کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

1492

روز یکشنبه: گنبد زرد

روز یک‌شنبه رسید و بهرام چوبین عزم رفتن به گنبد زرد، که بانوی رومی‌ش دَرِش سُکنا داشت رو کرد. پس جام زرین رو گرفت دستش و لباس زربفتش رو هم کرد تنش و راه افتاد سمت گنبد دوم. دیگه طبق معمول شهنشاهان نشست و خورد و نوشید و این صوبتا تا شب شد و خدمتکارا و ندیمه‌ها و باقی دور و بر شاه و زنش رو خلوت کردن. شاه یه نیگاهی انداخت به بانوش و گفت: خب دیگه! وقتی چیه؟! بانوی رومی گفت:‌ چی؟! شاه گفت: قصه!!!

چون شب آمد، نه شب، که حجله‌ی ناز
پرده‌ی عاشقان خلوت‌ساز
شه بدان شمع شکرافشان گفت
تا کند لعل بر زبرجد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبد خوش‌آوازی

بانوی رومیِ چینی‌ناز هم می‌دونست با فلان شاهی بازی نتوان، دیگه جای نمی‌تونم و نمیشه و حال ندارم و ناز و این صحبتا نیس. شاه می‌خواد، پس باس بش داد.

چون ز فرمان شه کزیر نبود
عذر یا ناز دل‌پذیر نبود
گفت رومی عروس چینی‌ناز
کای خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زنده‌دار جان ملوک
عز نصر خدایگاه ملوک...

و خلاصه به عادت مالوف و البته میل وافر شاه، یه مقدار پاچه‌خواری و قبله‌عالم بافی کرد. تا رسید به قصه.


در شهری از شهرهای عراق یک شاه دانا و مهربان و هنرمند و با کمالات و جمالات سلطنت می‌کرد. خلاصه اینکه از هر انگشتش یه هنر می‌چکید و ملت همه ازش راضی بودن و ملک و رعیت آباد و شاد بود. خودِ شاه اما شاد و خوشحال نبود. از زندگیش لذت نمی‌برد، چون همیشه تن‌ها بود. مونس و همدمی نداشت. جمعه‌ها که می‌رفت توی حیاط قصرش قدم می‌زد و ملت رو که می‌دید دست زن و بچه‌شون رو گرفتن اومدن گردش، جای اینکه دلش شاد بشه از شادی رعیتش، دلش می‌گرفت از تنهایی خودش. مخصوصا وقتی این زن و شوهرای جوون رو می‌دید آراسته به انواع رموز دلبرکی. آخ آخ، دلش خون می‌شد. ولی چاره‌ای برای تنهاییش نمی‌دید. توی طالعش خونده بودن که از سمت زنان بهش گزندی خواهد رسید. این شده بود که سعی می‌کرد از زن‌ها دوری کنه! ولی خب، به هر تقدیر نمی‌شد که! واس خاطر همین هر چند وقت یه بار یه کنیزی می‌خرید و روزگاری رو باش می‌گذروند و در واقع رفتار همین کنیزها بیشتر باعث اطمینانِ شاه به طالعش و بدبینیش به زن‌ها شده بود.

هر کدوم از کنیزها که یه هفته از اومدنشون میگذشت و یه مقدار مهر و محبت از شاه می‌دیدن ادعای خاتونی و خانومی می‌کردن. می‌خواستن ملکه بشن! هی طلا جواهر می‌خواستن. باغ و خونه می‌خواستن. انقد که شاه بَرِش مسلم می‌شد که اینا نه اونو، که مال و منالش رو دوس دارن.

چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هر یکی تا به هفته‌ای کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سربرفروختی به خاتونی
خواستی گنج‌های قارونی...

و این شد که شاه همچنان همیشه تنها بود و غمگین.


خلاصه، شاه هفته به هفته کنیزهای جدید می‌خرید و وقتی ازشون رفتارهای ناپسند رو می‌دید می‌برد می‌فروخت‌شون. انقدری که توی اون اطراف اسمشو گذاشته بودن: کنیزک فروش!! اما توی این همه خرید و فروش، همه تو زرد، حتا یکی هم اون‌جور که باید نبود. همه دو روزه پُر میشدن از غرور و یادشون می‌رفت کی‌بودن و وظیفه‌شون چیه.

شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هر که را جامه‌ای ز مهر بدوخت
چونکه بدمهر دید بازفروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک‌فروش شد مشهور

شاه اما بی‌خبر بود که همه‌ی این اتفاقا زیر سر یک پیرزن گوژپشتی بود که از بچه‌گیش تا این سن سال توی کاخ بزرگ شده بود و طاقت نداشت زنای دیگه رو دور شاه ببینه. این می‌شد که تا می‌دید مهر یه زنی داره می‌افته تو دل شاه می‌رفت تو نخ زنه و هی زیر گوشش می‌خوند که ای هلو! ای آلبالو! ای شفتالو! بابا بانوی بانوان روم! تا حالا کجا بودی و ازین حرفا!! کنیزهام خب زود خام می‌شد و جوگیر و هیچی دیگه، از چشم شاه می‌افتادن.

بو د در خانه گوژپشتی پیر
زنی از ابلهانِ ابله گیر
هر کنیزی که شه خریدی، زود
پیره‌زن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نوخریده را از ناز
بانوی روم و نازنینِ طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
بازماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانه ویران کُن و عیال‌فریب...

خلاصه، پیرزن در خاطر فتنه و فن و شاه همچنان بی‌یار و همدم بودن تا اینکه یه روز برده‌فروشی که از چین برده و کنیز می‌آورد به شاه خبر داد که حاجی! بیا که شانست گفته! هزارتا لعبت چینی، بوقول بچه‌ها اصل جنس!! شاه هم بدو بدو رفت سمت بازار برده‌فروشا.

چه خبر بود اون‌جا! لاقربتا!! هر کی رو شاه انتخاب می‌کرد، دو قدم جلوتر یکی بهتر بود. هی باس می‌گفت آقا ما بریم یه چرخ بزنیم چار جا دیگه‌رم ببینیم خدمت می‌رسیم و اینا! شاه همین‌طور راه می‌رفت بین کنیزکان و نگاه می‌کرد تا اینکه چشم‌ش افتاد به یکی که بین تموم اونا مث آفتاب می‌درخشید. از برده‌فروش در موردش پرسید و برده‌فروش گفت: سلطون جون، می‌خوام به طور خلاصه و این اِ‌ نات‌شِل بت بگم که من که سی ساله کارم اینه و تعریف از خود نباشه این کاره‌َم، هر سری این کنیز رو می‌بینم تا دو دیقه گیجم جونِ جقه‌ی همایونی.

من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم

شاه هم بدجور گرفتار این کنیزک شده بود و دیگه بقیه توی چشمش اصن قشنگ نبودن. شاه رو کرد به برده‌فروش و گفت، خب دیگه! ما همین رو پسندیدیم! خیلی‌ام پسندیدیم! هر چی باشه قیمتش میدیم. حله! دوشواری نداره!

برده‌فروشی یه لبخندی زد به شاه و گفت: حالا کی حرف پول رو زد حضرت والا. این کنیز خب، همون‌طور که می‌بینی از جمال و کمال چیزی کم نداره، اما لاکردار گل بی‌عیب خُداس دیگه! یه عیبی داره که هر کی امروز می‌خره، صبحِ فردا میاره پسش میده! شاه گفت: اِ ! عیب؟! چه عیبی؟!

خواجه‌ی چین گشاده کرد زبان
گفت کاین نوش‌بخش نوش‌لبان

هر چه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال

جز یکی خوی زشت وآن نه نکوست
کآرزوخواه را ندارد دوست
هر که از من خرد به صد نازش
بامدادا به من دهد بازش

خولاصه! همه تا وقت خواب دوستش دارنا، از بس خانومه. ولی وقت خواب که میشه متسفانه هیچی به هیچی! یعنی می‌خوام بگم زیادی اصرار کنی یوهو دیدی زد خودشو ناکار کرد. ینی می‌خوام بگم قضیه جدیه! ناز و این صوبتا نیس! خولاصه که عیبش اینه! حالا اگه پایه‌ای بپیچم ببری! پولم نده اصن! تو اگه بتونی اینو خوشال کنی من واسم کافیه جناب شاه! به خدا اگه! ما اونقدرام فرومایه نیستیم که! اسم‌مون بد درفته!

شاه گفت پس بذار من برم یه دور بزنم! ببینم چه خبره! میام باز! و خب رفت و هر چی دور زد، هر چی نگاه کرد. اون همه لعبتان چینی رو، دید نه! دلش پیش همون کنیزک مونده! هی با خودش سبک سنگین می‌کرد. می‌گفت: ای بابا! ببینا! وضعیت ما رو! یه بارم از یکی خوش‌مون اومده اینجوری عجب عیبی داره لاکردار! کاش حدقل کچل بود! دماغش کج بود! چمیدونم کور بود! اینم شد عیب آخه؟! ولی خب، آخرش بی‌خیال اون یه دونه عیب شد و برگشت سراغ همون زن...


عاقبت عشق سرگرایی کرد
خاک در چشم کدخدایی کرد
سیم در پای سیم‌ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
درِ یک آرزو به خود در بست
کشت ماری، وز اژدهایی رَست

خلاصه، کنیزک اومد خونه‌ی پادشاه و بسیار معقول و خانوم و هنرمند، هر روز همه‌ی امور رو سر و سامون می‌داد. به پخت غذاها نظارت می‌کرد. کار باغبون‌ها رو بررسی می‌کرد. از زیر زمین تا پشت بوم کاخ رو به کردار و قشنگ کرده بود. شاه هم نگاه می‌کرد و حظ می‌برد. تا اینکه پیرزنه دوباره شستش خبردار شد که دل غافل! مورد جدید!!! رفت و شروع کرد از کنیز جدید تعریف و تمجید کردن که: ای بابا! این دستای ظریف تو که نباس برنج پاک کنه! باس بره دو دسکش‌های پوست آهو! بابا تو که نباس بری واسه شاه غذا ببری! لشکر چین و هند باس هر روز واس تو غذا بیاره و این حرفا! کنیز جدید اما گوشش به این حرفا بدهکار نبود! در واقع تیزتر ازین حرفا بود! پیرزن هر فتنه‌ای می‌کرد کارگر نمی‌شد. تا جایی که دیگه شب و روز نشاسته بود واسه دخترک. این شد که دخترک رفت و قضیه‌ی پیرزن و مزاحمت‌هاش رو برای شاه گفت و شاه هم تازه فهمید که قضیه چی بوده و اون کنیزکان قبلی چرا یه هفته نشده هوا برشون می‌داشت. همون موقه دستور داد پیرزن رو از کاخ بیرون کردن و زندگی به خوبی و خوشی توی کاخ جریان داشت. آل این اُردِِر.


شاه هم هر دیقه‌ای که می‌گذشت بیشتر دخترک رو دوست می‌داشت و حس می‌کرد واقعا عاشقش شده. و خب، به احترام همین حسش به اون یه دونه خواسته‌ی دخترک سعی می‌کرد احترام بذاره و هیچ‌وقت اون موضوع رو اصن پیش نکشه. تا اینکه یه شب که همین‌طور همو بغل کرده بودن و عطر کُندُر و نوای رود و مواردی ازین دست به عنوان کاتالیزور جمله‌گی دست به دست هم داده بودن...

تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کآتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
درخزیده میان خز و پرند
قلعه‌ی آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتشِ تیز
گفت با آن گل گلاب‌انگیز
کای رطب‌دانه‌ی رسیده‌ی من
دیده‌ی جان و جانِ دیده‌ی من
از تو یک نکته می‌کنم در خواست....

دخترک گفت: آقا، گفتم که! نمی‌شه. نمی‌تونم! نه که نخوام‌ها. جونِ شما اصن الان، لاالاهَلَلا!!! ولی خب، نمیشه دیگه! شاه گفت: چی میگه رطب‌دانه جان، بذار بیت رو تموم کنم حدقل! دخترک گفت:‌ بفرما!!


از تو یک نکته می‌کنم در خواست

کآنچه پرسم مرای بگویی راست

کنیزک گفت: ای بابا! شرمنده! ما گفتیم چی می‌خوای بگی! ملومه که راستشو می‌گم. شاه پرسید:‌ خب آقاجانم! تو به این جوونی، قشنگی، ماهی، رطب‌دانه‌گی، این چه بازییه سر من در میاری؟! خب آخه چرا؟! بگو شاید چاره کردیم!!! دخترک نگاهی کرد به شاه و گفت: والا چی بگم! باس راستشو بگم! حیقتش یه مرضی هست توی خونواده‌ی ما. هر کدوم از دخترای خونواده فردای اولین شبی که فلان! ملتفتی که! شاه گف: بله بله! خب؟! فرداش چی؟! دخترک گفت: والا از فرادش رنگ و رخ دخترا زرد میشه! کم کم ضعیف و ناتوان میشن و به ماه نکشیده، می‌میرن. من خیلی می‌ترسم. خیلی‌آ. یعنی شما دلت راضی میشه من بیفتم بمیرم؟! اگه قرار باشه اون‌جوری مریض بشم و با درد و رنج و روی زرد بمیرم، همون ترجیح می‌دم خودم همین‌جا خودمو بکشم و یهو از زیر لباسش یه خنجری رو در آورد و خیلی جدی برد سمت قلبش!!

شاه دست دخترک رو گرفت و گفت: ای بابا! چه کاریه! یه سوال پرسیدیم! کاری نداریم که! بیا اصن، غلاف کن اونو! بیا بگیریم بخوابیم اصن! کنیزک لبخندی زد و شاه رو بوسید و گفت: قبل از خواب توام خب راستشو بم بگو! واس چی دم به دیقه کنیز عوض می‌کردی؟! می‌دونی تو خیابون مردم بت چی می‌گن؟! شاه سرشو انداخت پایین و گفت: کنیزفروش؟! دختر سرشو تکون داد و شاه قصه‌ی طالع‌ش رو برای دخترک گفت.

روزها همین‌طور میگذشت و علاقه شاه به دخترک روز به روز هی بیشتر می‌شد. اما چاره‌ای نبود جز صبر و صبر و صبر. صبری که ملوم نبود کی به ثمر می‌رسه. اصن ملوم نبود به ثمر میرسه یا نه. تا اینکه یه روز که شاه داشت توی حیاط کاخش راه می‌رفت پیرزن گوژپشت از کنار یه دیوار اومد بیرون و به شاه گفت: قبله‌ جان عالم! تو منو انداختی بیرون! اما مهر خودت رو که نمی‌تونی از دلم بندازی بیرون! من طاقت دیدن رنج ولی‌نعمتم رو ندارم! اگه بخوای بهت کمک می‌کنم مشکلت رو حل کنی!! شاه هم با خودش گف: حالا گوش کردن به حرفای این پیرزن که ضرر نداره که.

پیرزن به شاه گفت، می‌دونی یه کره‌ی جدید که به هیشکی سواری نمیده رو چطور رام می‌کنن؟! شه گفت: تو بگو! پیرزن گفت:

گفت گر بایدت که کره‌ی خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره‌ی رام‌کرده را دو سه بار
پیش او زین کن و به رفق بحار

که بله! باس یه کره‌ی دیگه‌ای که رام هست رو جلوی چشم اون زین کنی ازش سواری بگیری تا اینم بیاد تو کار. ملتفتی دیگه؟! زنا حسودان شهنشاها! راهش همینه و بس! شاه هم گفت: ایول به تو بابا! چه چرچیلی بودی تو و ما خبر نداشتیم! بعدشم خنده کنان رفت و یک کنیز جدید خرید و دست در گردنش هی جلوی دخترک رژه می‌رفت و...

شوخ و رعنا خرید نوش‌لبی
مهره‌بازی‌کنی و بوالعجبی

خلاصه! شاه بازی‌هاش رو با دخترک می‌کرد و تا کار می‌رسید به جای باریک، می رفت سراغ این کنیزک! گرچه لذت چندانی نبود براش توی این بازی، اما خب، همه‌ی امیدش این بود که ترفند پیرزن کارگر بشه و رشک و حسد توی دخترک شعله‌ور...

وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خُفت
جگر آنا و گوهر این‌جا سُفت

دخترک هی سعی می‌کرد توجه نکنه به این رفتارها و حرمت شه و کنیزی رو نگه داره. یه حدسایی هم میزد که این آتیشا از گور اون پیرزنه بلند شه! پس هی سعی داشت همه چی رو نادیده بگیره، ولی خب، هر چی میگذشت بیشتر می‌فهمید که علاقه‌ش به شاه فرای رابطه‌ی شاه و کنیزه! و خب، عشق هم که صبر نمی‌شناسه...

گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فن است
اصل طوفان تنور پیرزن است
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود


خلاصه، بالاخره تحمل دخترک تموم شد و یه شب که توی بغل شاه بود بهش گف:‌ یادته اون شب بم گفتی همیشه باید راستشو بگیم؟! خب حالام راستشو بم بگو! این چه کاریه آخه داری بام می‌کنی! گیرم چیزی که خواستی بهت ندادم. خب توام میرفتی از کس دیگه می‌گرفتی. حرفی نبود که، آخه ولی اینجوری چرا؟! می‌خوای ما رو بکشی خب مث مرد شمشیرو بکش و بزن، دیگه این بچه بازی‌آ چیه خداییش! که یارو زنه رو جلو چشم ما اینجور و اون‌جور می‌کنی. آدمم یه تحملی داره دیگه خب،

تا شبی خلوت آن همایون‌چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کای خسرو فرشته‌نهاد
داور مملکت به دین و به داد
صبح‌وارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه‌فروش؟!
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیم در دم شیر؟!
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهایی برابر نظرم!
گشتنم را چه در خورد ماری
گر کُشی هم، به تیغ خوب، باری...

دخترک یه کم خودشو توی بازوهای شاه جا به جا کرد و گفت: ولی خداییش، من توی این مدت تو رو خوب شناختم. این بازی‌ها و دسیسه‌ها از دست و فکر تو نمیاد. اگه مث همیشه راستشو بم بگی که آتیشا از گور که بلن میشه؟! قول میدم بهت، قول میدم، به خدا، اصن به جون خودت قول می‌دم که خطر مرگ رو به جان بخرم و اون‌ چیزی که این همه مدت طالبش هستی رو بهت بدم.

به چنین ره که رهنمون بودت؟!
وین چنین بازی‌ای که فرمودت؟!
خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام
تا نپرم که تیزپَر شده‌ام
به خدا و جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گُشایی بند
قفل گنجِ گُهر بیندازم
با به افتاده شاه در سازم


شاه هم که توی چشمای دخترک که زیر نور چراغ برق می‌زد می‌خوند که راست میگه، همه‌ی قصه و راهکار پیرزن و باقی ماجراها رو براش تعریف کرد که پیرزنه بش گفته که این دخترک موم نیس، آهنه! جز با آتیش نرم نمیشه! باس رنجش بدی! ولی نگران نباش! چون دوست داره درد و رنجش تو رو می‌رسونه به مقصودت،

نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه، زان جا که با تو رای من است
درد تو بهترین دوای من است

دخترک همین‌طور که گوش می‌داد، مستقیم توی چشمای شاه نگاه می‌کرد، بدون اینکه پلک بزنه! شاه ساکت شد و دختر همین‌طور نگاه می‌کرد، تا اینکه بالاخره گفت: گناهکار و بدخواه باید به عذاب کارهاش برسه، نه؟! شاه گفت:‌ بله! البته! حتما پیرزنه رو تنبیه می‌کنیم!! دخترک گفت: نُچ! تنبیه کافی نیس! وجود این منبع شره! باید کلکشو بکنی! شاه گفت: ای بابا! باشه! باشه! هر چی تو بگی! دخترک گفت: همین‌طور معمولی هم نه ها! همون طور که اون هی بین ما آتیشی روشن می‌کرد که دودش بره توی چشم هر دو تامون، باید بندازیش توی آتیش که بین شعله و دود خاکستر بشه. باشه؟! شاه گفت باشه.

صبح فردا پیرزن کشته شد و شاه هم به وصال دخترک رسید. فرداش، هر دو هی نگران بودن که چی می‌خواد بشه! که یعنی دخترک می‌میره یا زنده می‌مونه؟! یه مدت که گذشت دیدن چهره دخترک هی داره زرد میشه، اما زردیش زردیِ زاری نبود. مثل زردی زعفرون بود! از شادی بود و رضایت. سال‌ها گذشت و گزندی به دخترک نرسید.

قصه که به اینجا رسید بانوی رومی بهرام، دستاشو دور گردن شاه حلقه کرد و گفت: خوب بید؟! شاه هم گفت: ایول! لبت پُرقند!

شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر