کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

1493

هر موقع که به آلبوم عکس دست‎ها نگاه می‎کنم یاد آن روزی می‎افتم که نشسته بودیم و کتابهایی که از حراجی گرفته بودیم را ورق میزدیم. خوب یادم است، سزان، ونگوگ، داوینچی، مونه، رامبرانت و رافائل. از هر کدام یک تعداد نقاشی داشت با چند کلمه توضیح و یک زندگینامهی مختصر. برای پولی که دادیم می‎ارزید. من داشتم ون‎گوگ را نگاه می‎کردم و او داوینچی. ازم پرسیده بودم آیا می‎دانم مهم‎ترین خصوصیت نقاشی‎های داوینچی چیست. گفته بودم: نه! چیه؟! گفته بود: دستا. توی نقاشی‎های داوینچی دست‎ها از همه چی بیشتر حرف می‎زنن. حالت‎هاشون همه چیز رو برملا می‎کنه. چشم‎ها شاید دروغ بتونن بگن، اما دست‎ها نمی‎تونن. سری تکان داده بودم و به دست‎هاش خیره شده بودم. دست‎هاش را برده بود پشتش و یک لبخند شیرینی زده بود. بش گفته بودم: لبخندها چی؟! دروغ می‎گن؟! گفته بود: از همه بیشتر.

یک ماه بعد بود شاید، دوربین به‎دست توی راهروهای موزه راه می‎رفتم و عکس می‎گرفتم که یکهو موبایلم زنگ خورد. همه چپ چپ بم نگاه می‎کردند که سریع جواب دادم. انگار یک ساعت زودتر از من گردشش در موزه تمام شده بود. خب، راه رفتن و نگاه کردن حتما کمتر وقت می‎گیرد تا راه رفتن و عکس گرفتن! فرصت مغتنم بود. هر موزه‎ای اجازه نمی‎دهد توش عکس بگیری، حتا بدون فلاش. گفتم بش که الان می‎آیم و بی‎خیال باقی گالری‎ها رفتم سمت خروجی. شب که رسیدیم به اتاق محقرمان که برای سه شب توی هتل کوچکی رزرو کرده بودیم، رفت که دوش بگیرد. دوشِ کوچکِ تویِ به اصطلاح حمام جای یک نفر را هم به زور داشت. من به جاش مموری دوربین را زدم به کامپیوتر که عکس‎ها را ببینم. همین‎طور که عکس‎ها یکی یکی کپی می‎شد داشتم روی همان سایز کوچک نگاه می‎کردم‎شان. انگار تمام عکس‎ها را از دست‎ها گرفته بودم. باوnم نمی‎شد. کپی که شدند روشان کلیک کردم. واقعا همین‎طور بود. توی تمام عکس‎هایی که از تابلوها گرفته بودم فقط دست ها افتاده بود. یعنی واقعا آن‌جور ناخودآگاه فقط از دست‌ها عکس گرفته بودم؟!

از حمام درآمده بود، همان طور که خودش را خشک می‎کرد غر می‎زد به حولهی زبری که گذاشته بودند توی اتاق و اینکه باید حوله‎ی خودش را می‎آورد حرف می‌زد. بعد خودش به خودش جواب می‎داد که نه! اونجوری بارمون سنگین می‎شد، جا واسه خرید نمی‎موند. حالا یه شبه دیگه! چیزی نمیشه که! بش گفتم: یه شب نیس، سه شبه! لبخند زد بهم و گفت: ‎حالا باقی‎شو ملافه‎ها خشک میکنن، نه؟! و افتاد روی تخت! لپتاپ را بغل کردم و گذاشتم روی میز و گفتم: من یه مقدار می‎خوام روی این عکسا کار کنم. تو اگه خسته‎ای بخواب. چیزی نگفت، خوابید. من اما تا پنج صبح بیدار بودم و تمام عکس‎ها را ویرایش کردم و آماده. بعد خوابیدم.

صبح که بیدار شدم، نبود. ساعت نزدیک یازده بود. یک یادداشت گذاشته بود که می‎رود خیابان‎گردی که حداقل جای حوله‎ای که نیاورده را با سوغاتی پُر کند برای خودش. نوشته بود من آنقدر عمیق خوابیده بودم که دلش نیامده بیدارم کند. صورتم را شستم و لباس پوشیدم و دوربین و مموری که توش عکس‎ها را کپی کرده بودم را برداشتم و رفتم بیرون.

یک چای کیسه‎ای توی لیوان یک‎بار مصرف توی دستم، توی عکاسی منتظر بودم عکس‎ها چاپ شوند. چاییم تمام شده بود اما عکس‎ها هنوز آماده نبود. قندها را که با چای نخورده بودم انداختم توی لیوان خالی و مچاله‎ش کردم. توی عکاسی سطل آشغال ندیدم، لیوان مچاله شده را فرو کردم توی جیب کتم و از سر عادتِ وقت‎هایی که منتظرم، دوربین را روشن کردم و عکس‎ها را توی مانیتور کوچکش مرور می‏کردم. باورم نمیشد! تمام مموری دوربین پر بود از عکس‎هایِ من توی خواب.

همینطور می رفتم عقب و باز هم عکس من بود. همه‎ش عکس‎های توی خوابِ دیشب. ساعت ثبت عکس‎ها را نگاه کردم. از همان چند دقیقه بعد از پنج عکس‎ها شروع شده بود تا چند دقیقه به یازده! جز او کسی توی اتاق نبود! ولی این چه کاری بود پس؟! هیچ نمی فهمیدم. همین‎طور توی فکر و خیال بودم و دو دل که زنگ بزنم ازش بپرسم یا نه که مردک پشت دخل گفت عکس‎ها آماده‎س. ازش یک آلبوم با جلد سیاه هم گرفتم و رفتم توی کافه‎ای همان نزدیکی و عکس‎ها را تمام توی آلبوم چسباندم. عکس دست‎هایِ تویِ تابلوها و مجسمه‎های توی موزه.

ساعت دو و نیم بود. بهش زنگ زدم و پرسیدم نهار خورده یا نه. نخورده بود. گفتم برگردیم هتل و از آنجا برویم جایی برای نهار. چون خیابان‎ها را هیچ بلد نبودم. پیش از من رسیده بود. وقت غذاخوردن ازش پرسیدم: تو دیشب بعد ازینکه من خوابیدم بیدار شدی؟! گفت: خب ملومه! چه سوالیه! الان باید بپرسی رفتم بیرون چیا خریدم! گفتم: اونا رو خب بعدا بهم نشون میدی. ولی واقعا، یَنی تو همون پنج دیقه بعد از اینکه من خوابیدم، بیدار شدی؟! گفت: نه! ملومه که نه! من هفت بیدار شدم! که برم صبحونه بخورم! توی این هتل درب و داغون همون یه لقمه نون و پنیرم دیر بجمبی کلکش کنده شده! بعدم که رفتم بیرون! چیزی نگفتم. به جاش آلبوم را که دورش کاغذ کادوی زرد پیچیده بودم دادم بهش. گفتم: مال توئه! لبخند قشنگی زد و گفت: مال من؟! ناقلا! توام رفته بودی خرید؟! گفتم: حالا بازش کن! باز کرد و دید! آلبوم پُر بود از عکسِ دست. دستِ باز، دست مستاصل، دست مشت شده، دست زخمی، دست لطیف، دست چروکیده، دست پینه بسته، دست لرزان، دست نوزاد، دست مرد، دست زن! همه جور دست توش بود! با تعجب بهم گفت: اینا چیه؟! گفتم: خب! مگه نگفته بودی داوینچی تو کار دست بود و دست‎ها هیچ‎وقت دروغ نمیگن! منم دیروز عکسِ دستای توی موزه رو برات گرفتم! خوشت اومد؟! مکثی کرد و چنگالش را فرو کرد توی بشقابش و وقتی بلند کرد بش دو سه تا سیب‎زمینی سرخ‎کرده چسبیده بود. سیبزمینی‎ها را فرو کرد توی مایونز و چنگال را آورد سمت دهان من. ناخودآگاه دهانم را باز کردم. لبخندی زد و گفت: اینم جایزه‎ت. خیلی خوب بود! غیرمنتظره! خیلی عجیب غریب! سیب‎زمینی‎ها را جویدم و مایونز را از گوشه لبم با دست پاک کردم.

بقیه‎ی روز را توی خیابان‎ها پرسه زدیم. توی یک پارک نشستیم روی یک نیمکت سرد و خریدهاش را بم نشان داد. یکی ازین دست‎بندهای چرمی هم برای من گرفته بود. ازین‎ها که باید گره بزنیش. روش یک طرحی داشت. می‎گفت این نماد بی‎نهایت است توی فرهنگ سلت‎ها. خودش تکه چرم سلتی را بست به دستم و روش را بوسید. لبخند زدم، ولی انگار فقط با نصف لبم. با نصف آن نیم‎رخی که سمت او بود. هوا که تاریک‎تر شد گفت آدرس گرفته شب کجا خوب است برای رفتن، من اما گفتم خسته‎ام. چیزی نگفت. با هم برگشتیم اتاق مان و من با لباس خوابم برد. حتا کفش‎هام را هم در نیاوردم. باز هم هیچی نگفت، همیشه اعتراض می‎کرد. این بار اما فکر کنم آنقدر خسته بودم که ندیده گرفت لباس‎های تنم، وَ حتا کفش‎های توی پام را.

نمی‏دانم چقدر گذشته بود از خوابیدنم که آن خواب عجیب را دیدم. باش رفته بودم بیرون، پیک‎نیکی جایی به گمانم. همیشه بیرون می‎رفتیم. کوهی، جنگلی، پارکی. غذامان هم همیشه نان بود و پنیر. گاهی یک مقدار انگور، اگر فصلش بود. توی خوابم اما یک قابلمه‎ی بزرگ دستش بود. از همان‎ها که مادرم می‎زد زیر بغلش وقتی بیرون می‎رفتیم همه با هم. هر یک از آن روزهای نادر که قرار بود دسته‎جمعی جایی جز خانه‎ی فامیل برویم، از سه صبح توی آشپزخانه بود و بساط غذا را ردیف می‎کرد. ته چین و لوبیاپلو و نمی‎دانم چی. بعد هم قابلمه بزرگ غذا را می‎پیچید لای چادر شب پشمی که خوب گرم بماند. او هم قابلمه را توی چادرشب پشمی پیچیده بود. ازش پرسیدم: این دیگه چیه؟! گفت: ته‎چین دیگه! ته‎چین مرغ!

هوا گرم بود. خیلی گرم. زیر سایه‎ی یک درختی نشستیم و در قابلمه را باز کردیم. توش یک مرغِ بزرگِ درسته‎ی با بال و پر و قدقد کنان نشسته بود و زل زده بود توی چشم‎هام. نترسیده بودم، حتا می‎دانستم خوابم. اما نفسم بند آمده بود. دست‎هام می‎لرزید. انگار که سرم زیر آب باشد، ناخودآگاه سرم را بالا کرده بودم که مگر نفس بکشم، که چشمم افتاده بود به شاخه‎های درخت بالای سرمان، و به آسمان بالای شاخه‎ها، همه جا پر بود از پرنده‎های بی‎سر و پخته و کباب شده. داشتند پرواز می‎کردند. اما هیچ صدایی ازشان در نمی‎آمد. حتا صدای بال زدن، اصلا پر نداشتند که صدا کند بال‎زدن‎شان. سر نداشتند که جیک و قاری کنند، گلوی همه‎شان از حنجره بریده شده بود. باز هم نترسیده بودم، اما نفسم در نمی‎آمد. بش نگاه کردم، همان لبخند شیرین را داشت. همان که باش بهم سیب‎زمینی سرخ‎کرده داده بود. همان که باش برام از دست‎های داوینچی گفته بود. همان همیشه‎گی.

همان‎طور که نفسم در نمی‎آمد از خواب پریدم. واقعا انگار که دستی جلوی دهانم را گرفته بود. بریده بریده و خرخرکُنان نفسم آمد سر جاش. نگاش کردم، آرام خوابیده بود. لب‎هاش توی خواب هم همان لبخند را داشت. آرام پا شدم. یک خط یاداشت گذاشتم که باید بروم. که یک هفته‎ی دیگر بر می‎گردم خانه و ازش خواستم بیاید پیشم. می‎خواستم لباس بپوشم که دیدم لباس‎هام همه تنم است. حتا کفش‎هام!

رفتم ایستگاه قطار. گفتند قطار بعدی جای خالی ندارد، اما یکی بعدیش، که می‎شد سه ساعت بعد، سه تا جا دارد. اما اگر بخواهم می‎توانم با این اولی هم بروم، ولی باید توی راهرویی جایی منتظر باشم، مگر جای خالی‎ای چیزی پیدا شود. سریع قبول کردم. توی راهرو سرد بود. هر جا می‎نشستی باد می‎آمد. همه جا بوی توالت می‎داد، توی توالت بوی سیگار. دست‎های سردم را کردم توی جیب‎های کتم که یکهو دست چپم خورد به چیزی. لیوان یک‎بار مصرف چای بود. چای کیسه‎ای توش خشک شده بود. درش آوردم که بندازم دور. اما هیچ سطل‎آشغالی نبود باز.

راهی که با هم با هواپیما سه ساعته آمده بودیم، تنهایی با قطار، شش روزه برگشتم. توی هر شهر یک شب می‎ماندم تا برسم خانه. وقتی رسیدم، اول دوش گرفتم و بعد بیهوش شدم. خوابم خالی بود و عمیق. آنقدر عمیق که انگار از دنیای کابوس‎ها و رویاها هم عبور کرده بود و پایین‎تر رفته بود، خوابِ کفِ دریا را می‎دیدم. آن‎جا که همه چیز هست الا نور، پس انگار که هیچ چیز نیست.

صبح که بیدار شدم یک هفته بود که از اتاق محقر آن هتل کوچک آمده بودم. براش نوشته بودم یک هفته‎ی دیگر توی خانه‎م منتظرش هستم. روز هفتم اما شب شد و خبری ازش نبود. گفتم شاید فکر کرده فردای وقتی که یک هفته شد منظورم است. یک خط نوشته را هزارجور می‎شود خواند. فرداش هم اما کسی نیامد. رفتم موبایلم که از آن موقع همین‎طور توی جیب لباس‎هام مانده بود را بردارم و بش زنگ بزنم. همین‎طور که این جیب و آن جیب را می‎گشتم دستم خورد به لیوان یک‎بار مصرفِ مچاله شده با چایِ کیسه‎ایِ خشک شده‎ی توش. یک هفته یا بیشتر بود که همین‎طور همرام می‎آمد. تا یادم می‎افتاد بندازمش دور، قحطیِ سطل‎آشغال می‎شد. برش داشتم و گذاشتمش روی میز.

لباس‎هام را تنم کردم و رفتم مموری عکس‎ها را دادم به عکاسی رفیقم که چاپ و صحافی کند. بعد رفتم یک بوم کوچک با دو تا تیوب رنگ خریدم. یکی سیاه، یکی زرد. آمدم خانه، قلمو را کردم توی دهانم که خیس شود. مزه‎ی خاک می‎داد، طعمِ غبار داشت. آب دهانم را قورت دادم و بعد تمام بوم را زرد کردم. گذاشتم جلوی شوفاژ که خشک شود. رنگ آکریلیک خوبیش این است که زود خشک می‎شود. زمان‎بَر نیست. مثل فست‏فود است. جا افتادن نمی‏خواهد. تا خشک شود رفتم و چای کیسه‎ای که رنگ و روش مثل پوستِ آدمِ مُرده شده بود را از توی لیوان مچاله شده در آوردم. لیوان ازین پلاستیکی‎ها نبود، صافش کردم و توش آب جوش ریختم و یک چای کیسه‎ای دیگر توش انداختم. یک لب از چایی خوردم، شیرین بود.

تا چای را تمام کنم رنگ زرد خشک شده بود. روی زرد را کامل سیاه کردم، طوری که یک نقطه از زرد‎ها هم معلوم نبود. تا سیاه خشک شود یک لیوان دیگر چای خوردم. این یکی هم شیرین بود، اما کمتر. سیاه هم که خشک شد، با چسب، چای کیسه‎ایِ رنگِ پوستِ مُرده را چسباندم وسط بوم. بعد رفتم موبایلم را برداشتم و شماره گرفتم، به رفیق گفتم عکس‎های چاپ شده را که صحافی کرد، روی جلدش بنویسد: دست‎ها هم دلیل می‎شوند.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر