کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

1489

عالیجناب، چهار یا پنج سال بعد از اینکه ازدواج کرده بودیم، با سین به مهمانی شام در خانه‌ی یک رقصنده‌ی آلمانی که حالا توی نیویورک زندگی می‌کرد دعوت شدیم. خانه پُر بود از چیزها عجیب غریب. راه که می‌رفتی توی آپارتمان کوچک چشمت هی می‌لغزید روی هزار و یک جور چیز عجیب که رقصنده‌ طی سال‌ها زندگیش در همه جای دنیا جمع‌آوری کرده بود. وقتی همه سر میز شام بودند برای رفتن به توالت از جام بلند شدم. توی چند قدمی که تا توالت راه بود از لایِ بازِ در نگاهی انداختم توی اتاق خواب رقصنده. برعکس اتاق نشیمن، اتاق خواب خالی بود. یک تخت، یک صندلی چوبی،  یک عسلی کوچک با چند شمع روش و یک پنجره بزرگ رو به جنوب که مث قاب تصویری از منهتنِ توی تاریکی را در آغوش رها کرده بود. تمام دیوارها لخت بود و خالی، به جز یکی. روش یک نقاشی آویزان شده بود. این نقاشی با تمام چیزهایی دیگری که آپارتمان رقصنده را پُر کرده بودند فرق داشت. پر بود از سر. سر آدم‌هایی که برخی به طور عجیبی برعکس بودند. انگار که نقاشی چرخیده آن طرفِ بوم و آن‌ها را کشیده.

شام که تمام شد، داشتیم کت‌های‌مان را می‌پوشیدیم که برویم. رقصنده مرا در پوشیدن کتم کمک می‌کرد که در کمال تعجب خودم، ازش پرسیدم آن نقاشی را کی کشیده؟ رقصنده لبخندی زد و گفت: آن‌را دو تا از بهترین دوستان کودکی‌اش کشیده‌اند. یک برادر و خواهر. برادر نُه ساله، خواهر یازده ساله. بعد اضافه کرد: این نقاشی اما یک قصه غم‌انگیز هم دارد. مکثی کرد و ادامه داد: یک روز بعدازظهر مادر بچه‌ها توی چایی عصرانه‌شان داروی خواب‌آور ریخت. وقتی بچه‌ها از بازی برگشتند و چای را خوردند و خواب‌شان برد، مادر هر دو تا را بغل کرد و گذاشت توی ماشین و رفت توی یک محوطه‌ی بازی وسط جنگل. دور ماشین را تمام بنزین ریخت و آتش زد. خودش هم توی ماشین نشست و سه تایی سوختند، مُردند. رقصنده ادامه داد: توضیحش سخت است، اما من همیشه به خانواده‌ی آن‌ها حسودیم می‌شد. مثلا آن‌ها درخت کریسمس‌شان را حتا تا آوریل نگه می‌داشتند. آنقدر که همه برگ‌های سوزنی قهوه‌ای می‌شدند و می‌افتادند. همیشه از مادرم می‌پرسیدم چرا ما نمی‌توانم مثل آن‌ها درخت را انقدر طولانی نگه داریم! رقصنده بعدش لبخندی زد و ساکت شد.

خیلی دلم می‌خواست بپرسم چرا مادر این کار را کرد، و خیلی سوال‌های دیگر. اما نپرسیدم. با کت پشمی و آتشی که توی اتاق نشیمن می‌سوخت فکر کردم اگر دو دقیقه‌ی دیگر آنجا بایستم حتما غش می‌کنم. در راه برگشت، توی تاکسی همه‌ی حواسم به مادر و دو تا بچه‌هاش بود. چند وقت بود که من و سین توی فکر بچه‌دار شدن بودیم. در واقع باید بگویم، عالیجناب، من همیشه دلم می‌خواست مادر باشم، که بچه‌ی خودم را داشته باشم. اما با این حال، اینکه خودم را سی و پنج ساله و حتا چهل‌ساله ببینم و هنوز بدون بچه، متعجبم نمی‌کرد. این را شاید بشود گذاشت به حساب دمدمی‌مزاجی. اما عالی‌جناب، مساله این است که من همیشه فکر می‌کنم هنوز خیلی وقت دارم. اما واقعیت این است که فرصت مادر شدنِ من رو به انقضاس. همین‌طور که به مادر و بچه‌های سوخته‌ش فکر می‌کردم بلند پرسیدم: یعنی چرا مادره این کارو کرد؟! البته این دقیقا سوالی نبود که می‌خواستم بپرسم، اما تا حد زیادی بهش نزدیک بود. سین سری تکان داد و گفت: هیچی! عقلشو از دست داده بود! همین! انگار که همه چیز به همین سادگی حل شده باشد.



نه خیلی بعدتر از آن شب، قصه‌ای بر اساس آنچه رقصنده تعریف کرده بود نوشتم. اصل قضیه را عوض نکردم. فقط توصیف‌هایی را با کمک تخیل‌ام اضافه کردم. این‌که بچه‌ها چطور توی حیاط، بین درخت‌هایی که خودشان با کمک مادرشان کاشته بودند، این طرف و آن طرف می‌دویدند. اینکه مادر چطور برایشان انجیل می‌خواند. یا چطور شعرهایی که مادرشان بشان یاد داده بود را شادمانه و بلند بلند می‌خواندند. اینکه آن بعدازظهر چطور بوی بهار از همه‌ی سوراخ سمبه‌های خانه همه جا پیچیده بود. یکی از مجله‌های خوب داستان را چاپ کرد. من اما، عالیجناب، پیش از فرستادن داستان به مجله نرفتم و از رقصنده اجازه نگرفتم. حتا بعد از اینکه مجله یک نسخه از شماره‌ای که قصه‌م توش چاپ شده بود را برام فرستاد نرفتم به رقصنده نشانش دهم. حتا تا مدتی سعی کردم باهاش روبرو هم نشوم. فکر آن مادر و بچه‌هاش هم بعد از مدتی از سرم بیرون رفت، انگار که نوشتن‌ ناپدیدشان کرد.

من اما به نوشتن‌ام ادامه می‌دادم. کتاب پنجمم را شروع کرده بودم و کتاب چهارمم چند ماه پیش چاپ شده بود. کتاب البته پیش‌تر از آن آماده بود اما تا قبل از مرگ پدرم نمی‌توانستم چاپش کنم. قصه راجع به پدرم بود. راجع به زندگی‌اش. مخصوصا اواخر زندگی‌اش. ماه‌های آخر کنترل ادرار و مدفوعش را از دست داده بود. این اتفاق تمام غرورش را له کرده بود. یک‌بار که خودش را خراب کرده بود و باید تمیزش می‌کردم، به وضوح حس کردم تمام شان و غرورش را از دست رفته می‌بیند. عالیجناب، برایم قابل‌تصور نبود که اگر کتاب را پیش از مرگش می‌خواند چطور روش اثر می‌گذاشت. وقتی که مُرده بود همه چیز برای چاپ کتاب راحت‌تر بود.

کتاب خوب فروخت، اگر نگویم از روی قفسه‌ها پرواز می‌کرد، اما خیلی خوب فروخت. توی مصاحبه‌های بعدش من تاکید بسیار کردم بر این امر که درست است که کتاب در مودر پدرم است، اما بیشترِ این قصه زاده‌ی تخیلات من است. در واقع سعی داشتم با این تفکر روزنامه‌نویس‌ها مقابله کنم که هر کتاب را یک‌جور زندگینامه‌ی نویسنده‌اش می‌دانند. آن‌ها آزادی تخیل را از نویسنده منع می‌کنند. به نظرم نویسنده هیچ مسئولیتی در قبال زندگی‌هایی که ازشان می‌نویسد ندارد. نویسنده که حسابدار نیست، همین‌طور قطب‌نمای اخلاقی جامعه نیست. نویسنده در دنیای نوشته‌هاش آزاد است، اما عالیجناب، او در دنیای واقعی به هیچ وجه آزاد نیست.



چند ماه بعد از آنکه کتابم در مورد زندگی پدرم چاپ شد داشتم توی خیابان راه می‌رفتم که یک کتابفروشی دیدم. به عادت همیشه سرعتم را کم کردم که ببینم کتابم توی ویترینش هست یا نه. همین‌که به ویترین نگاه کردم چشم افتاد توی چشم رقصنده که داشت پول کتاب‌هایی که خریده بود را حساب می‌کرد. بهم لبخندی زد و دستی تکان داد. من اما دوست داشتم سریع فرار کنم. ولی نمی‌شد. منتظر ماندم تا بقیه پولش را بگیرد و بیاید بیرون. سلام کردیم و دست دادیم. توی آفتاب کمرنگ پاییز توی کت قشنگ پشمی و شالگردنی که تا زیر چانه‌اش بالا آمده بود انگار پیرتر شده بود. آنقدر که دیگر نمی‌شد بش گفت جوان. حال و احوالش را پرسیدم. برام در مورد دوستش گفت که چند ماه پیش از ایدز مرده بود و چند تا خبر و اتفاق دیگر. من اما در جواب سوال چطوری فقط گفتم:‌ همه چیز خوب است، و خب، همچنان می‌نویسم. رقصنده سری تکان داد و گفت: بله! می‌دانم. تمام نوشته‌های‌تان را پیگیری می‌کنم. یکهو ترس برم داشت. شگفت‌زده گفتم: همه‌شان را؟! رقصنده با همان آرامش بهم لبخندی زد. دلم قرص شد، خطر از بیخ گوشم رد شد. انگار موضوع قصه‌ی بچه‌ها را پیش نخواهید کشید.

چند تا خیابان دیگر رفتیم تا جایی که راهمان از هم جدا می‌شد. وقت خداحافظی ناگهان رقصنده با چرخشی نرم یک تکه کُرک که چسبیده بود به یقه‌ی کتم را آرام با دو انگشت برداشت و خیلی آهسته توی گوشم گفت: از روی دیوار برداشتمش! گفتم: چی را؟! گفت: بعد از خواندن قصه‌ات آن تابلو را از روی دیوار برداشتم. گفتم: واقعا؟ گفت: برای خودم هم عجیب بود. بیست سال بود که این تابلو مرا تعقیب می‌کرد، خانه به خانه، دیوار به دیوار. اما وقتی قصه‌ت را خواندم انگار چیزی برام روشن شد. این شد که برش داشتم از روی دیوار. خیلی دلم می‌خواست بپرسم چی براش روشن شد، اما نپرسیدم. رقصنده با دو تا انگشت‌ش آرام زد روی گونه‌ام و با لبخندی دور شد.

به راهم به سمت خانه ادامه دادم. حرکت رقصنده اول فقط گیجم کرده بود، اما حالا آزارم می‌داد. اولش به نظر یک‌جور اظهار مهربانی می‌رسید، اما هر چه می‌گذشت بیشتر حس می‌کردم این حرکت برای تحقیر کردنم بوده. به نظرم آن لبخند حتا طبیعی نمی‌آمد. انگار رقصنده سال‌ها روی این حرکت کرده و خودش را آماده کرده تا آن روز آن جور، روی من اجراش کند! ولی آیا من واقعا لایق این حرکت بودم؟! مگر نه اینکه خودش قصه‌ی آن مادر و بچه‌ها را تعریف کرده بود. من که نرفته بودم توی دفتر خاطرات یا مدارک شخصی‌اش را بگردم و چیزی خصوصی را برملا کنم. من حتا او را خوب نمی‌شناختم. این طور نبود که از بچه‌گی بشناسمش. تازه، او آن قصه را با همان لبخند و آرامشی تعریف کرد که چن دقیق پیش گونه‌ام را با دو انگشت لمس کرده بود. هیچ تاکیدی بر محرمانه بودن نکرده بود. اصلا به همان بی تکلفی که یک لیوان گراپا بهم تعارف کرده بود سر میز شام، قصه را تعریف کرد.

توی راهم سمت خانه از یک زمین بازی بچه‌ها گذشتم. نزدیک غروب و تاریکی بود. از میان تمام آپارتمان‌هایی که توی این سال‌ها توش زندگی کرده بودم یکی رو به خیابان اصلی بود که آن طرفش یک زمین بازی بچه قرار داشت. همیشه به نظرم می‌رسید صدای بازی بچه‌ها نزدیک غروب و قبل از تاریکی بلندتر از همیشه است. نمی‌دانم شهر پیش از تاریکی کم سر و صداتر می‌شد یا بچه‌ها وقتی می‌دیدند پایان وقت بازی نزدیک است بیشتر داد و بی‌داد می‌کردند. گاهی یک صدایی بین همه‌ی آن صداها واضح می‌شد. یک خنده، یا گریه، یا فریاد. این‌جور موقع‌ها از پشت میزم بلند می‌شدم و می‌رفتم پشت پنجره شاید صاحب صدا را ببینم. آن روز اما با عجله داشتم می‌رفتم خانه. حتا صبر نکردم که نگاهی به بچه‌هایی که بازی می‌کردند بیندازم. تا اینکه یکهو صدای فریاد بچه‌ای را شنیدم. تیز و دردآلود بود. سریع دویدم سمت زمین بازی. انتظار داشتم بچه‌ای را ببینم که از بلندی افتاده مثلا و داد گریه می‌کنه. اما هیچ‌کس نبود. همه خیلی عادی به بازی مشغول بودند و هیچ چیز غیرعادی نبود. سرم را برگرداندم و به پنجره‌های ساختمان روبرو نگاه کردم، شاید صدا از آن‌جا آمده بود. اما اواخر نوامبر به قدر کافی سرد بود که کسی پنجره‌اش را باز نگذارد. هیچ بچه‌ای نبود که کمک بخواهد. همه‌چیز عادی بود.

از آن روز به بعد این صدا را گاه و بیگاه می‌شنوم، همیشه با من است. مخصوصا وقتی می‌نویسم. در موردش به کسی چیزی نگفته‌ام. حتا به دکتر لیختمن که سال‌هاست تراپیستم است. صدا را در انواع و حالات مختلف می‌شنوم. از دور، نزدیک، بلند، طولانی. گاهی وقتی از خواب بیدار می‌شوم، می‌شنومش. توی آن لحظه‌ی بین خواب و بیداری. انگار یک زخمی را روی گردنم حس می‌کنم. بعدش همه چیز به طرز عجیبی سنگین می‌شود. یک وزن اضافی می‌افتد روی همه چیز. فنجان چای سنگین‌تر از همیشه می‌شود. این اولش زیاد ملموس نیس. اما کم کم ملموس‌تر می‌شود. همه چیز به یک انرژی اضافه برای انجام احتیاج دارد. راه رفتن حتا. وقتی هر جوری هست خودم را می‌رسانم به میز، احساس می‌کنم این صدا متروکه‌ام می‌کند. عالیجناب، من کم‌کم شروع کرده‌ام به ویران کردن خودم.





The Young Painters
Nicole Krauss
20 Under 40
Stories From The New Yorker.
FSG.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر