روز سهشنبه: گنبد سرخ
روز سهشنبه بهرام شاه رفت به گنبد سرخ به دیدن بانوی سقلابی که روش مثل آتش سرخ بود و خوش مثل آب آبی. طبق معمول بهرام تقاضای قصهای کرد از بانوی گنبد،
شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز
خواست افسانهای نشاطانگیز
و بانوی گنبد سرخ اینجوری شروع کرد.
گفت کز جملهی ولایت روس
بود شهری به نیکویی چو عروس
پادشاهی درو عمارتساز
دختری داشت پروریده به ناز
دلفریبی به غمزه جادوبند
گلرخی قامتش چون سرو بلند
رخ به خوب ز ماه دلکشتر
لب به شیرینی از شکر خوشتر
زهرهای دل ز مشتری برده
شکر و شمع پیش او مرده
البته دختر این پادشاه مملکت روس، علاوه بر زیباییهای خداداد، از هر انگشتش بسیار هنر میریخت هم،
به جز از خوبی و شکرخندی
داشت پیرایهی هنرمندی
دانشآموخته ز هر نسقی
در نبشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگنامههای جهان
جادوییها و چیزهای نهان
فقط یک مورد بود که آب شاه و دخترش نمیرفت توی یه جوی، و اون اینکه دخترک هیچ اهل ازدواج و شوهرکردن نبود،
درکشیده نقاب زلف به روی
سرکشیده ز بارنامهی شوی
و فلواقع، همچین پدیدهی هنرمند و زیبا و همه چی تمومی خب شوهر میخواست چیکار!
آنکه در دور خویش طاق بود
سوی جفتش کی اتفاق بود
بله! آوازهی هنر و زیبایی دختر که پیچید توی عالم، از اقصا نقاط گیتی شاهزادهها و ثروتمندان و آقازادهها و غیره برای خواستگاری خدمت پدرش شرفیاب میشدن و از تمامی امکاناتشون از زر گرفته تا زور استفاده میکردن که دخترک رو به چنگ بیارن، ولی هیچ کارگر نمیافتاد داشتههاشون. دختر یه هیچ کدوم رضایت نمیداد و بعد از مدتی که از دست این همه ملت سمج به تنگ اومده بود از پدرش خواست که یه قلعهای بالای یه کوهی براش بسازه که دیگه دست هیشکی بش نرسه. پدرش هم که دخترک رو بسیار دوست داشت قبول کرد و بعد از چندی قلعهی مطلوب ساخته شد و دختر با خدم و حشمش نقل مکان کرد به قلعه و اول کاری که کرد از اون همه جادویی که یاد گرفته بود استفاده کرد و جای جایِ قلعه رو دام گذاشت و طلسم کرد. طوری که هر کسی میخواست وارد قلعه بشه بیاجازه توی همون گامهای نخست سرش رو به باد میداد. حالا یا تیرهای زهرآگین کارشو میساخت یا اتاق تمساحا.
کرد در راه آن حصاربلند
از سر زیرکی طلسمی چند
هر که رفتی بدان گذرگه بیم
گشتی از زخم تیغها به دو نیم
یک مدت دخترک با ندیمهها و افراد وفادارش توی قلعهش به دور از هر گونه مزاحمتی زندگی کرد. اولا خیلی بهش خوش میگذشت. هر کاری دلش میخواست میکرد. کاری به کار کسی نداشت و کسیام کاری به کارش نداشت. اما یه مدت که گذشت حوصلهش سر رفت. حوصلهش از تنهایی سر رفت. حتا یه موقعا دلش واسه خواستگارهاش هم تنگ میشد. دلش برای چیزای بیخودی حتا تنگ میشد. مثل اتاقش توی قصر باباش. مثل آب چاهِ توی حیاط. مثل طعم آبگوشت مامانش. یه روزی که دلتنگی خیلی به تنگ آورده بودش و واقعا نمیدونست هم دلش واسه چی تنگ شده، همین طور توی اتاقش قدم میزد و از در میرفت تا پنجره و از پنجره تا در، تا اینکه گرفت نشست پشت میزش و یه ورق کاغذ در آورد و نگاهی به قیافهش توی آینه انداخت و یه عکس از خودش روی کاغذ کشید. تا سه روز همینطور داشت از خودش عکس میکشید تا اینکه به تعداد کافی عکس تهیه کرد. بعد زیر تموم عکسها به خط خوش نوشت:
بر چنین قلعه مرد باید بار
نیست نامرد را درین دژ کار
همتش سوی راه باید داشت
چار شرطش نگاه باید داشت
شرط اول درین زناشویی
نیکنامی شدهست و نیکویی
دومین شرط آن که از سر رای
گردد این راه را طلسمگشای
سومین شرط آنکه از پیوند
چون گشاید طلسمها را بند
درِ این در نشان دهد که کدام
تا ز در جفت میشود نه ز بام
چارمین شرط اگر به جای آرد
ره سوی شهر زیرپای آرد
تا من آیم به بارگاه پدر
پرسم از وی حدیثهای هنر
گر جوابم دهد چنان که سزاست
خواهم او را، چنان که شرط وفاست
شوی من باشد آن گرامی مرد
کآنچه گفتم تمام داند کرد
وانکه زیر شرط بگذرد تن او
خون بی شرط اون به گردن او
که بله! این عکس بندهس. میبینید که همه چی تموم هم تشریف دارم. حالا هر کی توی سرش هوای داشتن من هست، باید چار تا شرط رو عملی کنه، که اگه کرد به مقصودش خواهد رسید. اول از همه که باید آدم نیکنامی باشه، بعدم اینکه باید بتونه طلسمهای توی قلعه و اطرافش رو باطل کنه. بعدم اینکه باید راه مخفی قلعه رو پیدا کنه و ازوجا وارد شه نه از پنجره و پشت بوم. هر کسی که این چار تا شرط رو انجام داد و وارد قطعه شد، سالم و درست، اون وقته که میبریمش قصر پدرم و من میام و ازش چن تا سوال میپرسم، اونارم که جواب داد دیگه ردیفه! وگرنه که هر بلایی این وسط سر هر کسی اومد، خونش گردن خودش.
خلاصه! افراد شاهدخت قصه بردن عکسا رو همه جا زدن به در و دیوار و خودش هم بین مردم معروف شده بود به بانوی حصاری.
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج اون چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد.
روزی نبود که کسی از عاشقان برای بدست آوردن شاهدخت توی حصار نیاد، بسیاری سرشون رو به باد دادن توی این بازی و شاهدخت قصه هم خب یه مقدار از دلتنگیهاش رو به واسطه این سرگرمی فراموش میکرد.
اما بشنوید از جوان رشید و شاهنصب که عکس دخترک رو یه جایی دید و ازون موقه هر کاری کرد نشد که بیخیال عکس بشه. هی توی کلهش راجع به عکسی که دیده بود خیالبافی میکرد و لبخند میزد. اما از طرفی پرس و جوهاش بهش میگفتن عکس این دخترک قاتل بسیاری جوانان و عشاق شده و رسیده به اون به همین راحتیهام نیست. شکستن اون طلسمها یافتن در پنهان قلعه کارهایی بود که تا حالا از دست کسی بر نیومده بوده.
شاهزاده خب این قصهها رو که میشنید سعیش بر فراموش کردن صاحب عکس بیشتر میشد. اما خب هر چه بیشتر سعی میکرد، بیشتر مشتاق میشد. تا اینکه یه روز به خودش گفت: آقاجان! باس وارد این بازی شد. اما باید با عقل و تدبیر پیش رفت نه همینطور الکی! بالاخره این شاهزاده خانوم که بسیار کمالات داره و جادو بلده و این صوبتا، اینا رو از جایی یاد گرفته دیگه، همینطور کمالاتدار متولد نشده که!
این شد که شاهزاده رفت تحقیق کرد و پیگیری تا فهمید این شاهزاده خانوم کجاها کلاس رفته و این بازیها رو از چه کسایی یاد گرفته و خودش هم رفت در محضر اون اساتید شرکت کرد و سعی و کوشش بسیار نمود تا اینکه بالاخره خودش را برای رویایی با طلسمهای قلعهی شاهزاده آماده دید. راه افتاد رفت تا قلعه و اتفاقا تمام اون طلسمها به نظرش بچهبازی اومد! خیلی راحت طلسمها رو یکی بعد از دیگری کنسل کرد و رسید به دیوار قلعه. پیدا کردن راه مخفی هم کاری نداشت. با دهلی که همراش بود شروع کرد دور قلعه راه رفتن و دهل زدن. اونجایی که صدای دهل فرق داشت همون راه مخفی بود. سه ساعت نگذشته بود که توی حیاط قلعه گفت: زکی! همهش همین بود؟! طلسم و راه و مخفی و اینا؟! چیزی نبود که! شاهزاده خانوم هم که واز وِری ایمپِرِسد بهش گفت: خُبالا! هنوز آخری مونده! همراه افرادم برو توی قصر پدرم تا من بیام و ببینیم با شرط چارم چیکار میکنی.
شاهزاده رفت تا قصر بابای شهدخت قصه و منتظر موند. شاهزاده خانوم اما با خودش گفت: عی بابا! چه زود تموم شد! این کی بود دیگه! ما گفتیم حالا یه چن سال با این بازی سرگرمیم که! ولی خب! هنوز شرط چارم مونده! ولی اینی که من دیدم تیز تر ازین حرفاس. به هر حال! حالا که باس بریم سر خونه زندگیمون اونطور که شواهد و قرائن دارن میکنن تو پاچهمون بذار یه پایان ردیفی بچینیم واسه این قصه که بعدها هم ازش یاد کنن و واسه همدیگه تعریفش کنن! و با همچین هدفی توی سرش راه افتاد سمت قصر پدر.
خلاصه، شاهزاده پاش رو انداخته بود رو پاش و داشت چاییشو میخورد که شاهزاده خانوم رسید به قصر و رفت پشت پردهی اتاقی که شاهزاده توش بود قایم شد و از لای پرده یه نگاهی انداخت به پسرک و بعد دو تا گوشوارهی مروارید خودش رو از گوشش وا کرد و داد به ندیمهش که ببره بده به یارو شاهزادههه. شاهزاده همچین که دو تا مروارید رو دید، گرفتشون تو دستش و یه سبک سنگینی کرد و پسشون داد به ندیمه و بعد دست کرد تو جورابش و سه تا مرواید دیگه تو همون مایهها کشید بیرون و اونارم انداخت کف دست ندیمه و گف برو این پنج تا رو بده شهدخت گرامی! شاه هم حالا اون بالا روی تراس توی لوژ نشسته بود و شاهد تموم این ماجراها بود. شاهزاده خانوم که پنج تا مروارید رو دید انداختشون توی یه کاسهای و بعد دست کرد تو شکردون و یه مشت شکر ریخت رو مرواریدا و دادش به ندیمه که برشون گردونه به شاهزاده. شاهزادهم که شکرا و مرواریدا رو دید از توی قمقمهش یه مقدار شیر به شکرها اضافه کرد و کاسه رو با شیر و شکر و مروارید پس داد به شاهزاده خانوم. شاه و اون ندیمهی بدبخت هم اسگولمآبانه همینطور بازیچهی دست این دو تا شده بودن. شاهزاده خانوم که کاسه رو دید شیر توش رو هورت کشید و بعد از اینکه سیبیل حاصل رو با پشت آستینش پاک کرد، انگشتری که توی میدلفینگرش بود در آورد گذاشت تو کاسه و پس فرستاد واسه شاهزاده. ازون ور شاهزاده انگشتر رو کرد تو انگشت عروسدومادیش و بعدش یه گوهر بسیار نایابی رو انداخت توی کاسه و برش گردوند. شاهزاده خانوم گشت و گشت تا اینکه توی گنجینهش یه گوهر شبیه همون یافت و انداختش تو کاسه و فرستادش دوباره پیش شاهزاده. این بار شاهزاده یه سنگ آبی خوش رنگ و لعاب انداخت تو کاسه و چشمکی زد به ندیمه و گفت ببرش لطفا برای شاهزاده خانوم! محتویات کاسه که به نظر شاهزاده خانوم رسید لبخندی زد و بدو بدو رفت بالا و به باباش گفت بساط عروسی رو باس ردیف کنیم دیگه! تموم شد! مقبول افتاد!
باباش که چشاش چار تا شده بود گفت: این بازیآ چی بود؟! ما که هیچی نفمیدیم! دختره گفت: اینا اسپشیال افکته! واسه جذاب کردن قصه! و الا آخه هزار تا ازین قصهها هست دیگه! سیندرلا هس، سفیدبرفی هس، این یکی تازه توش جدیدا چارلیز ترون هم داره! خب ملت این همه جذابیت رو آخه ول میکنن بیان قصهی ما رو تعریف کنن؟! باس یه مقدار به قصه جذابیت داد، نه؟! تدبیر شاهانه چی میگه؟! شاه گفت: خب! درسته! اما همینطور رو هوا هم که نمیشه! یعنی دلیلی نداشت این حرکتهات؟! شاهزاده خانوم یه فکری کرد و گفت: راست میگیآ. همین طور بدون دلیل هم که نمیشه که! باس یه دلیلی بتراشیم براش! و نکتهی اخلاقی قصه رو هم توش بگنجونیم که دیگه قصه هم مث خودم همهچی تموم شه، نه؟! شاه گفت ایول.
شاهزاده خانوم یه کم فک کرد و بعد گفت: خب! من اول بهش دو تا مروارید گوشوارههام رو دادم که یعنی آقاجون! دنیا دو روزه! ارزش این حرفا رو نداره! میخوای زن بگیری که چی بشه؟! بعد اون سه تا دیگهم مروارید گذاشت روش و پس داد بهم و گفت: تو میگی دو روز؟! من میگم پنج روزم باشه هیچی نیس! تو بگو یه قرون واسه من ارزش داشته باشه! اصن تموم این پنج روز هم تقدیم تو باد! اصن آواز خوش هزار هم تقدیم تو باد! اون لحظهی روییدن عشق هم روش! اونم هزار بار تقدیم تو باد!
شاه سری تکون داد و گفت: به به! خب بعدش؟! شاهزاده گفت: خب بعدش! من شیکر اضافه کردم به اون مرواریدا و پس فرستادم که یعنی: ای آقا! شوما یه عکس ما رو دیدی و اومدی اینجا! اینا همهش از سر هوا و هوسه! مث گناه که شیرینیِ زندگیه! برو آقاجون! برو! ما خودمون از دست همین امثال شما پناه برده بودیم به اون قلعه شده بودیم بانوی حصارنشین! بعد اون شیر اضافه کرد به شکر و شکرها توش حل شده بود! این یعنی اینکه گفت: حرف شوما متین! لاکن بنده رو این طور نبین، این حقیر بسیار اهل تقوا و پرهیز هستم و این تقوا و پرهیز کعنهو این شیر، شکرهای گناه رو حل میکنه میشوره میبره پایین! خیالیت نباشه! بنوش حال کُن شاهزاده خانوم گل! برام سخته تحمل و غیره!
شاه گفت: عجب! عجب! خب! قضیهی اون انگشتر چی بود؟! شاهزاده خانوم گفت: هیچی دیگه! من خامی کردم سریع جواب مثبت رو بهش دادم اما اون نامردی کرد! شاه گفت: اِِ!! چرا نامردی؟! شاهزاده خانوم گفت: خب ورداشت یه گوهر بسیار نایابی رو گذاشت تو کاسهمون، که یعنی اصن پشیمون شدم! بنده مثل و مانند ندارم! درسته شوما بله رو گفتی، اما فک نکنم در حد من باشی! که البته منم نامردی نکردم و یه گوهر کپی همون براش فرستادم که: فک کردی! مام دست کمی نداریم از شوما! بعدم که اون سنگ آبی رو بهم داد به مثابهی زیرلفظی! که یعنی من اصن بله شما رو نشنیده میگیرم و این منم که الان دارم تقاضای ازدواج میکنم از شما و بسیار خرسند خواهم شد و منت فراوان بر گردهی من مینهید اگر پاسختون مثبت باشه. همچین جنتلمنانه رفتار کرد دیگه! منم دوباره خام شدم و طی سه سوت اون حرکتش یادم رفت! خلاصه اینجوری! دو تایی عروسی کردن و هپیلی اور افتر روی هر چی نمونهی خارجی مث سفیدبرفی یا سیندرلا رو کم کردن.
قصه که به اینجا رسید بانوی گنبد سرخ یه نیگاه به شاه انداخت که ببینه در چه حاله که دید شاه در حال دیدن خوابِ پادشاهِ چهارمی ازون هفت پادشاه معروفه! بانو هم با خودش گفت: حق داشت بیچاره! اینم شد قصه آخه؟! ملوم نیس جناب نظامی که اون همه قصههای خوب رو واس بقیه ردیف کرد، وای چی اینو انداخت به ما! بعدم پشتش رو کرد به شاه و گرفت خوابید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر