روز چهارشنبه: گنبد فیروزهای
روز چارشمبه بهرام لباس فیروزه کرد به تن و راهی گنبد فیروزه شد که ببینه بانوی فیروزهای چه قصهای تو بساطش براش آماده کرده. روز سه سوت شب شد و وقت قصه رسید و شاه هم تو گویی کودک نوباوه!
شد به پیروزه گنبد از سر ناز
روز کوتاه بود و قصه دراز
خواست تا بانوی فسانهسرای
آرد آیین بانوانه به جای
گوید از راه عشقبازی او
داستانی به دلنوازی او
و با شروع کرد...
سالها قبل در بلاد مصر، مردی زندگی میکرد به اسم ماهان. خیلیام این جناب ماهان بعض شاه نباشه خوشسیما و قشنگ و جورج کلونیگون بود. اصن یوسف مصری زمانهی خودش. ازین نظر که خیلی خوشقیافه و هندسامطور بود، هی این ور و اون ور مهمونی دعوتش میکردن. شبی از شبها که تو باغ یکی از رفقا رفته بود مهمونی، بعد از اینکه حسابی خورده و نوشیده بود و سرش گرم شده بود، یهو یکی اومد بش گفت: آقا ماهان جان، یکی اومده دم در کارتون داره! میگه من شریکتم! ماهان یه مقدار فک کرد با خودش و گفت: شریک؟! شریک چی؟! من شریک دارم؟! یارو بش گفت: والا من چی بگم؟! بنده شما رو امشب دیدم تازه! چیکار کنم؟! بگم بره، یا میرین ببینینش؟!
ماهان رفت دم در و دید بله! یه آقایی هست و میگه من شریک شمام، تازگی از سفر پرسود تجاری برگشتم و دیگه دلم هواتو کرد و گفتم بیام نصفه شبی یه سری بت بزنم! ماهان گفت: نه والا بلا؟! شریک من دارم؟! یادم نیس پس چرا؟! یارو بش گفت: ای آقا! ملومه بازم زیادهروی کردیآ. بابا شریکت! من! یادت نیس؟! راستشو بخوام بت بگم، نه که دلم برات تنگ نشده بود، اما یه کار دیگهم داشتم نصفه شبی اومدم سراغت. راستش این مامورای مالیت شاه مث اجل معلق دم دروازه واستادن! الان جون تو نصفِ این مالالتجاره رو میکشن بالا به اسم مالیات! حرفم بزنی که چار تا انگ میچسبونن بهت وبریم اونجا نی آدم بیفته نمیره برش داره! خلاصه، گفتم تو آشنا داری! بیای با هم اموال رو بیاریم داخل شهر، به نفعمونه دیگه!
اسم پول که اومد، ماهان گفت، ایول! باشه! واستا یه کتم رو بپوشم، بیایم بریم! شریکش اما گفت: کت میخوای چیکار! همین بغله! زود بر میگردیم. و با هم راه افتادن سمت محل مالالتجاره.
ماهان سرش هم گرم بود و زیاد نمیفهمید چی میگذره، اما به نظرش میاومد دو سه ساعتی میشه که دارن راه میرن! حدقل پاهای خستهش و نفسش که در نمیاومد اینو بهش میگفت. رو کرد به شریکش و گفت: شریک جان! ازون باغ رفیق ما تا خودِ نیل نهایت یه ساعت و نیم راهه، ما الان دو سه ساعته همینطور داریم میریم! کجا گذاشتی مگه این بار و بندیل رو؟! کاش با اسبی چیزی میاومدیم!! شریکش بهش گفت: نه ماهان جون! همین بغله! رسیدیم! عجله نکن! بابا کلی پوله! برسی و ببینی اون همه طلا و جواهر رو اصن خستگیت در میره. ماهان هم به خودش گفت: راس میگه! نابرده رنج، از گنج خبری نیس آقاجان. و رفت و رفت و رفت و تا دیگه جونی براش نمونده بود. به شریکش گفت: جانِ تو من یه قدم دیگه نمیتونم بردارم. بیا اینجا یه کم بخوابیم، باقیشو بعدش بریم! اینجوری جنازهمون میرسه اونجا! فایده نداره که! شریکش نگاهی بش کرد و گفت: ای بابا! باشه! بگیر یه کم بخواب! زود بیدارت میکنما، ماهان هم گفت: باشه خب! زود بیدارم کن. همین کُن رو که گفت، خوابش بُرد.
ماهان وقتی بیدار شُد، آفتاب وسط آسمون بود و سرش قد کوه بود. یحتمل اثر الکلهای شب پیش. یه مدت طول کشید تا یادش بیاد جریان چیه! و اینکه با شریکش نصفه شب راه افتاده بود دنبال مالالتجاره! دور و بر رو نگاه کرد ببینه چی اومده سر شریکش! اما شریکش که هیچ! اثری از هیچ چیز دیگهای هم نبود اون دور و بر! بیابون بود و خار و شن! تا چشم کار میکرد. همینطور مات و مبهوت نشسته بود فکری که این چه بازیای بود که دید یهو از وسط زمین و آسمون دو نفر دارن میان سمتش! یه مرد و زن. مرده رو کرد بهش گفت: تو دیگه کی هستی؟! چیکار میکنی وسط این بیابون آخه؟! ماهان هم قصهش رو براشون گفت و اینکه با شریکش اومده بود توی راه و حالا گم کرده شریکش رو و خودش هم گم شده! زنه بهش گفت: زکی! اینو!! شریک؟! شریک آخه؟! گیجیآ عمو! اونی که بش میگی شریک اسمش هست هایل. یه دیو خفنی هست! این بیابون هم اصن نفرین شدهس. اون کارش اینه، مردمو گول میزنه میاره اینجا ول میکنه. خودش اون بالا میشینه جون کندنشون رو نیگا میکنه. اصن لذت زندگیش اینه! حال میکنه اینجوری! تو ولی شانست گفته! ما فرشتهی نجات تو شدیم! پاشو راه بیفت دنبالمون که بتونی در برای از دست این دیو لاکردار!
ماهان همینطور همراه زن و مرد میرفت و میرفت تا اینکه باز شب شد و همه مث قیر سیاه! چشم چشم رو نمیدید. ماهان داد زد که: من واقعا از شما دو تا ممنونم! خیلی زحمت کشیدین! اما دیگه جون راه رفتن ندارم! همین گوشهها یه کم میخوابم تا صبح! انشالا که راهمو پیدا کنم! اما هیچ جوابی نشنید! یا شاید پیش از شنیدن جواب خوابش برد. هنوز چشاش گرم نشده بود درست و حسابی که یه چیز سردی رو روی گردنش حس کرد! با خودش گفت نکنه حیوونی ماری چیزی باشه! عی بابا! چه غلطی کردم راه افتادم دنبال اون یارو! داشتیم زندگیمون رو میکردیما! جرات نداشت چشاش رو وا کنه. همینطور با چشم بسته منتظر بود ماری چیزی نیشش بزنه و تموم! که صدایی گفت: زود بگو کی هستی تا شمشیرو بیشتر فشار ندادم! ماهان یهو چشاش رو باز کرد و یه سوار سیاهپوشی رو دید که یه شمشیر بزرگی رو صاف گذاشته بود رو گردنش!
ماهان هم با تته پته قصهش رو گفت که یه دیوی به اسم هایل گولش زد و بعد یه مرد و زن مهربون بش کمک کردن و اینکه خوابش برد و الان اینجاس! سوار که قصه ماهان رو شنید یهو شمشیر رو از روی گردنش برداشت و نشست بغل ماهان رو زمین و دستش رو گذاشت رو شونهش و گفت: ای بابا! تو از هایل میترسی اون وقت ازون دو تا نه؟! اون دو تا خودشون صدبرار هایل خطرناکن! اسمشون هست هیلا و غیلا! هیلا زنهس. غیلا مرده. ولی خب، خیالت تخت! که من شدم فرشتهی نجاتت. بپر ترک اسبم. تخت بخواب که خودم میبرمت یه جای امن. ماهان یه نفس راحتی کشید و در حالی که سوار رو از پشت بغل کرده بود، پشت اسب، توی بیابون راه افتادن.
هنوز دو دیقه از آرامش ماهان نگذشته بود که یهو دید بیابون زیر پاش محو شد. انگار که یه کل بیابون یه روکش شیشهای بود روی جهنم! یا شاید اسب داشت پرواز میکرد. زیر پاشون پُر بود از اژدها و دیو و چیزای اجق وجق. از توی دماغ یکی مار در میاومد. دهن اون یکی آتیش میداد بیرون! یکیشون هفتا سر داست و هر سرش شصت و هفتا چشم. ماهان از ترس جرات نداشت نفس بکشه! سفت اسب رو چسبیده بود که یهو نیفته توی اون جهنم، که یهو حس کرد چیزی که زیر دستاش حس میکنه هیچ شبیه پوست اسب نیست. انگار پولک داشت! سرد بود! لیز بود! آرم آروم سرشو بالا کرد و توی نور آتیشهایی که از جهنم زیر پاش زبونه میکشید نیگا کرد و دید چیزی که سوارشه اصن اسب نیس! یه اژدهاس که خودش از تموم اون پایینیها ترسناکتره! ولی خب چاره نداشت! اژدها رو ول میکرد میافتاد پایین!! پس دو دستی اژدها رو سفت چسبید و چشمهاش رو بست. گوشهاش اما همچنان صدای نعرهها و فریادها رو میشنید. آرزو کرد کاش میشد گوش رو هم مثل چشم بست با اراده.
همینطور سوار اژدها داشت میرفت که حس کرد دیگه سر و صدایی نمیاد. آروم آروم چشماش رو باز کرد و دید که آفتاب داره طلوع میکنه. همین که آفتاب کامل در اومد یهو اژدها از زیر پاهاش ناپدید و شد و ماهان افتاد زمین. بازم همه جا شن بود و آفتاب سوزان و خار. چاره نداشت جر اینکه بازم بره جلو و ببینه چی میشه. به هر حال از موندن بهتر بود! وضعیتش در نهایت بدتر نمیشد حدقل. همینطور رفت و رفت و رفت تا باز روز به انتها میرسید و شب نزدیک میشد. درست قبل از اینکه آفتاب بره پایین، ماهان از دور یه چاه مانندی دید و با عجله رفت سمتش. به چاه که رسید آفتاب هم پایین رفته بود و شب شروع شده بود. با خودش گفت بهتره امشبه رو برم تو چاه! شاید امنتر باشه! این بیابون که انگار پره از دیو و جن و پریهای سیاه. پس طناب چاه رو گرفت و آروم رفت پایین، تا رسید به تهش. کف چاه خشکِ خشک بود. یه قطره آبم نبود. تصمیم گرفت شب رو همون جا بخوابه تا باز روز بشه و ببینه باس چیکار کنه! اومد خار و خاشاک و شن و خاک کف چاه رو یه کم جا به جا کنه که یه جای خواب بسازه که یهو دید خاک شروع کرد به ریزش و یه سوراخی توی زمین باز شد. تا بیاد به خودش بیاد از توی سوراخه افتاد پایین.
ماهان یهو خودشو وسط یه باغ دید! هر جور میوهای توی باغ بود! همه جور درختی! نهرهای آب از همه جاش روان بود! هواش که اصن اردیبهشتی! یهو از وسط بیابون و شن و دیو انگار که افتاده بود وسط بهشت. هنوز دو دیقه از هبوطش در بهشت نگذشته بود که یه یارویی با چوب بهش حمله کرد: ای نابکار! پس تویی که این همه سال از باغ من دزدی میکنی؟! میدونی چن ساله کمین نشستم که گیرت بندازم؟! تازه امشب افتادی به چنگم! حالا حقتو میذارم کف دستت.
رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرده برون
دید باغی نه باغ، بلکه بهشت
به ز باغ ارم به طبع و سرشت
روضه گاهی دو صد نگار درو
سرو و شمشاد بیشمار درو
میوه دارانش از برومندی
کرده با خاک سجده پیوندی
میوههایی برون ز اندازه
جان ازو تازه او چو جان تازه
سیب چون لعل جامهای رحیق
نار بر شکل درجهای عقیق
به چه گویی بر آگنیده به مشک
پسته با خندهتر از لب خشک
رنگ شفتالو از شمایل شاخ
کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ
موز با قلمه خلیفه به راز
رطبش را سه بوسه برده به گاز
شکر امرود در شکرخندی
عقد عناب در گهربندی
شهد انجیر و مغز بادامش
صحن پالود کرده بر جامش
تاک انگور کج نهاده کلاه
دیده در حکم خود سپید و سیاه
زآب انگور و نار آتشگون
همچو انگور بسته محضر خون
شاخ نارنج و برگ تازه ترنج
نخلندی نشانده بر هر کنج
چون که ماهان چنان بهشتی یافت
دل ز وزخ سرای دوشین تافت
او در آن میوهها عجب مانده
خورده برخی و برخی افشانده
ناگه از گوشه نعرهای برخاست
که بگیرید دزد را چپ و راست
یارو پیرمرده همینطور ماهان رو میزد با چوب. اون بین ماهان شکسته شکسته قصهش رو تعریف کرد که بابا من دارم از دست دیو و پری در میرم جون تو! دزد کیه؟! من تازه اولین باره اینجا رو دیدم! اونم از توی چاه افتادم اینجا! دیوار رو سوراخ نکردم! من داشتم از کف چاه رختخواب میساختم! کوتاه بیا جون ما!!
پیرمرد که این قصه رو شنید و فهمید چه رفته بر ماهان چوبش رو زمین گذاشت و نشست پیش ماهان و گفت: عجب! پس که اینطور، چه ماجرایی داشتی! و چه خوششانس بودی که رسیدی تا اینجا! ازون بیابون دیو و دد کسی جون سالم به در نمیبره. از همون اول باس پاتو توش نمیذاشتی! ولی خب! حالا رسیدی اینجا. و این مهمه. دیگه در امانی. نترس. و خب، اگر از اول هم سادهدلی نمیکردی و نمیترسیدی هیچ یکی ازون چیزها واست اتفاق نمیافتاد! بچه که نیستی که! دیو و جن و اژدها چیه! اونقدر ترسیده بوی که این خیالات رو بافتی! اَور وُرس فیرز لایز این اَنتیسیپِیشن آقاجان! نشنیدی؟! ولی خب بیخیال! دیگه نترس!
این چنین بازیای کریه و کلان
ننمایند جز به سادهدلان
ترس تو بر تو ترکتازی کرد
با خیالت خیالبازی کرد
آن همه بر تو اشتلم کردن
بود تشویش راه گم کردن
گر دلت بودی آن زمان به جای
نشدی خاطرت خیالنمای
چون از آن غولخانه جان بردی
صافی آشام تا کی از دردی
مادر انگار امشبت زادهست
وایزدت زان جهان به ما دادهست
پیرمرد به ماهان گفت که تا به این سن که رسیده بچهای نداشته، و تصمیم داره ماهان رو قبول کنه به فرزندی و با هم توی این باغ مثل بهشت زندگی کنن. ماهان هم سریع میگه: به به و به به! چی ازین بهتر! با کمال میل پدر جان!!! پیرمرد لبخندی زد و گفت: خب! حالا برو بالای اون درخت سیب ببینم چی بلدی! ماهان هم جستی زد و رفت بالای درخت! پیرمرد به ماهان گفت: من میرم یه مُشت کار دارم انجام بدم! تا من نیومدم از درخت نیا پایین. میفهمی؟! هر اتفاقی افتاد از درخت پایین نیا. همون بالا بمون. ماهان هم گفت: چشم بابا جان!!! پیرمرد بازم لبخند زد و رفت. ماهان هم بالای درخت تکیه داد به یه شاخه و یه سیب کند و شروع کرد به گاز زدن.
یه مدت گذشت و ماهان حوصلهش سر رفته بود! دیگه باغ اون رنگ و بوی اولیه رو نداشت و پاشم هم اون بالا خواب رفته بود! دوس داشت بره حدقل کنار نهری جایی دراز بکشه! همینطور توی این فکرا بود که بره پایین یا نه که دید یه جماعتی دارن از دور میان، خوب که نیگا کرد دید لاقربتا!
نوعروسان گرفته شمع به دست
شاه نو تخت شد عروس پرست
هر یک آرایشی دگر کرده
قصبی بر گل و شکر کرده
آن پریرخ که بود مهترشان
درالتاج عقد گوهرشان
رفت و بر بزمگاه خاص نشست
دیگران را نشاند هم بر دست
خولاصه! بسیاری زنهای اون طور قشنگ که ماهان به عمرش ندیده بود اومدن و بساط عیش و نوش رو چیدن و رییسشون که اصن اصل جنس بود نشست بالا و باقی شروع کردن به رقص و آواز
برکشیدند مرغوار نوا
در کشیدند مرغ را ز هوا
برد آوازشان ز راه فریب
هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب
رقص در پایشان به زخمهگری
ضرب در دستشان به خانه بری
خلاصه، گل بود که به سبزه هم آراسته شد! ماهان خودش خیلی حالش خوب بود که یه بادی هم اومد و آن چنان لعبتان حورسرشت هم که لباس مباس درست حسابی نداشتن! هیچی! ماهان دیگه تاب موندن بالای درخت رو نداشت! ازون ور هم هی این حرف پیرمرده مث اجل معلق جلو چشمش ظاهر میشد که یه امشبو بمون رو درخت، یادت نره و این حرفا!
بادی آمد نمود دستانها
درگشاد از ترنج پستانها
در غم آن ترنج طبعگشای
مانده ماهان ز دور صندل سای
کرد صد ره که چارهای سازد
خویشتن زان درخت اندازد
با چنان لعبتان حورسرشت
بیقیامت در اوفتد به بهشت
باز گفتار پیرش آمد یاد
بند بر صرعیان طبع نهاد
ماهان اون بالا هی این پا و اون پا میکرد و از طرفی اون پایین سفرههای رنگین و نوشیدنیهای جوراجور داشت سرو میشد. تا اینکه یهو رییس دخترا گفت: به به! همه چیز تکمیله جز یه چیز که خب اونم بوش میاد که الانه از راه برسه!!
شاه خوبان به نازنینی گفت
طاق ما زود گشت خواهد جفت
مغز ما را ز طیب هست نصیب
طیبتی نیز خوش بود با طیب
مینماید که آشنانفسی
بر درختست و میپزد هوسی
زیر خوانش ز روی دمسازی
تا کند با خیال ما بازی
خولاصه! بانوی بانوان هی گفت و گفت تا اینکه ماهان بیخیال حرف پیرمرد شد، با خودش گفت: بابا خودت میگی دیو! دیو که به این قشنگی نمیشه! اصن مگه زن هم دیو میشه؟! نهایتم بشه باس عجوزه و پیرزن باشه! اینا که نمیشه! اصن! را نداره! و با همچین زیزنینگی گفت: بله آقاجان! ما که اصن در خدمتیم! اینو گفت و ندیمههای بانو رفتن و روی دست آوردنش پایین و بانو لبخندی زد و گفت: بیشین که این رقص اصن اختصاصی مال شماست.
خلاصه! ماهان پشت داد به تخت و رقص بینقص بانوی بانوان رو نگاه کرد و حظ بصر بسیار بُرد. تا اینکه ندیمهها عرق از روی بانو پاک کردن و بانو نشست تو بغل ماهان و مشغول خوردن و نوشیدن شدن، اونقدی که شراب اثر کرد.
چون فراغت رسیدشان از خوان
جام یاقوت گشت قوت روان
ساغری چند چون ز می خوردند
شرم را از میانه پی کردند
چون به مستی درید پردهی شرم
گشت بر ماه مهر ماهان گرم
لعبتی دید چون شکفته بهار
نازنینی چو صدهزار نگار
نرم و نازک بری چو لور و پنیر
چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر
رخ چو سیبی که دلپسند بود
در میان گلاب و قند بود
تن چون سیماب کاوری در مشت
از لطافت برون روز زانگشت
در کنار آنچنان که گل در باغ
در میان آنچنان که شمع و چراغ
گه گزیدش چون قند را مخمور
گه مزیدش چو شهد را زنبور
چون که ماهان به ماه در پیچید
ماه چهره ز شرم سر پیچید
در بر آورد لعبت چین را
گل صد برگ و سرو سیمین را
لب بر آن چشمه رحیق نهاد
مهر یاقوت بر عقیق نهاد
ماهان خلاصه حسابی مشغول شد و بیخبر از هر چه هست و بود شد. که یهو
چون در آن نور چشم و چشمهی قند
کرد نیکو نظر به چشم پسند
دید عفریتی از دهن تا پای
آفریده ز خشمهای خدای
گاومیشی گرازدندانی
کاژدها کس ندید چندانی
ز اژدها درگذر که اهرمنی
از زمین تا به آسمان دهنی
همین که ماهان لبش رو که گذاشته بود روی لب لعبتی چنان برداشت و باش چشم توی چشم شد دید لاقربتا! لعبت کجا بود؟! لب مثل قند یهو شده بود مث خرطوم مگس تسه تسه! قیافه شد گاومیش! دندونای ردیف شد دندون گراز! گراز چیه؟! اژدها! اژدها؟! نه!! خود شیطان!!! ماهان دوباره لال شده بود! از ترسش نمیدونست چیکار کنه!! همینطور بی حرکت واستاده بود و شیطان روبروش همینطور میخندید و این جا و اونجاش رو میبوسید و میگفت: چرا پس سنگ شدی؟! بابا من که خودمم! لب که همونه! چونه همونه! بیا! بیا! همهش مال تو!
کای به چنگ من اوفتاده سرت
وی به دندان من دریده برت
چنگ در من زدی و دندان م
تا لبم بوسی و زنخدان هم
چنگ و دندان نگر چون تیغ و سنان
چنگ و دندان چنین بود نه چنان!
آن همه رغبتت چه بود نخست؟!
وین زمان رغبتت چرا شد سست؟!
هاع؟! رغبتت شل شده که؟! چی شد پس؟! عفریته میخندید و ماهان هیچی نمیتونست بگه! همیشه تو سرش این ترس بود که وقتی صبح کنار اونی که فک میکنه خیلی دوسش داره بیدار میشه، ببینه طرف مُرده و یه جنازه بغل دستشه. فک می کرد همچین وقتی چیکار میکنه؟! خواب همچین چیزی رو حتا میدید! که اونی که فکر میکرد دوست داره صبح پیشش هست. همه چیزش همونه! لبش هموه! صورتش همونه! تک تک چیزهاش همونیه که شب پیش بود! الا اینکه جون نداره! توی خوابش خیلی از معشوقهی منهای جونش میترسید! فرار میکرد تو اون یکی اتاق! درا اما قفل بود! پشتشو میداد به در بسته و فکر میکرد! که آخه پس چی رو دوست داشت؟! اگر اون آدمه بود که اون اونجاس! همه چیش همونه! دست و پا و گیسو و لب و رو. اگه اون نبود، پس چی بود؟! اصن آدم وقتی یکی رو دوس داره، واقعن چی رو دوس داره؟!
حالا اما وضعیت از خوابش هم بدتر بود. طرفش تبدیل شده بود به شیطان. هر جای تنش رو که میبوسید آتیش میگرفت و هیچ کاری از دستش بر نمیاومد. هی با خودش میگفت کاش از درخت پایین نمیاومد. کاش به حرف پیرمرده گوش میداد! با به خودش میگفت: اینا همه خوابه! من بالای درخت خوابم برده! یا نکنه درختم خواب بود؟! پیرمردهم خواب بود؟! اصن ملوم نیس کی به کیه! چی خیاله! چی نیس!!
ماهان دیگه توی حال خودش نبود، هر کدوم از زنهای قشنگی که حالا دست کمی از شیطان نداشتن دور و برش رو گرفته بودن و جای جای تنش رو میبوسیدن و هر بار انگار که میمرد و زنده میشد.
به نظرش بیهوش شده بود. چشمش رو که باز کرد، صبح شده بود و آفتاب در اومده بود. خودش رو دوباره توی بیابون دید. نه از باغ خبری بود، نه از غذا و شراب. نه از زنهایی که یهو اژدها شدن. از اون همه درخت و میوه هیچی باقی نمونده بود. نشست روی خاک زیر تیغ آفتاب و همین طور مبهوت بود! که این چه زندگیای شد! کی بود اون نامردی که به اسم شریک کشیدش بیرون از خونهی رفیقش! یه دیقه آرامش نداشت ازون موقه! همینطور نشسته بود و با خودش کلنجار میرفت. دوباره این فکر اومده بود تو کلهش که نکنه اینا همهش خیال باشه! شاید اصن خواب میبینه! ولی از کجا معلوم! شاید اون چیزی که از خونهی دوستش یادشه خواب بود و اینا واقعیته! هر چی بیشتر فک میکرد، بیشتر مرز خیال و واقعیت رو گُم میکرد. یاد اون هفتهای افتاد که درای خونهرو بسته بود به روی خودش و تموم مدت حتا یه آدمیزاد رو ندیده بود. حالش مث اون موقع بود. درست نمیفهمید کی خوابه، کی بیدار. نمیفهمید چه اتفاقهایی داره تو خیالش میافته، چیا توی واقعیته! چن نفر آدم واقعی وقتی دور و برت باشن، میشن برات سنگ محک! میفهمی چی واقعیه، چی خیال! اتفاقها رو با اونا میسنجی. اما اینجوری، توی این بیابون که توش فقط شن هست و آفتاب، قلوه سنگ هم حتا نیس، چه برسه به سنگ محک. مرزی نیست بین واقعیت و خیال.
ماهان همینطور توی فکر و خیالهای خودش بود که حس کرد آفتاب دیگه رو سرش نیست. جلوشو نگاه کرد دید سایهی کسی افتاده روش.
سرش رو که بالا کرد دید یه کسی رو به آفتاب واستاده. دستش رو سایبون چشمش کرد و دقیق به صورت یارو نگاه کرد. باورش نمیشد!! خودش بود! خودش بالای سر خودش واستاده بود! چشاشو مالید و دوباره نگاه کرد! اشتباه نمیکرد. خودِ خودش بود! پاشد ایستاد! اومد بره طرف یارو، یعنی طرف خودش، که اون طرف هم یه قدم رفت جلو! هر چی ماهان میرفت دنبالش، اونم میرفت جلو. فاصلهشون همین طور یه قدم مونده بود. ماهان که تندتر میرفت، اونم تندتر میرفت. این که وا میستاد، اونم وا میستاد! انگار که سایهش.
خلاصه، ماهان همین طور دنبالش رفت و رفت تا رسید به یه رود بزرگ. از رود شنا کنان گذشتن. و باز هم یه ساعتی رفتن تا اینکه یهو ماهان خودش رو جلوی در باغ رفیقش یافت! سریع رفت جلو که در بزنه. همینکه دستش خورد به در و صدا بلند شد، اونی که تا اینجا راهنماییش کرده بود غیب شد. خدمتکار دوستش اومد و در رو براش باز کرد و گفت: جناب ماهان، خوش اومدید. خیلی دیر کردین! ماهان گفت: دیر کردم؟! خدمتکار گفت: بله! سر شب منتظرتون بودیم! ماهان دستش رو گذاشت رو لبش و آب دهنش و قورت داد. بعد به خدمتکار گفت: الان هم برای موندن نیومدم. اومدم عذرخواهی کنم و برم. اینو گفت و برگشت سمت خونهش. تقریبا صبح بود که رسید خونه. تموم پردهها رو کشید و رفت توی رختخوابش. همینطور که به شبای پُر از خیال و کابوس و روزهای خشک و سوزان و بیابونطورش فکر میکرد خوابش بُرد.
قصه که به اینجا رسید شاه که چشاش گرد شده بود یه دستی به پک و پهلو و لب و صورت بانوی گنبد فیروزه کشید و گفت، نه بابا! این اصله! بعدم لبخندی زد و
قصه چون گفت ماه زیباچهر
در کنارش گرفت شاه به مهر
ولی غافل از اونکه یه سوراخی گوشه خلوتگاه شاه بود و دو نفر داشتن از تو سوراخ کل ماجرا رو دید میزدن و قصه رو میشنیدن! که بعدا برن از روش فیلم بسازن! اونم بدون ذکر منبع! البته اونا خیلی صبر کردن که آبا از آسیاب بیفته و جناب رابرت رودریگرز و کوئنتین تارانتینو فیلم رو هزار و نهصد و نود و شیش سال بعد از میلاد مسیح ساختن که کسی ادعای کپی رایت قصه رو نکنه، غافل ازونکه نظامی قصههای این بانوی گنبدنشین رو تعریف کرده و دست اونا رو ما امشب رو کردیم.
http://www.imdb.com/title/tt0116367/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر