گنبد اول: گنبد سیاه
روز شنبه شاه رفت به گنبد سیاه، پیش بانوی هندوانهی خودش، که گویا از اهالی کشمیر بود و اون روزها هنوز دعوا بین پاکستان و هندوستان سر کشمیر نبود و اهل کشمیر، بدون درد و خونریزی، همون هندوستانی بود. این اتفاقا یکی از ناشاهدختها بود توی این هفت گنبد، چون هندوستان اصلا شاه نداشت. یه مقدار که شاه خورد و آشامید و آرمید و باقی قضایا، به خانم هندی گفت: خب باباجان، یک قصهای چیزی بگو سرمون گرمتر شه، نه! و بانوی هندی شروع کرد.
بچه که بودم دایهمون برام تعریف کرد که روزی روزگاری توی قصر بابام، یه خدمتکاری بود بسیار خانوم و باسلیقه و با تدبیر و نیکو، از هر انگشتش یه هنوز میچکید و همه چیزش خوب بود الا اینکه همیشه لباس سیاه تنش بود. یه شب کسی ازش دلیل اینکه بیسچار ساعت لباس سیاه فقط تنش بود رو جویا شد و قسمش داد که راستشو بگه. خانومه هم چون خیلی خداترس بود گفت: حالا که قسمم دادین باید بگم، خودتون خواستین.
گفت که: سالها قبل که منم جوون بودم و بر و رویی داشتم هنوز، من توی کاخ یک شاه بسیار خوب و مهربون و عادلی کنیز بودم. این شاه ما خیلی مردمدار و مهموننواز بود. هر کی از دور و بر کاخ که رد میشد رو میآورد داخل و بش آب و غذا میداد و در عوض ازش درخواست میکرد که یه قصهای بگه براش. همه چیز این شاه خوب و عالی بود، الا یه رازی که داشت و به هیچکس نمیگفت و اون اینکه چرا چن سالی بود که همیشه لباس سیاه تنش بود. پیش از اون شاه همیشه لباسهای رنگ وارنگ و همچین شمبه یکشمبهی خوب و قشنگی میپوشید، اما یکهو یه مدت غیب شد و وقتی برگشت دیگه جز لباس سیاه به تنش ندیدیم. واسه همه سوال بود که آخه چیجوری شد که اینجوری شد!
یک شبی که شاه من رو برده بود تو خلوت خودش، بازیمون که تموم شد بهش گفتم: قبله جانِ عالم، یه سوالی دارم من از شما، انصافا روی ما رو زمین ننداز و جوابش رو بمون بگو. واس چی همهش لباس سیاه تنته؟ شاه گفت: ای بابا، تو به این قشنگی، چرا میخوای بدونی قصه رو؟! جونِ خودت اون شب خب مهمونیِ رسمی بود و بت گفتم اون لباس شب بلنده که پوشیده بودی بت میاد، اما لباس سیاه بیسچار ساعت تنت باشه هیچ بهت نمیادا! بالاخره از من اصرار و از شاه انکار تا اینکه با استفاده از تمامی امکانات ممکن شاه گفت: باشه! دیگه اصرار میکنی دیگه. بهت میگم.
شاه شروع کرد: میدونی که، خب من خیلی مهمون دوس دارم، از مهمون بیشتر قصه دوس دارم. هر کسی اینجا مهمونم میشد ازش میخواستم یه قصهای چیزی برام بگه. تا اون روز که اون یاروی سیاهپوس مهمونم شد. غذا که خوردیم و چایی بعدش رو داشتیم میزدیم بهش گفتم: خب غریبه! چرا تمام لباسهات سیاهه تو این خرماپزون تابستون آخه؟! یارو غریبههه گفت: شما به گردن من حق نون و نمک داری، ولی خداییش ما رو معذور بدار از گفتن دلیل این لباس سیاه. اصن به خاطر همین نون و نمک. نمیخوام باعث بدبختی و گرفتاری شما باشم. اما خب، من، همون طور که تو الان پیله کردی، سیریش شدم چسبیدم به یارو تا اینکه گفت: با این همه اصرار که میکنین که منو شرمنده کردین که حضرت والا، خب پس همینقد بتون بگم که توی بلاد چین یه شهری هست به اسم شهر مدهوشان. توی این شهر که وارد بشین تموم مردمش سیاهپوشن. دیگه سرمم بره ازین بیشتر نمیگم. یارو خدافظی کرد و رفت و ما موندیم و معمای شهر مدهوشان.
قصه که به اینجا رسید بانوی کشمیری جام شاه رو پر کرد و ادامه داد: خلاصه، شاه یه مدت با اشتیاقش برای فهمیدن دلیل سیاهپوش بودن اون مرد و مردم اون شهری که در موردش گفته بود سر و کله زد و سعی کرد فراموش کنه این قضیه. اما خب، خیلی زود فهمید که صبر جوابگو نیس. تاج و تخت رو سپرد دست یکی از بستگان و به قدر کافی برای خرج سفر و اقامت و باقی قضایا خزانه رو تیغ زد و راهی بلاد چین شد و بعد از کلی پُرس و جو، شهر مدهوشان رو یافت.
عجب شهری! مدمان همه ماهرو، اما مثل ماه توی تاریکی. همه توی لباس سیاه. شاه یه سالی به طور ناشناس توی تموم محلههای شهر زندگی کرد و هی از همه در مورد راز این لباسهای سیاه میپرسید، اما کسی چیزی بهش بروز نمیداد. تا اینکه توجهش به یه قصابی جلب شد که همیشه ازش گوشت میخرید. به نظرش این قصابه کیس مناسبی رسید واسه کار کردن روش. ازون روز دیگه شاه رفت توی نخ قصاب. هر روز میرفت ازش گوشت میخرید. جای سکه نقره، طلا میداد. جای ده تا سکه، بیس تا میداد. مینشست باش از زمین و زمان صحبت میکرد، تا اینکه خیلی با هم صمیمی شدن. اونقد که قصاب یه روز شاه رو دعوت کرد خونهش واسه نهار.
قصاب هر چیزی که بشه فکرش رو کرد رو واسه شاه آماده کرد، اما شاه که پی این حرفا نبود. شاه دنبال یه چیز دیگه بود. کم کم که سرشون از شراب بعد از غذا گرم شده بود شاه رو به قصاب گفت: حاجی! بالاغیرتا! یه سوال ازت میپرسم روی ما رو ننداز زمین! به حرمت این نون و نمک که خوردیم با هم، خداییش! این تن بمیره! قصاب هم گفت: شما جون بخواه. من اصلا خودمم پی یه فرصت هستم لطفهای شما رو جبران کنم. این همه طلا و پولی که شما به من دادی ده برابر حق منه. در واقع اگر راهیام پیدا نکنم که جبران کنم این لطف رو، باس همهشو پس بدم. جون آقا همهش تو گنجهس. دس بشون نزدم. شاه گفت: ملومه آدم خوبی هستیآ. بس دمت گرم، بمون بگو واس چی شما همه لباس سیاه میپوشین؟! جریانش چیه؟! قصاب نگاهی به شاه کرد و گفت: زکی! پس همهش همین بود؟! این همه رفاقت و مهربونی و اینا، واسه این بود ها. ولی خب، مهم نیس، حالا که انقد مشتاقی بدونی بهت میگم. بپوس کفش و لباست رو. اینجا نمیشه بت گفت، میریم جایی که بشه بهت گفت.
مرد قصاب راه افتاد و شاه هم دنبالش. رفتن و رفتن تا رسیده به یه خرابهای بیرون شهر. یه گوشه توی خرابه یه سبد بود و یه تیکه طناب توش. مرد قصاب رو کرد به شاه و گفت: خب! حالا شما باید بری بشینی توی این سبد. شاه نشست. بعد قصاب یه سر طناب رو بست به سبد و ادامهش رو به گردن شاه و باقیش هم همینطور رها بود. به شاه گفت: خب، یه دقه چشات رو میبندی، وقت باز کردی راز خاموشی و سیاهپوشی مردم این شهر بهت روشن میشه. شاه هم چشماش رو بست و وقتی باز کرد خودش رو وسط زمین و آسمون معلق دید. انگار که با طناب به جایی وصل شده بود. تموم زندگیش بسته به همون طناب بود. تا بود زنده بود، قطع که میشد کارش تموم میشد. شاه همینطور با ترس و لرز در حالی که خودش رو لعنت میکرد که این چه کاری بود که کرد، حواسش بود یه وقت طناب پاره نشه که یهو یه پرنده بزرگ کوهپیکری رو دید که به سمتش پرواز میکنه. به خودش گفت: یا حالا، یا هیچوقت! باس آویزون شم به پاهای این پرنده! بالاخره لونهای، خونهای چیزی داره دیگه. ازین پا در هوایی که بهتره! و محکم آویزون شد به پاهای پرنده و رفت و رفت. تا اینکه پرنده جایی فرود اومد. شاه از خستگی اون همه ساعت آویزون موندن روی پای پرنده، خوابش برد.
چشمهاش رو که باز کرد چیزهایی که میدید رو باور نمیکرد. انگار توی خود بهشت موعود بود. هر طرف جویهای خنک و زلال روان بود. آفتاب اون بالا میتابید و توی آب جویهای مث مروارید میدرخشید. هر طرف سایههای درختهای سرسبز افتاده بود که از شاخههاشون میوههایی آویزون بود که شاه تا حالا نه عطرشون رو شنیده بود، نه رنگشون رو دیده بود. پرندهها هر طرف آواز میخوندن. سنگها انگار همه زمرد و فیروزه بودن. انگار هیچ زشتی و نازیبایی تا حالا پاش وا نشده بود به اون سرزمین. شاه کمی از میوههای درختا خود. طعمش شبیه هیچ چیزی که تا حالا خورده بود نبود. یکجوری انگار که زنده باشه، آروم آروم همه جا رو لمس میکرد و توی تنش پراکنده میشد و تهنشین میشد. یه مدت که گذت یه ابری که شبیه هیچکدوم از ابرهایی که تا حالا دیده بود نبود، اومد و بارون آهنگینی شروع کرد به باریدن. قطرههای بارون که میافتاد رو گلها و درختها و نهرها صدای موسیقی همه جا میپیچید. همه چیز به هارمونی عجیب داشت. شاه به نظرش اومد لذت و خوشی از این بیشتر دیگر هیچجا و هیچجور ممکن نیست. هنوز مدتی ازین فکرش نگذشته بود که غروب شد و هوا شروع کرد به تاریک شدن. آسمون گرگ و میش بود که شاه صدای از دور شنید. انگار یه گروهی داشتن میاومدن سمتش.
کمی که نردیکتر اومدن شاه نمیتونست به چشمهاش اعتماد کنه. یه گروه از زنانی بودن که زیباییشون چیزی بود فراتر از تموم چیزی که شاه به عنوان زیبایی میشناخت. تموم اون دشت و دمن در مقابل زیبایی هر کدوم ازونا انگار بیابون، انگار خار و خاک.
یک جهان پر نگار نورانی
روحپرور چون راح ریحانی
هر نگاری بسان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار
دست و ساعد پر از علاقهی زر
گردن و گوش پُر ز لولو تر
دستهی زنها شمع به دست و تخت و فرش به دوش اومدن و شاه هر لحظه صبر و قرارش از دیدن اونا کمتر و کمتر میشد. اصلا به آدمی نمیرفت، نه قیافههاشون، نه حرکات و مشی و حالشون.
بر سر آن بتان حورسرشت
فرش و تختی چون فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
شاه گوشهای پنهان شده بود و اینا رو هی نگاه میکرد و به نظرش میاومد واقعا زیبایی ازین بیشتر ممکن نیست. اما این نظر شاه دیری نپایید. چون تختها که فرود اومد و فرشها که پهن شد، یک بانویی پدیدار شد که باقی زنها در مقابلش انگار که جمن باشن و اون گل سرخ. موهاش مثل حریر سیاه و روش مثل ماه کامل سفید. زن که نشست روی تخت رو کرد به باقی زنها و گفت: انگار غریبهای بین ماست، زود پیداش کنین! دیری نگذشت که زنها شاه رو پیدا کردند و بردند نزدیک سرورشون. شاه که هم دستپاچه شده بود هم ترسیده بود گفت: من، خب، در واقع، نمیخواستم مزاحم بشم، همون دم در نشسته بودم که توی دست و پا نباشم! سرور زنان لبخندی زد و دستش رو دراز کرد و گفت: چه حرفیه! شما مقامت ازین حرفها بیشتره، بیا بالا و بشین پیش خودم. شاه هم دست بانوی بانوان رو گرفت و بوسید و پایین تختش کنار پاش نشست. زن اما دست شاه رو گرفت و برد پیش خودش نشوندش.
خلاصه، شاه نشست پیش بانوی بانوان و خوردنی و نوشیدنی از انواع مختلف براشون آوردن و سیر خوردن و خوب نوشیدن. الکل که کم کم اثر کرد و سر شاه که گرم شد و
شد به دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایهی شرم
من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب
گرمی شراب و شور و شوق و این صوبتا تموم قدرت شاه رو توی لبهاش جمع کرد و رفت جلو و بوسهای زد به لبهای بانوی اعظم! یه مقدار منتظر موند ببینه کشیدهای چیزی نصیبش میشه یا نه، اما هیچی نشد. انگار بانو هم خودش بدش نیومده بود.
چونکه دیدم به مهر خود رایش
اوفتادم چون زلف در پایش
بوسه بر پای یار خویش زدم
تا مکن بیش نگفت، بیش زدم
شاه از فرق سر تا شصت پای یا رو غرق بوسه کرده بود و دستش گاه توی زلف بلد و تیره و تار یار بازی میکردو گاه هم با این سوی یا آن سوی ستون فقرات! و در اون بین هم صحبتهای شیرین
گفتنش دلپسند، کام تو چیست؟
نامداریت هست، نام تو چیست؟
گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترکتاز دارم نام
گفتم از همنشینی و همکیشی
نامها را بود به همخویشی
ترکتاز است نامت این عجبست
ترکتازی، مرا همین لقب است
کم کم کار بالا گرفت و شاه با بوسه و بازی راضی نمیشد،
خبز تا ترکوار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
بانوی بانوان اما گفت: امشب باید به همین بوسه و باقی قناعت کنی، که بیشترش ممکن نیس. دیگه باس حرمت رفاقت رو هم نگه داشت دیگه.
گفت امشب به بوسه قانع باش
بیش از این رنگ آسمان متراش
هر چه زین بگذرد روا نبود
دوست آن به که بیوفا نبود
شاه گفت: حرف شما که تاج سر بنده، مخلص شمام هستم. ولی دیگه شما جمالاتت به کنار با این همه کمالات میدونی دیگه، خب، چهجوری بگم، بعد از این همه بازی و بوس و این صوبتا، آدم خب، چی بگم والا!! بانوی بانوان خنده کرد و گفت: عی شیطان!!
چون بدانجا رسی که نتوانی
کز طبیعت عنان بگردانی
زین کنیزان که یکی ماهیست
شب عشاق را سحرگاهیست
آنکه را در چشم خوبتر یابی
وآرزو را درو نظر یابی
حکم کن تز خودش کنم خالی
زیر حکم تو آورم حالی
خلاصه، شاه هم یکی از کنیزها رو انتخاب کرد و رفتن در سراپردهی خاص و وقع ماوقع، الی صبح فردا.
صبح که شد و شاه بیدار شد، نه از خبری بود از اون همه تخت و فرش و نه خبری بود از زنی که تا صبح باش خوابیده بود، نه بانوی بانوان، نه هیچکس دیگه. اما نهر و آفتاب و درخت و پرندهها همه بودن. شاه کم کم داشت فکر میکرد، ای بابا! نکنه همه رو خواب دیدم من! یعنی همهش خیال بود؟! عی بابا! علیالاخصوص که هیچ سردردی نداشت و از علائم هنگآور یکی هم بهش آویزون نبود! خلاصه، تا غروب آفتاب با این فکر که آیا اینا همه خیال بود یا واقعیت درگیر بود تا اینکه باز وقت پایین رفتن خورشید رسید.
تقریبا دور و بر همون موقهی دیروز باز هم کنیزان بند و بساط رو آوردن و پهن کردن و شاه لبخند اومد رو لبش و دلش قرص شد که هیچی خواب و خیال نبود! انگار این بهشت توی شب تکمیل میشه، روز هنوز نصفهس. این دفعه دیگه شاه جایی پنهان نشد. بین نهرها میپرید و با کنیزها که مشغول تدارک بودن شوخی و بازی میکرد تا بانوی بزرگ دوباره اومد. شاه مستقیم رفت و دستهاش رو انداخت دور گردن بانو و بوس خیسِ طولانیای از لبهاش کرد و جامش رو برد بالا که یعنی: کنیزک! پُرش کن! جامها پر میشد و خالی و بوس و کنار شاه و بانوی بزرگ ادامه داشت.
در سر آمد نشاط سرمستی
عشق را با باده کرد همدستی
ترک من رحمت آشکارا کرد
هندوی خویش را مدارا کرد
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم
کار که به اینجا رسید بانوی بزرگ یه دستی تکون داد و همهی زنها از دور و برشون پراکنده شدن. شاه این دفعه با خودش گفت: ایول! ببین! گر صبر کنی، به به و به به!! همه رو فرستاد برن! امشب دیگه ردیفه!
خلوتی آنچنان و یاری نغز
تابم از دل در اوفتاد به مغز
دست بردم به زلف در کمرش
در کشیدم چون عاشقان به برش
کار که به اینحا رسید، دوباره بانوی بانوان، مثل شب پیش، از شاه خواست که دست نگه داره،
گفت: هان وقت بیقرار نیست
شب شبِ زینهارخواری نیست
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه در میبند
به قناعت کسی که شاد بود
تا بود محتشمنهاد بود
وانکه با آرزو کند خویشی
عاقبت اوفتد به درویشی
شاه گفت: عی بابا! دمت گرم دیگه! بابا ما رو تا اینجاش میادی، بعد میگی نه؟! خدا رو خوش میاد، خب یا همهش یا هیچی، اینکه نشد کار که من قربون تو. باس همکاری کرد. تا آسمون نباره، غنچه که گل نمیشه که آخه! بیا بباریم جونِ من، غنچهها رو واکنیم خب!
گفتمش چاره کن ز بهر خدای
کآبم از سر گذشت و خار از پای
این همه سر کشیدن از پی چیست؟!
گل نخندید تا هوا نگریست!
اما بانوی بانوان کوتاه نیومد و باز هم شاه شب رو با یکی از کنیزکها صبح کرد. و دیگه این شده بود برنامهی زندگی شاه. عصر رو تا نیمه شب با بانوی بانوان به مغازله میگذروند و تا صبح معاشقه با یکی از کنیزکاش میکرد و بینگرانیِ خواب و خیال بودن همهی اینها، روز رو تا دمِ غروب آفتاب تخت میخوابید. این گذشت تا سی روز.
شب سیام هم طبق معمول کنیزان اومدن و تدارکها رو دیدند و شاه هم گوشهای نشسته بود و منتظر که بانوی بانوان رُخ بنماید.
وان کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه
آمدند آن سریر بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتابنشان
در بر افکنده زلفِ مشکافشان
کنیزان شاه رو روی دست بردن تا کنار بانوی بانوان و شروع کردن به نغمهسرایی و نواختن موسیقی و ساقیهای سیمین ساق و نارپستان هم دم به دیقه جام شاه رو پُر میکردن. و بوسه بود که شاه از اقصا نقاط بدن بانوی بزرگ بر میداشت و سرحال و سرخوش، چونان خری تیتاپدار،
شیفتم، چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند
لرز لرزان چون دزدِ گنج پرست
در کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده میسودم
سخت میگشت و سست میبودم
بانوی بزرگ اما باز هم شاه رو دعوت به صبر میکرد، میگفت: بابا همهش مال خودته، اما باس صبر کنی خوب برسه! چاق بشه چله بشه و فلان! درختش مال توئه، چرا واسه میوهش این همه عجله داری آخه؟!
صبر کن، کانِ توست خرمابُن
تا به خرما رسی شتاب مکن
شاه اما ملوم نبود چی جلو چشاشو گرفته بود که میگفت: جون تو من اصن این حرفا حالیم نیس، بیخیال شو خداییش. چه بازیایه سر ما در میاری هر شب هرشب،
مینمایی به تشنه آب شکر
گویی آنگه که لب بدوز و مخَور؟!
چارهای کُن که غمرسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم!
گر که بر آرزوم در بندی
میرم امشب ز آروزمندی
بانو اما کوتاه بیا نبود. به شاه گفت: تو مهمان منی، مهمان عزیز منه. هر چی بخوای بهت میدم الا اون یه قلم جنس. یعنی اگه مونوریل تهران راه افتاد، یا آب دریای خزر رسید به خلیج فارس، این کارم از من بر میاد! نمیشه واقعا. آقا این همه پریرویِ آمازونپیکر، یکی رو بگیر برو مث هر شب دیگه، هاع؟! وات دو یو سِی؟! دیل؟!
لیکن این آرزو که میگویی
دیریابی و زود میجویی
گر برآید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری
بستان هر چه از مَنَت کامَست
جز یکی آرزو که آن خامست
رخ ترا، لب ترا و سینه ترا
جز دری آن دگر خزینه ترا
چون شدی گرمدل ز بادهی خام
ساقیای بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری
دامن من ز دست بگذاری
شاه اما گوشش به این حرفا بدهکار نبود. بانوی بزرگ گفت، بابا یه شب که هزار شب نمیشه، فردا همهش مال تو، امشبو اما صبر کن،
خورد سوگند کاین خزینه تُراست
امشب امید و کامِ دل فرداست
صبر کردن شبی محالی نیست
آخر امشب شبیست، سالی نیست،
شاه؟! انگار نه انگار! گوش میداد، اما نمیشنید.
چون فریب زبان او دیدم
گوش کردم، ولیک نشنیدم
خلاصه، هر چه بانو وعده داد، تهدید کرد، نصیحت کرد، هیچ به خرج شاه نمیرفت. شاه گفت: ای بابا! هر شب هر شب همین! امشب میگی فردا، فردا میگی فرداشب! نخیر! یا امشب، یا هیچوقت! شاه اینو گفت و دست برد به سمت پیرهن بانوی بانوان که از تنش در بیاره! بانو گفت: پس حرف آخرته؟! شاه گفت: پس چی؟! حرف اول و آخرم. بانو گفت: باشه! زور چرا؟! چشات رو ببند! من خودم همهرو در میارم. شاه هم چون خری که بیند جو، چشاشو بست و منتظر موند.
شاه همینطور چشم بسته منتظر بود، اما دید هیچ خبری نیست! گفت با خودش: بسه دیگه! وقت باز کردن شد!!! همینکه چشمش رو باز کرد، جای دیدن یار پریچهرهی مرمرتن، خودش رو دوباره وسط باد و گرد، با طناب به گردن توی سبد دید. باورش نمیشد. فکر کرد خیالاته. گفت: نکنه شب گذشته و من الان خوابم؟! این چه خواب مزخرفیه! ای بابا! باید بیدار شم! یا ولش کن! دو دیقه دیگه غروب میشه، خودشون میان بیدارم میکنن! همینطور غرقِ این فکر و اندیشهها بود که دید طناب دور گردنش بازم ولو شده روی زمین و قصاب با یه قیافهای که هیچی توش نبود، نه تعجب، نه تاسف، نه شعف، داره بهش که توی سبد نشسته بود نیگا میکنه.
شاه دست زد به قصاب و گفت: چی شد؟! تو خودتی! خیال نیستی! واقعیای!! قصاب لبخندی زد و گفت: دیدی؟! من اگه این قصه رو بهت میگفتم که باورت نمیشد که، خودت باید میرفتی و میدیدی، که دیدی. این لباس سیاه و من اهالی این شهر، به خاطر اینه که هرگز نمیتونیم اون همه خوشی و خوبی و زیبایی رو که از دست رفته فراموش کنیم. دیگه از دلمون نمیاد رنگهای این زمینی رو تنمون کنیم. دیگه نمیتونیم از خوشحالیهای اینجا خوشحال بشیم. حتا از غمهاش هم ناراحت نمیتونیم ناراحت بشیم. وقتی اوج رو میبینی، پایینترها هیچ اثری روت ندارن. پس باید لباس سیاه بپوشی، که بالاتر از سیاهی رنگی نیس.
هفت رنگَست زیر هفت اورنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
شاه هیچی نمیگفت، همینطور ساکت نشسته بود و به سبد و طناب خیره شده بود. بالاخره رو کرد به قصاب و گفت: آقاجان، آخرین لطف رو در حق من میکنی؟! قصاب گفت: حتما! شاه گفت: یه دست لباس سیاه هم برای من بیار، شاهِ سیاهپوشان باید برگرده به سرزمینش.
قصه که تموم شد، بهرام دو تا زد پشت بانوی کشمیریش و توی بغلِش به خواب رفت. تا روز بعد و قصهی بعدی.
چون که بانوی هند با بهرام
باز پرداخت این فسانه تمام
شه بر آن گفته آفرینها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر