کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

1480

یک راهرویی بود بهش می گفتند پاساژ شیرنگی. تهش یک مغازه ی سلمانی بود که دوران بچگی همیشه همان جا می رفتیم برای اصلاح. یک آقای سیبیل داری استاد سلمانی بود و بغل دستش همیشه یه چراغ علاءالدین داشت با یک کتریِ پر از آب روش. تابستان و زمستان نداشت. کتری و چراغ همان جا بود، نمی دانم باهاش چیکار می کرد، نه چایی درست می کرد، نه قیچی و شانه اش را می شست. پاساژه نزدیک فلکه ی شهرداری بود، آن جا به میدان می گفتند فلکه، هنوز هم می گویند. دور فلکه ی شهرداری پر بود از مغازه های الکتریکی، و سرگرمی آن روزهای من هویه بازی بود. هی ازین کیت ها می گرفتم و می افتادم به جان سیم لحیم ها. هویه ها البته برقی بودند نه از آن واقعی قدیمی ها که پدر بزرگم داشت.

پدر بزرگم با هویه هاش که شبیه چکش بود سر حلب های پنیر را می بست. هویه را می گذاشت رو شعله ی گاز بزرگی که شیرها روش توی دیگ داشت گرم می شد تا داغ شود. من می نشستم و خیره می شدم به شعله ها که هی سبز و آبی می شدند. شعله ی آبی انگار بهترینِ شعله هاست. آتش چوب اگر آبی شود، چوبش چوب خوبی ست. شعله ی دور هویه اما سبز می شد. توی کتاب علوم می گفت به خاطر مس که توش هست. مس شعله را سبز می کند. هویه های برقی اما شعله نمی خواستند، یکهو داغ می شدند. من بیشتر از آنکه بتوانم از توی یکی از آن رادیوهای حاصل کیت ها صدایی در بیاورم، دستم را سوزانده بودم با آن هویه ها.

توی آن مغازه های الکتریکی یک بار دیگر هم کلی گشته بودم. نمی دانم چرا تمام پریزهای خانه در ارتفاع بودند، یک متر بالاتر از سطح زمین. این آداپتور سگا که تازگی گرفته بودیم را زده بودم به برق و پارک ژوراسیک بازی می کردم که یکهو آداپتور از برق در آمد و خورد زمین. بازی خراب شد، آداپتور شکست، سنگین بود خب، طاقت ارتفاع نداشت. خیلی گشتم آن موقع توی این الکتریکی ها تا یکی دیگر پیدا کنم که بخورد بهش. آخرش پیدا کردم البته، هنوز هم دارمش. با آن عکس آدامس زاگور که روش چسبانده بودم. شماره ی دو توی آن لیست کذایی سی و شش تایی که باید پر می شد. آدامس هم همیشه شماره ی دو بود. تمام در و دیوار پر شده بود از آن عکس لعنتی.

همین طور که دنبال پاساژ شیرنگی می گشتم هی همه ی این فکرها می آمد توی سرم. بعد از سال ها برگشته بودم آنجا، این بار با رفیقی که دو سال پیش آنجا بود. رفیقم یک عکس گرفته بود از پیرمرد قهوه چی و می خواست عکس را بهش هدیه بدهد. عکس را چاپ کرده بودم و دنبال قاب فروشی می گشتم، که قابش کنیم و بدهیم به پیرمرد. گفتند توی شیرنگی هست، من هی دنبال پاساژ بودم و پاساژ شیرنگی انگار دود شده بود رفته بود هوا، مثل همه ی این فکرها که هی می آمد توی سرم، مثل پدربزرگم که حالا مرده بود و هویه هاش نمی دانم اصلا کجاست.

عکس پیرمرد توی دستم، از یکی پرسیدم: آقا این پاساژ شیرنگی همین دور و بر بودا! پیداش نمی کنم! یارو یک نگاهی کرد بهم و گفت: اون ور خیابون! نگاه کردم! عجب! خانه ی ما دور فلکه ی کاخ بود، از آن سمت می آمدیم همیشه و سلمانی خب دست راست مان بود. من حالا داشتم از قهوه خانه ی سر نعلبندان می آمدم. از سمت فلکه ی شهرداری، خب پاساژ می شد دست چپ! آمدم تشکر کنم از آقایی که بهم آن ور خیابان را با انگشت نشان داده بود که دیدم رفته. یک نگاهی به عکس توی دستم انداختم. پیرمرد قوری بدست کنار سماور هیولایش ایستاده بود. قهوه خانه ش بیشتر محل غذاخوردن کارگرها بود. صبحانه و نهار. کارگرها هیچ وقت بیرون شام نمی خورند.

رفتم آن طرف خیابان و عکس را قاب کردم و کاغذ کادو پیچیدم دورش و یک روبان آبی آسمانی هم بهش بستم و بدو بدو برگشتم توی قهوه خانه. عکس را دادم به رفیقم و او هم رفت با یک لبخند دادش به جناب قهوه چی. پیرمرد یک نگاهی به مربع کادوپیچ انداخت و ممنونی گفت و گذاشتش کنار، و رفت که استکان های توی سینی را پر کند. کتری ای که باهاش آب می ریخت توی استکان ها کپی کتری استاد سلمانی بود.

رفیقم برگشت سر میز و داشتیم چایی می خوردیم که دیدیم قهوه چی عکس را چسبانده کنار اجازه ی کسبش، پنج دقیقه بعد هم دو تا املت آورد برامان با نان و پیاز و اضافه کرد مهمان باشید. شب که پیش از خواب براش تعریف کردم چه شد که انقدر دیر شد چاپ و قابگیری عکس گفت: دوس داشتم پدربزرگت را می دیدم، بعد خوابیدیم. تابستان بود اما خودش را لای ملافه پیچیده بود. من همین طور نگاه می کردم و فکر می کردم، به پدربزرگم، به آداپتور سگا، به عکس شماره دوی زاگور. به این هیبت ظریفِ توی ملافه. به کتری استاد سلمانی. به همه چیز که مدام دود شده اند و می شوند. یعنی سرخپوستی هست جایی که پیغام این همه دود را بگیرد، یادداشت کند، یک روز بفرستد در خانه. توی صندوق پست که فقط نباید قبض باشد. سرخپوست می گوید: شعله های آبی زیاد دود نمی کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر