این مونیتورها دست کمی ندارد از آن دیوار شیشهای بین زندانی و کسانَش. صدا را میشنوی، اما با فیلتر گوشی تلفن. دست دراز میکنی اما میخورد به شیشه. اینجام هی همین است. این صفحهی اسکایپ. این صفحهی ایمیل. اصلا همین صفحهی گوگلپلاس. این همه صفحهها که در عین لعنتی بودن، دوستداشتنی هم هستند. همان طور که کاچی و هیچی. فقط آن زندانی این همه رنج را بر خود هموار میکند لااقل به یک امیدی، به یک هدفی. به یک آرمانی حتا اگر مثلا. ما اما نمیدانم امیدمان به چیست. به کجاست. منتظر چی هستیم در حال دندان زدن به این کاچی بیمزه. نه من میدانم نه این مادربزرگِ آن طرف میلههای اسکایپَم.
مادربزرگم که هنوز هست و حتا پدربزرگم که دیگر نیست، هزاربار از مادر و پدرم واقعیتر هستند. کُلی از اولینهای زندگی که باید شریکش پدر باشد یا مادر، با مادربزرگم شریک بودم. به پدربزرگم گفتم. حالا پدربزرگم که اصلا نیست دیگر. توی قبر است. خاک شده. نفت میشود. یعنی چقدر ازین نفت سیاه بوگندو که فرخی یزدی میگفت از استخوان و گوشت کسانی بوده که حداقل یکنفر را داشتهاند که نبودنشان را هرگز باور نکند. خب حتما هیچی. میلیونها سال طول میکشد تا جنازه نفت شود. این را به من نگویید. زبان استعارهها همیشه هم گنگ است، هم تیز. مثل زبان مرگ.
هر بار فکر میکنم دیگر نیست، یعنی هیچوقت دیگر نخواهد بود، بغض میکنم. بغض که میگویم یعنی یک چیزی مثل قلوه سنگ. برعکس تمام آن روزهای کفن و دفن و هفت و چهل و اینها که یک قطره اشک هم از هیچکدام از چشمهام نیامد. و شدم مایهی تعجب دستهجمعی. حالا اما که ته نشین شده، سفت شده، گیر کرده، کاریش نمیشود کرد. مثل سنگهایی که با هم میآوردیم میانداختیم توی جدول محکم است و سخت. جلوی مغازهش یک جدول بود که آن وقتها توش آب میرفت. آبِ روانِ بیصدا. همیشه با هم چند تا سنگ کت و کلفت میآوردیم مینداختیم توی آب. مثل معجزه، یکهو صدای درههای تیلک را میداد جدول حاوی فاضلاب. آب که میخورد به سنگها، تمام صدای خیابان را میپوشاند. محو میکرد آدم را. یک درخت نارنج بود آن کنار، با هم کاشته بودیمش. اسمش درخت من بود، درخت وحید. دو تا صندلی کنارش میگذاشتیم و به آب گوش میکردیم. نگاه نمیکردیم. فقط گوش میکردیم. چند روز که میگذشت آب سنگها را میبرد و خوشیِ پیدا کردن سنگهای جدید پُرم میکرد. حالا اما توی آن جدول خیلی سال است آب نمیرود. مردم انگار فاضلابها را سر میکشند، سر سفرهی غذا. این سنگهای توی گلوی من هم آبی تکانشان نمیدهد. آبی نیست که تکانشان دهد.
و مرگ آن درخت تناور بود که ما زندانیهای این سوی اسکایپ به شاخههای ملولش دخیل میبستیم، گود فور ناتینگ. این امیدهای پشت این صفحهها، پشت این مونیتورها، پشت این اسکایپ و ایمیل و گوگلپلاس همه روی کاغذ است. روی کاغذ یعنی غیرممکنِ ممکننما. این وسط تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. که چیزی را که نیست، هست نمینماید. برای ما همه چیز یعنی فردا، و فردا هرگز نمیآید. چون وقتی آمد دیگر اسمش امروز است. فردا یعنی نیامدن، هرگز نیامدن.
مادربزرگم که هنوز هست و حتا پدربزرگم که دیگر نیست، هزاربار از مادر و پدرم واقعیتر هستند. کُلی از اولینهای زندگی که باید شریکش پدر باشد یا مادر، با مادربزرگم شریک بودم. به پدربزرگم گفتم. حالا پدربزرگم که اصلا نیست دیگر. توی قبر است. خاک شده. نفت میشود. یعنی چقدر ازین نفت سیاه بوگندو که فرخی یزدی میگفت از استخوان و گوشت کسانی بوده که حداقل یکنفر را داشتهاند که نبودنشان را هرگز باور نکند. خب حتما هیچی. میلیونها سال طول میکشد تا جنازه نفت شود. این را به من نگویید. زبان استعارهها همیشه هم گنگ است، هم تیز. مثل زبان مرگ.
هر بار فکر میکنم دیگر نیست، یعنی هیچوقت دیگر نخواهد بود، بغض میکنم. بغض که میگویم یعنی یک چیزی مثل قلوه سنگ. برعکس تمام آن روزهای کفن و دفن و هفت و چهل و اینها که یک قطره اشک هم از هیچکدام از چشمهام نیامد. و شدم مایهی تعجب دستهجمعی. حالا اما که ته نشین شده، سفت شده، گیر کرده، کاریش نمیشود کرد. مثل سنگهایی که با هم میآوردیم میانداختیم توی جدول محکم است و سخت. جلوی مغازهش یک جدول بود که آن وقتها توش آب میرفت. آبِ روانِ بیصدا. همیشه با هم چند تا سنگ کت و کلفت میآوردیم مینداختیم توی آب. مثل معجزه، یکهو صدای درههای تیلک را میداد جدول حاوی فاضلاب. آب که میخورد به سنگها، تمام صدای خیابان را میپوشاند. محو میکرد آدم را. یک درخت نارنج بود آن کنار، با هم کاشته بودیمش. اسمش درخت من بود، درخت وحید. دو تا صندلی کنارش میگذاشتیم و به آب گوش میکردیم. نگاه نمیکردیم. فقط گوش میکردیم. چند روز که میگذشت آب سنگها را میبرد و خوشیِ پیدا کردن سنگهای جدید پُرم میکرد. حالا اما توی آن جدول خیلی سال است آب نمیرود. مردم انگار فاضلابها را سر میکشند، سر سفرهی غذا. این سنگهای توی گلوی من هم آبی تکانشان نمیدهد. آبی نیست که تکانشان دهد.
و مرگ آن درخت تناور بود که ما زندانیهای این سوی اسکایپ به شاخههای ملولش دخیل میبستیم، گود فور ناتینگ. این امیدهای پشت این صفحهها، پشت این مونیتورها، پشت این اسکایپ و ایمیل و گوگلپلاس همه روی کاغذ است. روی کاغذ یعنی غیرممکنِ ممکننما. این وسط تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. که چیزی را که نیست، هست نمینماید. برای ما همه چیز یعنی فردا، و فردا هرگز نمیآید. چون وقتی آمد دیگر اسمش امروز است. فردا یعنی نیامدن، هرگز نیامدن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر