هر موقع که به آلبوم عکس
دستها نگاه میکنم یاد آن روزی میافتم که نشسته بودیم و کتابهایی که از حراجی گرفته بودیم را ورق میزدیم. خوب یادم است، سزان، ونگوگ، داوینچی، مونه، رامبرانت و رافائل. از هر
کدام یک تعداد نقاشی داشت با چند کلمه توضیح و یک زندگینامهی مختصر. برای پولی که دادیم
میارزید. من داشتم ونگوگ را نگاه میکردم و او داوینچی. ازم پرسیده بودم آیا میدانم
مهمترین خصوصیت نقاشیهای داوینچی چیست. گفته بودم: نه! چیه؟! گفته بود: دستا. توی
نقاشیهای داوینچی دستها از همه چی بیشتر حرف میزنن. حالتهاشون همه چیز رو
برملا میکنه. چشمها شاید دروغ بتونن بگن، اما دستها نمیتونن. سری تکان داده
بودم و به دستهاش خیره شده بودم. دستهاش را برده بود پشتش و یک لبخند شیرینی زده بود. بش
گفته بودم: لبخندها چی؟! دروغ میگن؟! گفته بود: از همه بیشتر.
یک ماه بعد بود شاید، دوربین بهدست
توی راهروهای موزه راه میرفتم و عکس میگرفتم که یکهو موبایلم زنگ خورد. همه چپ چپ بم نگاه میکردند که سریع جواب دادم. انگار یک
ساعت زودتر از من گردشش در موزه تمام شده بود. خب، راه رفتن و نگاه کردن حتما کمتر
وقت میگیرد تا راه رفتن و عکس گرفتن! فرصت مغتنم بود. هر موزهای اجازه نمیدهد
توش عکس بگیری، حتا بدون فلاش. گفتم بش که الان میآیم و بیخیال باقی گالریها رفتم
سمت خروجی. شب که رسیدیم به اتاق محقرمان که برای سه شب توی هتل کوچکی رزرو کرده
بودیم، رفت که دوش بگیرد. دوشِ کوچکِ تویِ به اصطلاح حمام جای یک نفر را هم به زور
داشت. من به جاش مموری دوربین را زدم به کامپیوتر که عکسها را ببینم. همینطور که
عکسها یکی یکی کپی میشد داشتم روی همان سایز کوچک نگاه میکردمشان. انگار
تمام عکسها را از دستها گرفته بودم. باوnم نمیشد. کپی که شدند روشان کلیک کردم. واقعا همینطور بود. توی تمام عکسهایی که از تابلوها گرفته بودم
فقط دست ها افتاده بود. یعنی واقعا آنجور ناخودآگاه فقط از دستها عکس گرفته بودم؟!
از حمام درآمده بود، همان طور که
خودش را خشک میکرد غر میزد به حولهی زبری که گذاشته بودند توی اتاق و
اینکه باید حولهی خودش را میآورد حرف میزد. بعد خودش به خودش جواب میداد که نه! اونجوری بارمون سنگین
میشد، جا واسه خرید نمیموند. حالا یه شبه دیگه! چیزی نمیشه که! بش گفتم: یه شب نیس، سه شبه! لبخند زد بهم و گفت: حالا باقیشو ملافهها
خشک میکنن، نه؟! و افتاد روی تخت! لپتاپ را بغل کردم و گذاشتم روی میز و گفتم: من
یه مقدار میخوام روی این عکسا کار کنم. تو اگه خستهای بخواب. چیزی نگفت، خوابید.
من اما تا پنج صبح بیدار بودم و تمام عکسها را ویرایش کردم و آماده. بعد خوابیدم.
صبح که بیدار شدم، نبود. ساعت نزدیک
یازده بود. یک یادداشت گذاشته بود که میرود خیابانگردی که حداقل جای
حولهای که نیاورده را با سوغاتی پُر کند برای خودش. نوشته بود من آنقدر عمیق خوابیده
بودم که دلش نیامده بیدارم کند. صورتم را شستم و لباس پوشیدم و دوربین و مموری که
توش عکسها را کپی کرده بودم را برداشتم و رفتم بیرون.
یک چای کیسهای توی لیوان یکبار مصرف توی دستم، توی عکاسی منتظر بودم عکسها چاپ شوند. چاییم تمام
شده بود اما عکسها هنوز آماده نبود. قندها را که با چای نخورده بودم انداختم توی
لیوان خالی و مچالهش کردم. توی عکاسی سطل آشغال ندیدم، لیوان مچاله شده را فرو
کردم توی جیب کتم و از سر عادتِ وقتهایی که منتظرم، دوربین را روشن کردم و عکسها را توی مانیتور کوچکش مرور میکردم. باورم نمیشد! تمام مموری دوربین پر بود
از عکسهایِ من توی خواب.
همینطور می رفتم عقب و باز هم عکس من
بود. همهش عکسهای توی خوابِ دیشب. ساعت ثبت عکسها را نگاه کردم. از همان چند
دقیقه بعد از پنج عکسها شروع شده بود تا چند دقیقه به یازده! جز او کسی توی اتاق نبود!
ولی این چه کاری بود پس؟! هیچ نمی فهمیدم. همینطور توی فکر و خیال بودم و دو دل
که زنگ بزنم ازش بپرسم یا نه که مردک پشت دخل گفت عکسها آمادهس. ازش یک آلبوم با جلد سیاه هم گرفتم و رفتم توی کافهای همان نزدیکی و عکسها را تمام توی آلبوم چسباندم. عکس
دستهایِ تویِ تابلوها و مجسمههای توی موزه.
ساعت دو و نیم بود. بهش زنگ زدم و
پرسیدم نهار خورده یا نه. نخورده بود. گفتم برگردیم هتل و از آنجا برویم جایی برای
نهار. چون خیابانها را هیچ بلد نبودم. پیش از من رسیده بود. وقت غذاخوردن ازش
پرسیدم: تو دیشب بعد ازینکه من خوابیدم بیدار شدی؟! گفت: خب ملومه! چه سوالیه!
الان باید بپرسی رفتم بیرون چیا خریدم! گفتم: اونا رو خب بعدا بهم نشون میدی. ولی
واقعا، یَنی تو همون پنج دیقه بعد از اینکه من خوابیدم، بیدار شدی؟! گفت: نه! ملومه که
نه! من هفت بیدار شدم! که برم صبحونه بخورم! توی این هتل درب و داغون همون یه لقمه
نون و پنیرم دیر بجمبی کلکش کنده شده! بعدم که رفتم بیرون! چیزی نگفتم. به جاش
آلبوم را که دورش کاغذ کادوی زرد پیچیده بودم دادم بهش. گفتم: مال توئه! لبخند
قشنگی زد و گفت: مال من؟! ناقلا! توام رفته بودی خرید؟! گفتم: حالا بازش کن! باز
کرد و دید! آلبوم پُر بود از عکسِ دست. دستِ باز، دست مستاصل، دست مشت شده، دست
زخمی، دست لطیف، دست چروکیده، دست پینه بسته، دست لرزان، دست نوزاد، دست مرد، دست زن! همه جور دست توش
بود! با تعجب بهم گفت: اینا چیه؟! گفتم: خب! مگه نگفته بودی داوینچی تو کار دست
بود و دستها هیچوقت دروغ نمیگن! منم دیروز عکسِ دستای توی موزه رو برات گرفتم! خوشت اومد؟! مکثی کرد و
چنگالش را فرو کرد توی بشقابش و وقتی بلند کرد بش دو سه تا سیبزمینی سرخکرده
چسبیده بود. سیبزمینیها را فرو کرد توی مایونز و
چنگال را آورد سمت دهان من. ناخودآگاه دهانم را باز کردم. لبخندی زد و گفت: اینم
جایزهت. خیلی خوب بود! غیرمنتظره! خیلی عجیب غریب! سیبزمینیها را جویدم و مایونز را از گوشه لبم
با دست پاک کردم.
بقیهی روز را توی خیابانها پرسه
زدیم. توی یک پارک نشستیم روی یک نیمکت سرد و خریدهاش را بم نشان داد. یکی ازین
دستبندهای چرمی هم برای من گرفته بود. ازینها که باید گره بزنیش. روش یک طرحی
داشت. میگفت این نماد بینهایت است توی فرهنگ سلتها. خودش تکه چرم سلتی را بست
به دستم و روش را بوسید. لبخند زدم، ولی انگار فقط با نصف لبم. با نصف آن نیمرخی
که سمت او بود. هوا که تاریکتر شد گفت آدرس گرفته شب کجا خوب است برای رفتن، من
اما گفتم خستهام. چیزی نگفت. با هم برگشتیم اتاق مان و من با لباس خوابم
برد. حتا کفشهام را هم در نیاوردم. باز هم هیچی نگفت، همیشه اعتراض میکرد. این بار اما
فکر کنم آنقدر خسته بودم که ندیده گرفت لباسهای تنم، وَ حتا کفشهای توی پام را.
نمیدانم چقدر گذشته بود از خوابیدنم
که آن خواب عجیب را دیدم. باش رفته بودم بیرون، پیکنیکی جایی به گمانم. همیشه
بیرون میرفتیم. کوهی، جنگلی، پارکی. غذامان هم همیشه نان بود و پنیر. گاهی یک مقدار
انگور، اگر فصلش بود. توی خوابم اما یک قابلمهی بزرگ دستش بود. از همانها که مادرم
میزد زیر بغلش وقتی بیرون میرفتیم همه با هم. هر یک از آن روزهای نادر که قرار بود دستهجمعی جایی جز خانهی فامیل برویم، از
سه صبح توی آشپزخانه بود و بساط غذا را ردیف میکرد. ته چین و لوبیاپلو و نمیدانم
چی. بعد هم قابلمه بزرگ غذا را میپیچید لای چادر شب پشمی که خوب گرم بماند. او هم
قابلمه را توی چادرشب پشمی پیچیده بود. ازش پرسیدم: این دیگه چیه؟! گفت: تهچین
دیگه! تهچین مرغ!
هوا گرم بود. خیلی گرم. زیر سایهی یک درختی نشستیم و در قابلمه را باز کردیم. توش یک مرغِ بزرگِ درستهی با بال و پر و قدقد کنان نشسته بود و زل زده بود توی چشمهام. نترسیده بودم، حتا میدانستم خوابم. اما نفسم بند آمده بود. دستهام میلرزید. انگار که سرم زیر آب باشد، ناخودآگاه سرم را بالا کرده بودم که مگر نفس بکشم، که چشمم افتاده بود به شاخههای درخت بالای سرمان، و به آسمان بالای شاخهها، همه جا پر بود از پرندههای بیسر و پخته و کباب شده. داشتند پرواز میکردند. اما هیچ صدایی ازشان در نمیآمد. حتا صدای بال زدن، اصلا پر نداشتند که صدا کند بالزدنشان. سر نداشتند که جیک و قاری کنند، گلوی همهشان از حنجره بریده شده بود. باز هم نترسیده بودم، اما نفسم در نمیآمد. بش نگاه کردم، همان لبخند شیرین را داشت. همان که باش بهم سیبزمینی سرخکرده داده بود. همان که باش برام از دستهای داوینچی گفته بود. همان همیشهگی.
همانطور که نفسم در نمیآمد از خواب پریدم. واقعا انگار که دستی جلوی دهانم را گرفته بود. بریده بریده و خرخرکُنان نفسم آمد سر جاش. نگاش کردم، آرام خوابیده بود. لبهاش توی خواب هم همان لبخند را داشت. آرام پا شدم. یک خط یاداشت گذاشتم که باید بروم. که یک هفتهی دیگر بر میگردم خانه و ازش خواستم بیاید پیشم. میخواستم لباس بپوشم که دیدم لباسهام همه تنم است. حتا کفشهام!
رفتم ایستگاه قطار. گفتند قطار بعدی جای خالی ندارد، اما یکی بعدیش، که میشد سه ساعت بعد، سه تا جا دارد. اما اگر بخواهم میتوانم با این اولی هم بروم، ولی باید توی راهرویی جایی منتظر باشم، مگر جای خالیای چیزی پیدا شود. سریع قبول کردم. توی راهرو سرد بود. هر جا مینشستی باد میآمد. همه جا بوی توالت میداد، توی توالت بوی سیگار. دستهای سردم را کردم توی جیبهای کتم که یکهو دست چپم خورد به چیزی. لیوان یکبار مصرف چای بود. چای کیسهای توش خشک شده بود. درش آوردم که بندازم دور. اما هیچ سطلآشغالی نبود باز.
هوا گرم بود. خیلی گرم. زیر سایهی یک درختی نشستیم و در قابلمه را باز کردیم. توش یک مرغِ بزرگِ درستهی با بال و پر و قدقد کنان نشسته بود و زل زده بود توی چشمهام. نترسیده بودم، حتا میدانستم خوابم. اما نفسم بند آمده بود. دستهام میلرزید. انگار که سرم زیر آب باشد، ناخودآگاه سرم را بالا کرده بودم که مگر نفس بکشم، که چشمم افتاده بود به شاخههای درخت بالای سرمان، و به آسمان بالای شاخهها، همه جا پر بود از پرندههای بیسر و پخته و کباب شده. داشتند پرواز میکردند. اما هیچ صدایی ازشان در نمیآمد. حتا صدای بال زدن، اصلا پر نداشتند که صدا کند بالزدنشان. سر نداشتند که جیک و قاری کنند، گلوی همهشان از حنجره بریده شده بود. باز هم نترسیده بودم، اما نفسم در نمیآمد. بش نگاه کردم، همان لبخند شیرین را داشت. همان که باش بهم سیبزمینی سرخکرده داده بود. همان که باش برام از دستهای داوینچی گفته بود. همان همیشهگی.
همانطور که نفسم در نمیآمد از خواب پریدم. واقعا انگار که دستی جلوی دهانم را گرفته بود. بریده بریده و خرخرکُنان نفسم آمد سر جاش. نگاش کردم، آرام خوابیده بود. لبهاش توی خواب هم همان لبخند را داشت. آرام پا شدم. یک خط یاداشت گذاشتم که باید بروم. که یک هفتهی دیگر بر میگردم خانه و ازش خواستم بیاید پیشم. میخواستم لباس بپوشم که دیدم لباسهام همه تنم است. حتا کفشهام!
رفتم ایستگاه قطار. گفتند قطار بعدی جای خالی ندارد، اما یکی بعدیش، که میشد سه ساعت بعد، سه تا جا دارد. اما اگر بخواهم میتوانم با این اولی هم بروم، ولی باید توی راهرویی جایی منتظر باشم، مگر جای خالیای چیزی پیدا شود. سریع قبول کردم. توی راهرو سرد بود. هر جا مینشستی باد میآمد. همه جا بوی توالت میداد، توی توالت بوی سیگار. دستهای سردم را کردم توی جیبهای کتم که یکهو دست چپم خورد به چیزی. لیوان یکبار مصرف چای بود. چای کیسهای توش خشک شده بود. درش آوردم که بندازم دور. اما هیچ سطلآشغالی نبود باز.
راهی
که با هم با هواپیما سه ساعته آمده بودیم، تنهایی با قطار، شش روزه برگشتم. توی هر
شهر یک شب میماندم تا برسم خانه. وقتی رسیدم، اول دوش گرفتم و بعد بیهوش شدم. خوابم خالی بود
و عمیق. آنقدر عمیق که انگار از دنیای کابوسها و رویاها هم عبور کرده بود و
پایینتر رفته بود، خوابِ کفِ دریا را میدیدم. آنجا که همه چیز هست الا نور، پس انگار که هیچ چیز نیست.
صبح که بیدار شدم یک هفته بود که از اتاق محقر آن هتل کوچک آمده بودم. براش نوشته بودم یک هفتهی دیگر توی خانهم منتظرش هستم. روز هفتم اما شب شد و خبری ازش نبود. گفتم شاید فکر کرده فردای وقتی که یک هفته شد منظورم است. یک خط نوشته را هزارجور میشود خواند. فرداش هم اما کسی نیامد. رفتم موبایلم که از آن موقع همینطور توی جیب لباسهام مانده بود را بردارم و بش زنگ بزنم. همینطور که این جیب و آن جیب را میگشتم دستم خورد به لیوان یکبار مصرفِ مچاله شده با چایِ کیسهایِ خشک شدهی توش. یک هفته یا بیشتر بود که همینطور همرام میآمد. تا یادم میافتاد بندازمش دور، قحطیِ سطلآشغال میشد. برش داشتم و گذاشتمش روی میز.
صبح که بیدار شدم یک هفته بود که از اتاق محقر آن هتل کوچک آمده بودم. براش نوشته بودم یک هفتهی دیگر توی خانهم منتظرش هستم. روز هفتم اما شب شد و خبری ازش نبود. گفتم شاید فکر کرده فردای وقتی که یک هفته شد منظورم است. یک خط نوشته را هزارجور میشود خواند. فرداش هم اما کسی نیامد. رفتم موبایلم که از آن موقع همینطور توی جیب لباسهام مانده بود را بردارم و بش زنگ بزنم. همینطور که این جیب و آن جیب را میگشتم دستم خورد به لیوان یکبار مصرفِ مچاله شده با چایِ کیسهایِ خشک شدهی توش. یک هفته یا بیشتر بود که همینطور همرام میآمد. تا یادم میافتاد بندازمش دور، قحطیِ سطلآشغال میشد. برش داشتم و گذاشتمش روی میز.
لباسهام را تنم کردم و رفتم مموری
عکسها را دادم به عکاسی رفیقم که چاپ و صحافی کند. بعد رفتم یک بوم کوچک با دو تا
تیوب رنگ خریدم. یکی سیاه، یکی زرد. آمدم خانه، قلمو را کردم توی دهانم که خیس شود. مزهی خاک میداد، طعمِ غبار داشت. آب دهانم را قورت دادم و بعد تمام بوم را زرد کردم. گذاشتم
جلوی شوفاژ که خشک شود. رنگ آکریلیک خوبیش این است که زود خشک میشود. زمانبَر نیست. مثل فستفود است. جا افتادن نمیخواهد. تا خشک شود
رفتم و چای کیسهای که رنگ و روش مثل پوستِ آدمِ مُرده شده بود را از توی لیوان مچاله
شده در آوردم. لیوان ازین پلاستیکیها نبود، صافش کردم و توش آب جوش ریختم و یک
چای کیسهای دیگر توش انداختم. یک لب از چایی خوردم، شیرین بود.
تا چای را تمام کنم رنگ زرد خشک شده بود. روی زرد را کامل سیاه کردم، طوری که یک نقطه از زردها هم معلوم نبود. تا سیاه خشک شود یک لیوان دیگر چای خوردم. این یکی هم شیرین بود، اما کمتر. سیاه هم که خشک شد، با چسب، چای کیسهایِ رنگِ پوستِ مُرده را چسباندم وسط بوم. بعد رفتم موبایلم را برداشتم و شماره گرفتم، به رفیق گفتم عکسهای چاپ شده را که صحافی کرد، روی جلدش بنویسد: دستها هم دلیل میشوند.
تا چای را تمام کنم رنگ زرد خشک شده بود. روی زرد را کامل سیاه کردم، طوری که یک نقطه از زردها هم معلوم نبود. تا سیاه خشک شود یک لیوان دیگر چای خوردم. این یکی هم شیرین بود، اما کمتر. سیاه هم که خشک شد، با چسب، چای کیسهایِ رنگِ پوستِ مُرده را چسباندم وسط بوم. بعد رفتم موبایلم را برداشتم و شماره گرفتم، به رفیق گفتم عکسهای چاپ شده را که صحافی کرد، روی جلدش بنویسد: دستها هم دلیل میشوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر