توی یک اتاق دوازدهمتری مگر چقدر میشود راه رفت. صداها به خودیِ خود عجیب غریب بودند. طعمها، نورها، همه چیز. املت حتا، که آشناترین فرد آشپزخانه بود، توی آنجا صد پشت غریبه میزد. باید اولین قطار ساعت پنج و نیم صبح را میگرفتم، در این شکی نبود، این را شاید از اولش هم میدانستم. البته نه دانستن به این معنی که مثلا میدانم اسمم فلان است. اما یکجوری انتظارش را داشتم، در واقع غافلگیرم نکرد، این تصمیم به گرفتنِ قطار پنج و نیم صبح، بیخداحافظی و یک یادداشت حتا. البته کتاب گزیدهی اشعار ییتس که از توی قفسه کتابهایِ انتهایِ سمتِ درِ آن دوازدهمتر مربع برداشته بودم منباب وقتکشی که نه، بیشتر چون ازراه رفتن خسته شده بودم، را روی صندلی جا گذاشتم، به جای توی قفسه. جای قدمهام، آنهمه قدمهام از این طرف اتاق به آن طرفش هم خب، جا مانده بود. کتاب مال من نبود، قدم را هم که نمیشود برداشت بُرد، میماند.
توی قطار همینطور که چشمم بود به بچهای که بغل مادرش افتاده بود، فکر میکردم کاش کتاب را امانت برداشته بودم، خوابم که نمیبرد، البته حال شعر خواندن هم نداشتم. فکر کنم این امانت برداشتن کتاب دلیلش از جای دیگر آب میخورد. خوب شد برنداشتمش. بچهی تو بغل مادرش انقدر کوچک بود که معلوم نبود پسر است یا دختر. اصلا تکان نمیخورد، مادره هم تکان نمیخورد. ولی خب زنده بودند. توی قطار اگر زنده نباشی تکان میخوری هی، از بس که اینطرف و آنور پرت میکند آدم را. باز فکر کردم، حالا کتاب که هیچ، ولی خوب بود آدم میشد قدمهایش را تا کند بگذارد توی جیبش ببرد با خودش. مثلا من که دیشب باید تا پنج و پانزده دقیق توی دوازده متر اتاق هی راه میرفتم، چون کار دیگری نبود که بکنم، جز خواندن یک مشت شعر که نه خواب میآورد توی چشم آدم نه هیچی، خب خوب بود میشد این قدمها را ذخیره کنم. بعد باهاش از ایستگاه قطار تا خانه بروم. یا اصلا بدهمش به این مادر و بچه. آفتاب تازه هشت در میآمد، خب خوب بود که توی تاریکی و سرما من جای آنها راه میرفتم. یعنی من راه میرفتم، اما آنها میرسیدند. در واقع، من که راه را رفته بود، ولی خب بیفایده.
پام را که بیرون گذاشتم از قطار انگار که جای زمین قدم گذاشتم روی شکمم، یا روی مخم، آنجاش که گرسنگی را یاد آدم میاندازد. حس کردم همین الان است که پس بیفتم از گرسنگی. شیش و نیم صبح بود، اما همه جا تعطیل. تند رفتم خانه، انقدر تند رفتم که شک برم داشت نکند دارم ذخیرهی قدمهام را مصرف میکنم! همینکه رسیدم کره را انداختم توی ماهیتابهی رویی مخصوصِ املت و نیمرو. تا ذوب شود، دست و بالم را شستم و یک مقدار پودر پیاز و سیر را توش تفت دادم، بوش که بلند شد، گوجه را که خیلی وقت بود ریزشده میخریدم توش ریختم و نمک و فلفل و آویشن را توش هم زدم و کمی که سرخ شد دو تا تخم مرغ توش شکستم، کمی صبر کردم تخم مرغها کمی خودشان را بگیرند و بعد آرام آرام همه را هی با هم مخلوط کردم، رنگها که خوب رفت توی خورد هم و شکل و فرمها یکنواخت شد و گوجه از تخممرغ آنقدرها متمایز نبود دیگر، مشت کردم توی پلاستیک پنیر پیتزای رندهشده و یک مشت پاشیدم روش و حاصل کار را روی میز گذاشتم: این شد املت!! یکی ازین ماستهای یکنفرهی صد و بیست و پنج گرمی را که تازگی پیدا کردهام باز کردم و گذاشتم کنار ماهیتابه. مانده بودن نان، پاشدم که بیاورم! اما نه روی میز کنار در، نه توی یخچال، نه توی هیچجا نان نبود. معلوم نیست این نانها چه میشوند. یعنی همه را من خودم تنهایی میخورم؟! املت که بینان نمیشود که! با سر قاشق ناخنکی زدم بهش، اما تمام اشتهایم انگار دُمش بسته بود به بستهی نانها، نیست و نابود شد. ظرف املت را خالی کردم توی سطل آشغالها، کاسه ماست را هم روش، ماهیتابه را انداختم توی سینک و شیر را باز کردم کمی توش آب جمع شود که شستنش سادهتر باشد. بعد همان طور با لباس رفتم توی تخت. چشمهام که بسته میشد فکر میکردم، چقدر بهتر است جای یک ماست یک لیتری، هشتتا ماست کوچک صد و بیست و پنج گرمی میگیرم، وقتی بیدار میشدم فقط ماهیتابه بود که باید میشستم، کاسهی ماست با ماست کنار املت و باقی آشغالها هنوز خوابیده بود.
توی قطار همینطور که چشمم بود به بچهای که بغل مادرش افتاده بود، فکر میکردم کاش کتاب را امانت برداشته بودم، خوابم که نمیبرد، البته حال شعر خواندن هم نداشتم. فکر کنم این امانت برداشتن کتاب دلیلش از جای دیگر آب میخورد. خوب شد برنداشتمش. بچهی تو بغل مادرش انقدر کوچک بود که معلوم نبود پسر است یا دختر. اصلا تکان نمیخورد، مادره هم تکان نمیخورد. ولی خب زنده بودند. توی قطار اگر زنده نباشی تکان میخوری هی، از بس که اینطرف و آنور پرت میکند آدم را. باز فکر کردم، حالا کتاب که هیچ، ولی خوب بود آدم میشد قدمهایش را تا کند بگذارد توی جیبش ببرد با خودش. مثلا من که دیشب باید تا پنج و پانزده دقیق توی دوازده متر اتاق هی راه میرفتم، چون کار دیگری نبود که بکنم، جز خواندن یک مشت شعر که نه خواب میآورد توی چشم آدم نه هیچی، خب خوب بود میشد این قدمها را ذخیره کنم. بعد باهاش از ایستگاه قطار تا خانه بروم. یا اصلا بدهمش به این مادر و بچه. آفتاب تازه هشت در میآمد، خب خوب بود که توی تاریکی و سرما من جای آنها راه میرفتم. یعنی من راه میرفتم، اما آنها میرسیدند. در واقع، من که راه را رفته بود، ولی خب بیفایده.
پام را که بیرون گذاشتم از قطار انگار که جای زمین قدم گذاشتم روی شکمم، یا روی مخم، آنجاش که گرسنگی را یاد آدم میاندازد. حس کردم همین الان است که پس بیفتم از گرسنگی. شیش و نیم صبح بود، اما همه جا تعطیل. تند رفتم خانه، انقدر تند رفتم که شک برم داشت نکند دارم ذخیرهی قدمهام را مصرف میکنم! همینکه رسیدم کره را انداختم توی ماهیتابهی رویی مخصوصِ املت و نیمرو. تا ذوب شود، دست و بالم را شستم و یک مقدار پودر پیاز و سیر را توش تفت دادم، بوش که بلند شد، گوجه را که خیلی وقت بود ریزشده میخریدم توش ریختم و نمک و فلفل و آویشن را توش هم زدم و کمی که سرخ شد دو تا تخم مرغ توش شکستم، کمی صبر کردم تخم مرغها کمی خودشان را بگیرند و بعد آرام آرام همه را هی با هم مخلوط کردم، رنگها که خوب رفت توی خورد هم و شکل و فرمها یکنواخت شد و گوجه از تخممرغ آنقدرها متمایز نبود دیگر، مشت کردم توی پلاستیک پنیر پیتزای رندهشده و یک مشت پاشیدم روش و حاصل کار را روی میز گذاشتم: این شد املت!! یکی ازین ماستهای یکنفرهی صد و بیست و پنج گرمی را که تازگی پیدا کردهام باز کردم و گذاشتم کنار ماهیتابه. مانده بودن نان، پاشدم که بیاورم! اما نه روی میز کنار در، نه توی یخچال، نه توی هیچجا نان نبود. معلوم نیست این نانها چه میشوند. یعنی همه را من خودم تنهایی میخورم؟! املت که بینان نمیشود که! با سر قاشق ناخنکی زدم بهش، اما تمام اشتهایم انگار دُمش بسته بود به بستهی نانها، نیست و نابود شد. ظرف املت را خالی کردم توی سطل آشغالها، کاسه ماست را هم روش، ماهیتابه را انداختم توی سینک و شیر را باز کردم کمی توش آب جمع شود که شستنش سادهتر باشد. بعد همان طور با لباس رفتم توی تخت. چشمهام که بسته میشد فکر میکردم، چقدر بهتر است جای یک ماست یک لیتری، هشتتا ماست کوچک صد و بیست و پنج گرمی میگیرم، وقتی بیدار میشدم فقط ماهیتابه بود که باید میشستم، کاسهی ماست با ماست کنار املت و باقی آشغالها هنوز خوابیده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر