روز دوشنبه: گنبد سبز
روز دوشمبه رسید و بهرام قصد گنبد سبز رو کرد. اطرافِ گنبد سبز پر بود از درخت و و باغ و جوی. بهرام گور مدتی رو با بانوی گنبد سبز میون درختا و چشمهها به گشت و گذار سپروند تا عصر. عصر هم رفتن غذا خوردن و بعدش بهرام همون بغل سفره دراز کشید و سرشو گذاشت رو زانوی بانوی سبزپوش و گفت: خب دیگه! حالا وقت قصهس.
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
بانو هم که خب شاه رو میشناخت بازی رو با مدح و ثنا شروع کرد، مثل همهی اطرافیان شاه،
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاده پردهی راز
گفت کاین جان ما به جان تو شاد
همه جانها فدای جانِ تو باد
تاج را سربلندی از سر توست
بخت را پایگاهی از در توست
گوهرت عقد ممکلت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج...
خلاصه، بعد از پاچهخواریهای مقدماتی، قصه رو شروع کرد، بدین صورت:
در زمانهای قدیم توی روم یک آقایی زندگی میکرد به اسم بشر! یک بشر بود معروف به پرهیزگار. از بس که کلا از هر چیزی از جنس شهوت به دور بود و هیچ رقمه خودشو درگیر این مسائل نمیکرد. بسیار هم ساعی و کوشا بود در امر عبادات و طاعات.
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
هر چه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکویی بر سر
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش
این جناب بشر تک و تنها زندگی میکرد، نه یاری داشت، نه غمخواری. خودش تنها غذا میپخت. تنها ظرف میشست. تنها میرفت خرید، تنها میرفت سینما. تنها میرفت پیادهروی. روزی از روزها که هوا خوب بود و آفتابی و نه بادی بود و نه ابری، بشر داشت همینطور بیهدف تو کوچهها راه میرفت که یه آن یه خانومی از اون ور کوچه داره میاد. یهویی صحنه آهسته شد. توی کوچه یه بادی شروع کرد به وزیدن! بشر تعجب کرده بود که آخه این باد از کجا میاد. نکنه بازم خیالاتی شده! امان از دست این خیالات!
ولی انگاری خیالات نبود. خانومه داشت نزدیک میشد و باد مث اون روزایی که میوزید زیر دامن خانوم مرلین مونرو، وزید زیر چادر خانومه و چادر افتاد اون گوشه و یهو بشر چشمش افتاد به چهرهی اون زن، که مث ماه تابان از زیر ابر سیاه چادر نمایون شده بود.
فتنه را باد رهنمون آمد
مه ز ابر سیه برون آمد
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمهی مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
زن نگو بگو دشت گل، اما نه گسترده، که به بلندی سرو. صورتش خون و شیر قاطی. سرخ، اونجور که انگار با خون قرقاول شسته باشدش،
خرمنی گل، ولی به قامت سرو
شستهرویی ولی به خون تذرو
لبهاش مث گلبرگهای دمِ سحر که شبنم روش نشسته بود. گلبرگایی که توش پُر بود از شکر،
لب چو برگ گلی که تَر باشد
برگ آن گل پُر از شکر باشد
دیگه از چشم و ابروش رو که نگو،
چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب اون نفهته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصیل زیر پر عقاب
{جونِ شوما این تشبیه ضریب لاقربتاپذیریش بالای ابراس، چون حواصیل زیر پر عقاب، لاقربتا!}
خالی از زلق عنبرافشانتر
چشمی از خال نامسلمانتر
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
بشر انگار که جادو شده باشه. همینطور زل زده بود به زن. زنه هم یه مقدار نگاش کرد، اما یهو انگار که به خودش اومده باشه چادرشه کشید سرشو و رفت.
بشر همینطور چن ساعت مات و مبهوت نشسته بود وسط کوچه. آفتاب کمکم داشت میرفت و شب میرسید که بشر از سرما به خودش اومد.
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانهبر رفته دید و خانه خراب
راه افتاد و رفت خونه، اما دیگه نه حال داشت املت هر شبه رو درست کنه، نه اصن حوصله داشت حتا لباساشا در بیاره. همینطور با لباسهاش افتاد توی تخت و خوابش برد. یه خواب عمیق و خالی. نه تنها واسه نماز شب بیدار نشد، که نماز صبحش هم قضا شد. طرفای ده و یازده صبح بیدار شد که دید خورشید وسط آسمونه و اون لباس بیرون به تن، وسط رختخواب. با خودش گفت: این که نشد کار! اصن کار، کارِ شیطانه. اینجاس که باید خودمو نشون بدم.بله!
بله رو گفت و از جاش بلند شد، دو قدم نرفته بود که نشست رو صندلی و باز به فکر فرو رفت! خب بله و بلا! چطور؟! باس چیکار کنم؟! هی فکر کرد و فکر کرد تا آخرش گفت با خودش چارهش اینه یه مدت دور شم ازینجا و این حال و هوا. اصن میرم زیارتی جایی! چرا که نه! هم فاله، هم تماشا. اینجوری شد که بشر تصمیم گرفت بره بیتالمقدس زیارت که هوای شیطان از سرش بپره.
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بینالمقدس آرم روی
تا خدایی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
{والا ما نمیدونم بینالمقدس به کجا میگن! خوندیمش بیتالمقدس}
خلاصه، بشر رفت و روزها اونجا افتاد رو خاک و سجده کرد و بالا و پایین و عجز و لابه و ناله که آقاجان، ما این همه سال ترک هرچه شهوت کردیم، اصن اسممون رو گذاشتن بشر پرهیزگار! این دیگه کی بود گذاشتی سر راه ما! گذاشتی حالا! اون باد چی بود آخه؟! عی بابا! حالا دیگه اینا که شده و تموم. دمت گرم. یه کاری کن ما از فکرش بیایم بیرون! پولمونم داره ته میکشه. باس برگردیم خونه. دیگه هر گُلی زدی، خواهشا تو دروازه ما نزن. دمت گرمی گفت و راه برگشت رو در پیش گرفت.
قبل برگشتن بشر رفت تو یه قهوهخونهای که یه املت و چایی بزنه! قبل زدن نون تو املت رو کرد به آسمون و گفت: عی بابا! در حضر املت! در سفر املت! ولی بازم شکرت!! یه یارویی میز بغلی نشسته بود و داشت به بشر نگاه میکرد. هنوز لقمه اول نداده بود پایین که بش گفت: واس املت خدا رو شکر میکنی؟! گوجهشو کشاورز کاشته، تخمشو مرغ گذاشته، پولشو تو دادی! خداش کجاس؟!
خلاصه! بحث بین این دو تا بالا گرفت و کم کم کشیده شد به جاهای دیگه و کاشف اومد به عمل که همشهریان و قرار شد با هم همسفر بشن تو راه برگشت. شبو توی مسافرخونهای بغل همون قهوهخونه موندن و صُب راه افتادن سمت شهرشون.
یه کم که رفتن یارو رو کرد به بشر و گفت: عی بابا! منو بیبین! این همه حرف زدیم از دیروز، یادم رفت اسمتو بپرسم! لازم شد، چی صدات کنم؟! بشر گفت: بهم میگن بشر! یارو یهو زد زیر خنده و گفت: بشر؟! تو با این اعتقادهات اصن ننگ آدمایی، بشر؟! زکی بابا! من میدونی اسمم چیه؟! اسمم هس ملیخا! سرور هر چی آدمه! بله!!
گفت بشری تو؟! ننگ آدمیان!
من ملیخا! امام عالمیان
و با گفتن یه تعریف از خود نباشه، ادامه داد،
هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هر چه هستند زیر چرخ کبود
اصل هر یک شناختم درست
کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رُست
همینطور راه میرفتن و این جناب ملیخا هی از خودش و علمش و دانشش و تواناییهاش رجز میخوند و بشر اما تو فکر خودش بود. گه گاهی یه آره و نه و به به و چیزی میگفت که یعنی دارم بت گوش میدم. اما خب، فکرش جای دیگه بود. جایی که این همه راه اومده بود که فکرشو ازش خارج کنه، ولی خب، تلاشهاش همه مذبوحانه.
یه کم که جلوتر رفتن، از دور یه ابر سیاهی رو دیدن. ملیخا یهو رو کرد به بشر و گفت: اگه گفتی چرا بعضی ابرا سفیدن، بعضی سیاه؟! بشر یهو اومد به خودش و گفت: چی سیاهه؟! ملیخا سوالش رو تکرار کرد و بشر که حوصله جر و بحث نداشت، گفت: خواست خدا آقاجان! خدا بعضی ابرا رو سیاه آفریده، بعضیا رو سفید! اینا جز ارادهی خداست!! ملیخا یه لبخند ملیحی مث لبخند ژکوند روی جلد دایرهالمعارفها زد و گفت: چی میگی عمو؟! این ابرا که میبینی بهش میگن کومولونیمبوس! توش پره از صاعقه! اون سفیدا بعضیا آلتوکومولوس هس اسمش که احتمال باران توشون هس! یه سر خوشگل پمبهای سفیدهام که بشون میگن کولوس! از همونا که شاعر میگه: تو قشنگی، مث شکلایی که ابرا میسازن! اونا همون ابرای کومولوسن.
بشر نگاهی کرد به ملیخا و گفت: آره! قشنگه! مث شکلایی که ابرا میسازن. حتا شکلایی که همین ابرای سیاه میسازن. ابرای صاعقهدار. صاعقه که آدمو خشک میکنه. وسط کوچه! ملیخا بش گفت: چی میگی؟! من دارم بهت علم یاد میدم، تو شعر تحویلم میدی؟! بشر لبخندی زد و گفت: تو زن و بچه داری؟! ملیخا گفت: یه زن دارم! چطور مگه؟! بشر گفت: خب اومدی زیارت چرا زنت رو نیاوردی؟! ملیخا گفت: زن رو که اینجور جاها نمیارن که! تازه من که زیارت نیومدم! این واسه اعتبارم تو بازار خوبه! درسته سه هفته در حجره رو بستم! اما اثری که پیچیدن خبر زیارت رفتن من میذاره، سودش خیلی بیشتر از سه هفته فروشه! بشر گفت: پس واسه خدا نیومدی، نه؟! ملیخا خندهای کرد و گفت: خدا؟! فک میکنی اصن کسی واسه خدا میاد اینجا زیارت؟! همه واسه خودشون میان! حالا من دارم راست و بیکلک میگم. بضیا میپیچونن! همین خودت! تو واسه خدا اومدی؟! واسه خودِ خدایِ خالی؟! بشر هیچی نگفت! فرو رفته بود توی فکر و همینطور دو تایی راه میرفتن.
یه کم که رفتن جلوتر رسیدن به دو تا کوه که تقریبا نزدیک هم بودن، یکی اما فرسایش پیدا کرده بود و اون یکی محکم و استوار ایستاده بود سرِجاش. دوباره ملیخا رو کرد به بشر و با چشمای مشتاق گفت: خب خب! جناب بشر! بگو بینم بابا! این دو تا کوه که نزدیک همهن. تقریبا هم جنس سنگهاشون یکیه، واس چی یکی اینجور فرسایش پیدا کرده و ریخته پایین، اون یکی اما سفت سَرِجاشه؟!
بشر که خودش هزار تا فکر و خیال داشت و حوصله حرفای این یارو رو هم اصن نداشت، ولی خب، ادبش بش میگفت با این که خب سن و سالی ازش گذشته بود تندی نباید بکنه! پس لبخندی زد بش و گفت: ای آقا! تو که جواب منو میدونی! چرا میپرسی و خودت و منو خسته میکنی آخه؟! ملیخا گفت: حتما میخوای بگی زمین ملک خداست، دوس داری یکی رو خراب میکنه، دوس داره یکی رو درست، نه؟! بشر به لبخندی اکتفا کرد.
ملیخا اما ولکنِ معامله نبود! گفت: تو احمقی! نمیفهمی! برعکس نهند نام زنگی نیوکول کیدمن آقاجان! تویِ ننگِ بشریت رو هم اسمتو گذاشتن بشر! چشاتو اگه وا کنی میبینی میبینی اون جلو یه واحهای هست، سرسبز و خرم! اون طرف اما تا چشم کار میکنه هیچی نیس! این یعنی این طرف یه آبی این زیر جریان داره! که همون باعث فرسایش زمین و خراب شدن کوه شده! توی ابله اما همه چی رو میندازی گردن خدا! بشر نگاهی بش کرد و گفت: برادرِ من! پدرِ من! من اگه اینطوری میگم نه اینکه این چیزا که تو میفهمی رو من نفهمم، یا نبینم، اما حرفم اینه که نباس درگیر این مسایل شد. این یه دامیه که توش رفتن با خودته، اما توش که افتادی دیگه راه رهایی نیست. شبیه این دامهای شکار که مث جعبهس و یه سوراخ داره که درپوشش بزرگتر از خودشه و با لولا وصله به توش! از بیرون که هُل میدی وا میشه و میری تو. اما وقتی رفتی تو، دیگه بیرون نمیشه اومد. پاتو که بذاری توی این عمارت، در بزرگ فولادیش پشت سرت بسته و میشه و دیگه تموم، اسیر شدی. اصن ببرمت خط آخر هتل کالیفرنیا که میگه: یو کَن چِک اَوت اِنی تایم یو لایک. بات، یو کَن نِوِر لیو، آقاجان! نِوِر لیو! ترک نمیتونی بُکُنیش! بله! حرف ما اینه چه کاریه! دمبال دردسری؟! ما نیستیم!! نمیپرسیم چرا! چرا همون سوسوی نور دور دسته، همونه سرتو سنگین میکنه و بت میگه یه شب که هزار شب نمیشه! یه شبم بمونیم تو هتل کالیفرنیا!
من نه کز سِرِ کار بیخبرم
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رُفت
به که با این درخت عالیشاخ
نشود دست هر کسی گستاخ
خلاصه، روزها میگذشته و این دوتا میرفتن و میرفتن تا اینکه یه روز خسته و کوفته بعد از چن روز که حتا یه نقطه سبز هم ندیده بودن، رسیدن به یه درخت ستبر و بلند که شاخههاش رفته بود تا آسمون و دور و برش پر از سبزههای تر و تازه بود. تصمیم گرفتن شب رو همونجا بمونن. ملیخا که ملوم نبود داره با خودش حرف میزنه یا بشر داشت میگفت: عجب! اینجا که نه چشمهای هس! نه آبی! نه نهری! پس این درخته چطور سبز شده لاکردار؟! خیلی مشکوکه!! بشر بش گفت: بابا بعد این همه روز یه سایه رو سرمون انداختهآ. بش میگی لاکردار؟! ای بابا!! ملیخا همینطور توی فکر بود و هیچی نمیگفت که یهو بشر داد زد: اِ !! اینجا رو! یه کوزهمانندی هست، توش هم پُره از آب! به نظرم خوب و سالم و گواراس! چقد خنکه! بشر همینطور که مشت میکرد توی کوزهای که مث یه حوض کوچیک توی زمین کاشته شده بود و توش آب خنک بود، به ملیخا گفت توام بیا بخور! خیلی خوبه!
ملیخا هم همینطور غرق توی فکر و با اکراه رفت جلو چن مشت آب خورد و گفت: ولی بازم میگم! یه چیزی مشکوکه اینجا! هیچ آبی نیس! پس این درختا از کجا میاد؟! بشر گفت: نگفتم بهت دمبال علت نباش! هی نپرس چرا؟! ول کن! آبتو بخور! تو سایه دراز بکش! خستگیت رو در کن! صبح زود باس راه بیفتیم بریم! ملیخا که به درخت تکیه داده بود به بشر گفت: به نظرت این خمرهس، کوزهس، چیه؟! این اینجا چیکار میکنه؟! بشر گفت: خب یه آدم خوبی ولش کرده اینجا که یه تشنهای مث من و تو که رسید، سیراب بشه! دَمِشم گرم!! ملیخا یهو یه خندهی بلندی کرد و گفت: بچه شدی؟! کدوم آدم عاقلی وسط بیابون برهوت کوزهی آبشو ول میکنه واسه بقیه؟! این یه تلهس. چون بیابونه و آب کم، شکارچیا اینجور ظرفای آب رو چال میکنن توی زمین، بعد وقتی حیوونا میان آب بخورن شکارشون میکنن! فک کنم امشب مهمون داشته باشیم! ولی آی بش بخندیما! جای آهو دو تا نره خر گیرش میاد.
ملیخا خندههاش همینطور بلند و بلند تر میشد. تا اینکه از زور خنده به پشت افتاد رو زمین و همینطور طاقباز دراز کشید. دستاش دو طرف سرش و پاهاش از هم باز! یهو به بشر گفت: اَه اَه! خودم دارم حالم از بوی زیربغلم به هم میخوره! این همه روزه تو راهیم! یه حموم نرفتیم! من میخوام خودمو با این آبه بشورم! بشر گفت: ای بابا! مریضی؟! اینجا تو بیابون آب کیمیاس! تو میخوای خودتو باش بشوری؟! کثیفش کنی؟! نفر بعدی که میاد چی؟! ملیخا گفت نفر بعدی؟! نفر بعدی شکارچیه! بذار آب چرک رو هم به دو تا نرهخر اضافه کنیم، بیشتر میخندیم. اینو گفت و همینطور خندهکنان ایستاد و دو تا پاش رو گذاشت توی ظرف آب. بشر که طاقت دیدن اینکه این مرتیکه داره آب رو کثیف و آلوده میکنه نداشت پاشد و رفت یه کم دورتر تو آفتاب نشست.
ملیخا هنوز کامل پاهاش توی ظرف آب مستقر نشده بود که شروع کرد به فرو رفتن! هر چی دست و پا میزد فایده نداشت! شروع کرد داد و بیداد که بشر صداش رو شنید و دویید سمت کوزه، اما تا برسه، هیچ اثری از ملیخا نمونده بود. انگار نه انگار که ملیخایی بود اصلا. آب همونطور تمیز و پاک بود، مثل اشک. و حتا یه موج هم روش نبود. صاف و بیحرکت. بشر هم وحشت کرده بود، هم تعجب. چوبدستیش رو فرو کرد توی آب ببینه آخه مگه یه کوزه چقد عمق داره! هر چی فرو میبرد چوب رو، باز هم فرو میرفت. تا آرنجش هم رفت توی آب. اما چوب به تهش نرسید. بشر چوب رو گرفت دستش و سوار خرش شد. افسار خر ملیخا رو هم گرفت اون یکی دستش و راهی خونه شد.
بشر چن روز بعد رسید به شهرش، با اینکه خسته و کوفته و همچنان گیج بود و منگ، قبل از اینکه بره خونهی خودش رفت بازار تا حجرهی ملیخا رو پیدا کنه. میخواست خرش رو با بار و بندیلش تحویل خانوادهش بده. یادش بود که گفته بود یه زن داره. توی بازار همه ملیخا رو میشناختن و یافتن آدرسش کار سختی نبود. بشر راه افتاد سمت خونهی ملیخا و در زد و زنی در رو باز کرد و بشر بش گفت که متاسفه باید خبر مرگ شوهرش رو بهش بده و گفت اومده بار و بندیل و اسباب وسایل و خر ملیخا رو تحویل بده و بره. زن بسیار از بشر تشکر کرد و انصاف و بزرگواریش رو ستود و بش گفت: ملومه شما خیلی خستهای. این همه روز، این همه راه اومدی. حدقل بیاین تو یه چایی در خدمت باشیم! نمک نداره! بشر هم رفت تو و نشست، به نظرش باید برای زن میگفت که شوهرش چطور مُرد.
خونهی مجللی بود. از یه باغ بزرگ گذشتن تا رسیدن به عمارت اصلی. زن بشر رو راهنمایی کرد به یه صندلی بزرگِ نیمکتمانندی که کنار یه میزی روی تراس بود و گفت زودی با چایی میاد! بشر گفت: نمیخواید بدونید شوهرتون چطور مُرد؟! زن انگار که لبخندی زده باشه، گفت: الان نه! وقت زیاده! لبخند رو البته بشر حس کرد! یا حدس زد. از پشت او چادر و روبندهی سیاه چیزی ملوم نبود!
بشر توی صندلی بزرگ و عمیقش فرو رفته بود و به همهی اتفاقای این چن وقت فک میکرد، که یهو دید زن داره با سینی چایی توی دستش میاد، اما بدون چادر. باورش نمیشد. خودش بود! همون زنی که توی خیابون دیده بود! همونی که یهو یه بادی از ناکجا اومده بود و چادرش رو انداخته بود! خودِ خودش بود. همه چیش خودش بود. زبون بشر بند اومده بود و همزمان میخواست یه چیزی بگه! اما حتا نمیتونست حرکت کنه!
زن اومد جلو و سینی رو گذاشت روی میز و گفت: ازون روز یک لحظهم نتونستم فراموشت کنم.
قصه که به اینجا رسید بانوی گنبد سبز به شاه گفت: قبلهی عالم نوبهی بعدی که تشریف آوردن، عینک سهبعدیشان فراموش نشود. باقی قصه رو میخوایم از زبون جناب پولانسکی ببینیم توی تلویزیون سهبعدی پنجاه و هفت اینچ. نِکست تایم وی گانا واچ بیتِر مون، مای کینگ.
قصه چون گفت ماه بزمآرای
شه در آغوش خویش کردش جای
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر