کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

1500

دود سیگار رقص‌کنان می‌رفت بالا و آرام آرام محو می‌شد. مثل یک رقص واقعی. رقصی که در آن حرکت‌ها توی هم محو می‌شوند. رقص درست حسابی این‌جوری‌ست. هیچ چیز تیز نیست، همه چیز نرم است. پنکه را اما وقتی روشن کرد، بادش دودها را آشفته کرد. مثل وقتی که یکهو موزیک را عوض کنید، رقصنده خب گیج می‌شود. انگار که کف سالن را یکهو پر کُنی از ذغال داغ و شیشه‌ی شکسته و پوست موز. سر می‌خورد، می‌افتد، می‌پرد، خون می‌ریزد. بش گفتم پنکه، توی این سرما؟! گفت: این بادش گرمه!

تفلن زنگ زد! تا جواب بدهم قطع شد.شماره‌ی دکه‌ی بابای رفیقم بود. همین سر کوچه، سیگار می‌فروخت و روزنامه. گفتم حالا که پا شدم بروم استکان‌های چای را هم پر کنم. رفتم توی آشپزخانه، وقتی برگشتم سرش بالا بود و با دو انگشتش دو سه تا دستمال کاغذی را فشار می‌داد توی سوراخ‌های دماغش و تو دماغی می‌گفت:

زیبایی از کجا می‌آید؟ زیبایی از کمبودها می‌آید. چیزهایی که نداریم را تحسین می‌کنیم. در حالت استعاری حتا. عظمت کوه را. لطافت گل را. زلالی چشمه را. چشم و ابرو و قد و بالا و هیکل آدم‌ها را. پس زیبایی تا وقتی زیباست که به دست نیامده. زیبایی از دور زیباست. کوه عظمتش را وقتی از دور نگاه می‌کنی‌اش به رخ می‌کشد. زیبایی جذاب است و پس از جذب از دست می‌رود.

لبخند زدم و چای را گذاشتم روی میز پایه کوتاه بین‌مان، توی نعلبکی‌ چند قطره خون ریخته بود. خون دماغ که می‌شد شروع می‌کرد به حرف زدن، آن هم با الفاظ کتابی. هیچ مثل معمول حرف نمی‌زد، حرف‌های معمولش را هم نمی‌زد. یک بار بهم گفته بود فکر می‌کند هدف از تولید روزنامه‌ها این است که از پشت همه‌ی روزنامه‌ها یک جفت چشم ریزترین حرکت‌های ما را دید بزند، مثل توی فیلم‌ها. می‌گفت روزنامه که می‌بیند خون دماغ می‌شود. 

از حرف زدن باش لذت می‌بردم. فقط لذت هم نبود. کمکم می‌کرد. برای تصمیم گرفتن. نه اینکه چیز جدیدی بم بگوید، اما مطمئنم می‌کرد. این دفعه صداش کرده بودم که ازش در مورد یک نفری بپرسم. همین تا چایی دم بکشد بم گفته بود: 

دیشت تو این فیلمه که می‌دیدم یکی به اون یکی می‌گفت: وقتی ده سالم بود بابام یه دونه خوابوند زیر گوشم! اون یکی بش گفت:‌ پس اولین چک رو توی ده‌سالگی خوردی از بابات! اولی گفت: اولی و آخری! دومی گف: خوش به حالت! من که بابام چن وقت یه بار حسابی در می‌اومد از خجالتم و خاطره‌ی بار اول رو تجدید دیدار می‌کرد باش. اولی گفت: اتفاقن خوش به حال تو! یه سری چیزا، چه خوب، چه بد، یا باس نباشه، یا اگه بود بیشتر از یه بار باشه. وقتی هی تکرار میشه، اُلگوش دستت میاد. می‌فهمی مثلا بابات کِیا ممکنه یه کشیده مهمونت کنه. دیگه ازش فقط یه درد می‌مونه، ترسی هم اگه باشه، ترس از کشیده‌س، ترس از درده. اما وقتی بابات فقط و فقط یه بار زده باشه زیر گوشت، تا ته عمرت این واست سوال می‌مونه که چرا؟! مگه اون دفعه چی شده بود؟! فرقش با بقیه دفعه‌ها چی بود؟! یک ترسی تا همیشه باهات می‌مونه! می‌دونی...

به همین می‌دونی که رسیده بود تلفن زنگ زده بود و بعدش من رفته بودم چای بیاروم و بعدش خون‌دماغ شده بود. نمی‌دانم، من که سال‌هاست چار دیوار اتاقم رنگ روزنامه ندیده! خودم هم فقط دمِ دکه‌ی بابای رفیقم که سیگار و روزنامه می‌فروشد، گاهی نگاهکی می‌اندازم.

به هر حال، خون‌دماغ شده بود و داشت در مورد زیبایی حرف می‌زد. با من هم حرف نمی‌زد. با خودش حرف می‌زند، یا شاید با یک کس دیگری. اما با من نبود. این را مطمئنم. همه تب که می‌کنند هذیان می‌گویند، این با خون‌دماغ! همیشه این موقع‌ها ولش می‌کنم به حال خودش. لباس‌هام را گرم‌تر کردم و رفتم بیرون. 

به نقش‌هام فکر می‌کردم. به نقش‌هایی که براش زحمت کشیده بودم، خوب هم از آب در آمده بودند اغلب. اما انگار نه انگار. مثل این می‌ماند که من بگویم: می‌میرم که آنکار را بکنم. بقیه فکر می‌کنند منظورم این است که شیفته‌ی انجامش هستم. من اما می‌خواهم بگویم جانم را می‌گیرد تا تمام شود. همه چیز به همین سادگی‌ست. به همین دشواری و گمراه‌کنندگی هم. اینکه تمام تلاشت را بکنی که بی‌نقص کار را تمام کنی، فایده‌ای ندارد، وقتی سهم تو چیزی نیست که بشود لحاظش کرد. آدم دچار یک دیگرانِگی می‌شود. خودش را هیچی می‌شمارد. کلا باید بی‌خیالِ تلاش و کوشش شود، یا شاید نباید بشود!

نه! تنهایی فکرهام بیشتر گیجم می‌کنند، به هیچ جا هم نمی‌رسند. از دکه‌ی بابای رفیقم زنگ زدم ببینم حالش چطور است. تلفن را برداشت و بی سلام و هیچی گفت: همه‌ی گرفتاری‌ها ازین‌جاست که هی همه‌ش به فکر راه حل هستیم. به فکر راه حل بودن آدم را حسابگر می‌کند. چار تا بدهیم، شش تا بگیریم: پس به نفع ماست. قماربازها می‌گویند: قمارخانه پیروز است! مثلا که چی که امشب من انقدر بردم، تو آنقدر باختی. آخر سال که نگاه کنی، صاحب قمارخانه برنده‌ی واقعی است و ما جملگی بازنده. راه حل یافته نخواهد شد، پس فکر کردن بهش مایه‌ی گمراهی است.

نه، انگار هنوز خون‌دماغش ادامه داشت. تلفن را قطع کردم و دم دکه‌ی بابای رفیقم داشتم به روزنامه‌ها نگاه می‌کردم تا ساعت بگذرد و برگردم بپرسم ربط جریان آن فیلم که تعریف کرده بود به من چی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر