنند و هر قدم با خودشان بیم افتادن و شکستن استخوانی را اسکورت میکنند. این جور موقعها همیشه یک چشمم به عابر جلوییست توی پیاده رو. اگر دیدم پاش دارد میلغزد یا اگر دیدم لغزید و افتاد، من از آن تکه رد نمیشوم. اینجور موقعها حتا بهتر راه رفتن روی برفهای مانده است تا تکههای پاک شدهی پیادهرو. چون پاکشدهها را یخ نامرئیِ لیزی پوشانده.
این که میگویم نگاهم به عابر روبروست، یعنی منطقی این است که این طور باشد. اما خب، این زیاد اتفاق نمیافتد. توی برف، مخصوصا با مه اگر همراه باشد من یاد مسیر بین کتابخانهی مرکزیِ دانشگاه بهشتی و خوابگاه میافتم. توی زمستان، وقتِ امتحانهای ترم یک، با رفیقم که راه میرفتیم تا خوابگاه، توی آن روزهای انگار نه روی همین زمین، یکبار بهش گفته بودم مه را خیلی دوست دارم، چون دروازههای تخیل را باز میکند چارطاق. آدم یک متریش را هم نمیبیند، پس شروع میکند به فکر کردن و خیال بافتن. که پشت مه چیست؟! شاید جنگلیست، دنیای دیگریست. نارنیاست مثلا! چرا که نه؟! نادانستهها همیشه هم ترسناک نیستند، گاهی هم دستمایهی امیدند و لبخند. توی آن مسیر گرچه هیچوقت نارنیایی ظاهر نشد، اما مامور حراستی هم پیداش نشد. فقط راهِ توی مه، آن تهش، کمی بعد از دانشکدهی تازهتاسیس حقوق، دو قسمت میشد. او میرفت سمت راست، من سمت چپ. میرفتم اتاق رفیقهام که توش همیشه یکیشان تکیه داد بود به شوفاژ و آن یکی کنار سماور پشتش به دیواری بود که روش پوستر بزرگ داریوش چسبیده بود. صدای شجریان هم از ضبط توشیبا در میآمد. یک چیز یادم رفت، این که گفتم دروازههای تخیل باز میشوند چارطاق، راست نبود. آن وقتها فقط گفته بودم دروازههای تخیل باز میشند. چارطاق را الان اضافه کردم. این هم گفتم توی مه یاد آن مسیر توی بهشتی میافتم هم راست نبود، یعنی همیشه نیست. امشب یادش افتادم، بعد از سالها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر