فرشتهها همهی ناخوبیها را فراموش میکنند. همهی بدیهات و ناملایمتهات و ناجوریهات را. و درست به همین خاطر است که فراموش میشوند. این تقصیر من نیست، اگر اصلا تقصیر کسی باشد. این قانون دنیاست. کلید میرود توی قفل. دو تا قفل چهکاری میتوانند با هم داشته باشند؟! دو تا کلید چی؟! خب، هیچی! فایدهها و نیازهاست که نزدیکی میآورد. از طرفی وقتی پای فایده در میان است علاقه پر میکشد روی بلندترین شاخهی عمر، آنجا که دیگر دیده نمیشود.
پیدا کردن جسدهای آویزان از درختهای حیاط تیمارستان یک اتفاق عادی باید باشد. آدمها آنجا بیشتر انتظار ازشان میرود خودشان را از درخت آویزان کنند، تا اینکه شام سبکشان را با یک لیوان شیر به سمت تخت همراهی کنند، به امید نیمروی صبحانه. از درخت آویزان شدن انگار مانده توی خون آدمیزاد، این همه تکامل و تحول هیچ اثری بر آنجاش نگذاشته.
با فرشتهها اما در مورد روانپریشهای از درخت آویخته نمیشود حرف زد. وقتی از فرشتهی فراموش شده صحبت میکنم باید یاد یک چیزهای دیگر بیفتم. مثلا یاد نامهای که مادرم تکههای پارهاش را به هم چسبانده بود و بعدش تا سه ماه هر شب سعی در نجات من داشت. یکبار هم نمیپرسید پس چرا این پاره بود! آن هم نه از وسط که هشت قسمت شده بود. شاید فقط یک پینوکیو میتواند نامهی فرشتهی مهربانی را که با تمام قلبَش نوشته پاره کند. ولی خب، این دنیای پینوکیوها نبود. اولین دلیل بر ادعایم اینکه پینوکیو مادر نداشت. یعنی شاید داشت. یک درختی که چوبِ تنهاش شده بود او، مادرش بود حتما. مثل الیور توییست که مادرش سَرِ زا رفته بود، مادر پینوکیو هم رفته بود، اما پیش از زا.
پینوکیو؟! نه! وقتی به فرشتهای که فراموش شده فکر میکنم نباید به پینوکیو فکر کنم. باید به یک چیزهای دیگری فکر کنم. مثلا پیاده رفتن از دانشگاه تهران تا اول جادهی قدیم کرج. و حرف و حرف و حرف. من اما چقدر دلم میخواست با او در مورد مراسم ختم حرف بزنم. نمیدانم چرا توی تک تکِ قدمهایی که بر میداشتم داشتم به این فکر میکردم وقتی مُردم، مراسم ختمَم چطور خواهد بود.
آن روزها هیچ یک مراسم خشک و خالی و زیر خاک کردنم مثل سیبزمینی را دوست نداشتم. فکر میکردم اگر حتا بخواهند همینطور خشک و خالی هُلَم بدهند توی قبر حداقل نباید مثل سیبزمینی باشد. باید مثل گردو باشد شاید. مثل گردوهایی که با عموم میچیدیم و زیر خاک مخفی میکردیم که پاییز بیاییم و وقتی پوست سبزشان پوسید درشان بیاوریم و ببریم خانه. ولی خب، از همان وقتی که خاکشان میکردیم، میدانستیم پاییز که آمد دیگر همه رفتهایم پایین. دیگر نیستیم بین این کوههای بلند. گردوها همه میپوسیدند، همیشه. من اما دائم فکر میکردم سنجابهایی که گردوی کافی ذخیره نکردهاند، آنهارا خواهند یافت. یا حتا فکر میکردم وقتی ما داریم گردوها را خاک میکنیم یک جفت سنجاب از پشت برگها با لبخند ما را نگاه میکنند و با خود میگویند: لازم نیست گردو جمع کنیم!
من هرگز اهمیتی نمیدادم که توی آن کوهها و جنگلها توی عمرم حتا یک نصفه سنجاب هم ندیده بودم. آدم دوست دارد حتا اگر خشک و خالی هم رفت زیر خاک، حداقل سنجابی چیزی سر سیاه زمستان چهرهاش با لبخندی سرخ بشکُفد، وقتی میبیندش زیر خاک. یا وقتی میبینندش یک جفت سنجاب که خاک میشود، بدانند لازم نیست گردو جمع کنند و میتوانند بیشتر از هم لذت ببرند، تا زنده هستند و خودشان نخوابیدهاند جای گردوها. کسی هست که کرم را ترجیح دهد به سنجاب؟
خب اما، با فرشتهها در مورد مرگ نمیشود حرف زد. در مورد کرم هم نمیشود حرف زد. فرشتهها به میز شام فکر میکنند. و به فنجان شیر روی عسلیِ کنار تخت، و به تخت. و توی تخت، به نیمرویی که صبح خواهند ساخت، توی قابلمهی مسی که شادی مضاعف به تخمهای مرغهای فرزندمُرده تزریق میکند، نه این تفالهای سرطانساز.
آخ که این زندگی چقدر شبیه قطار است. قطار سریعالسیر. نه از آنها که باش تا کرمان رفته بودم: از آنها که توی هر شهری میایستاد. از آنها که توی هر توقف میشد کیفت رو بندازی روی کولت و پیاده شوی. شهر نو، آدمهای نو، زندگی نو. زندگی اما قطار سریعالعسیر است و از این جور قطار فقط نایستادن بین مبدا و مقصد را به ارث بُرده. و الا از سرعت خبر نیست. آدمها تکراری، غذاها تکراری، حرفها تکراری. فقط امید به تصاویر رویِ دورِ تُند بیرون پنجرهست. تنها چیزی که شاید شانس تجربهی احساسهای نو را بهت بدهد. ولی چه فایده! هیچ چیز ملموس نیس. مثل دود میماند. هر چه مشتَش کنی، باز که کردی مُشتَت را، هیچی نیست، هیچی، خالی.
توی قطاری که بین ایستگاهها نمیایستد، تنها کاری که میشود کرد صبر است. و شاید بعضی وقتها فکر به اینکه کاش با هواپیما میرفتم. سریعتر بود، حالا که همه چیز برای رسیدن به مقصد رقم خورده. فکر کردن به اینکه کاش میایستاد قطار توی ایستگاههای بین راه زود رنگ میبازد. خیلی زود. مگر آدم چقدر تحمل دارد. برای من هم این فکر تمام شده. فکر هواپیما اما هنوز گاه به گاه میآید توی کلهم. و این ها همه با هم، هی بهم یادآوری میکند: فرشتهها خوبیشان این است که فراموش میکنند، ما بدیمان این است که فراموششان میکنیم.
پیدا کردن جسدهای آویزان از درختهای حیاط تیمارستان یک اتفاق عادی باید باشد. آدمها آنجا بیشتر انتظار ازشان میرود خودشان را از درخت آویزان کنند، تا اینکه شام سبکشان را با یک لیوان شیر به سمت تخت همراهی کنند، به امید نیمروی صبحانه. از درخت آویزان شدن انگار مانده توی خون آدمیزاد، این همه تکامل و تحول هیچ اثری بر آنجاش نگذاشته.
با فرشتهها اما در مورد روانپریشهای از درخت آویخته نمیشود حرف زد. وقتی از فرشتهی فراموش شده صحبت میکنم باید یاد یک چیزهای دیگر بیفتم. مثلا یاد نامهای که مادرم تکههای پارهاش را به هم چسبانده بود و بعدش تا سه ماه هر شب سعی در نجات من داشت. یکبار هم نمیپرسید پس چرا این پاره بود! آن هم نه از وسط که هشت قسمت شده بود. شاید فقط یک پینوکیو میتواند نامهی فرشتهی مهربانی را که با تمام قلبَش نوشته پاره کند. ولی خب، این دنیای پینوکیوها نبود. اولین دلیل بر ادعایم اینکه پینوکیو مادر نداشت. یعنی شاید داشت. یک درختی که چوبِ تنهاش شده بود او، مادرش بود حتما. مثل الیور توییست که مادرش سَرِ زا رفته بود، مادر پینوکیو هم رفته بود، اما پیش از زا.
پینوکیو؟! نه! وقتی به فرشتهای که فراموش شده فکر میکنم نباید به پینوکیو فکر کنم. باید به یک چیزهای دیگری فکر کنم. مثلا پیاده رفتن از دانشگاه تهران تا اول جادهی قدیم کرج. و حرف و حرف و حرف. من اما چقدر دلم میخواست با او در مورد مراسم ختم حرف بزنم. نمیدانم چرا توی تک تکِ قدمهایی که بر میداشتم داشتم به این فکر میکردم وقتی مُردم، مراسم ختمَم چطور خواهد بود.
آن روزها هیچ یک مراسم خشک و خالی و زیر خاک کردنم مثل سیبزمینی را دوست نداشتم. فکر میکردم اگر حتا بخواهند همینطور خشک و خالی هُلَم بدهند توی قبر حداقل نباید مثل سیبزمینی باشد. باید مثل گردو باشد شاید. مثل گردوهایی که با عموم میچیدیم و زیر خاک مخفی میکردیم که پاییز بیاییم و وقتی پوست سبزشان پوسید درشان بیاوریم و ببریم خانه. ولی خب، از همان وقتی که خاکشان میکردیم، میدانستیم پاییز که آمد دیگر همه رفتهایم پایین. دیگر نیستیم بین این کوههای بلند. گردوها همه میپوسیدند، همیشه. من اما دائم فکر میکردم سنجابهایی که گردوی کافی ذخیره نکردهاند، آنهارا خواهند یافت. یا حتا فکر میکردم وقتی ما داریم گردوها را خاک میکنیم یک جفت سنجاب از پشت برگها با لبخند ما را نگاه میکنند و با خود میگویند: لازم نیست گردو جمع کنیم!
من هرگز اهمیتی نمیدادم که توی آن کوهها و جنگلها توی عمرم حتا یک نصفه سنجاب هم ندیده بودم. آدم دوست دارد حتا اگر خشک و خالی هم رفت زیر خاک، حداقل سنجابی چیزی سر سیاه زمستان چهرهاش با لبخندی سرخ بشکُفد، وقتی میبیندش زیر خاک. یا وقتی میبینندش یک جفت سنجاب که خاک میشود، بدانند لازم نیست گردو جمع کنند و میتوانند بیشتر از هم لذت ببرند، تا زنده هستند و خودشان نخوابیدهاند جای گردوها. کسی هست که کرم را ترجیح دهد به سنجاب؟
خب اما، با فرشتهها در مورد مرگ نمیشود حرف زد. در مورد کرم هم نمیشود حرف زد. فرشتهها به میز شام فکر میکنند. و به فنجان شیر روی عسلیِ کنار تخت، و به تخت. و توی تخت، به نیمرویی که صبح خواهند ساخت، توی قابلمهی مسی که شادی مضاعف به تخمهای مرغهای فرزندمُرده تزریق میکند، نه این تفالهای سرطانساز.
آخ که این زندگی چقدر شبیه قطار است. قطار سریعالسیر. نه از آنها که باش تا کرمان رفته بودم: از آنها که توی هر شهری میایستاد. از آنها که توی هر توقف میشد کیفت رو بندازی روی کولت و پیاده شوی. شهر نو، آدمهای نو، زندگی نو. زندگی اما قطار سریعالعسیر است و از این جور قطار فقط نایستادن بین مبدا و مقصد را به ارث بُرده. و الا از سرعت خبر نیست. آدمها تکراری، غذاها تکراری، حرفها تکراری. فقط امید به تصاویر رویِ دورِ تُند بیرون پنجرهست. تنها چیزی که شاید شانس تجربهی احساسهای نو را بهت بدهد. ولی چه فایده! هیچ چیز ملموس نیس. مثل دود میماند. هر چه مشتَش کنی، باز که کردی مُشتَت را، هیچی نیست، هیچی، خالی.
توی قطاری که بین ایستگاهها نمیایستد، تنها کاری که میشود کرد صبر است. و شاید بعضی وقتها فکر به اینکه کاش با هواپیما میرفتم. سریعتر بود، حالا که همه چیز برای رسیدن به مقصد رقم خورده. فکر کردن به اینکه کاش میایستاد قطار توی ایستگاههای بین راه زود رنگ میبازد. خیلی زود. مگر آدم چقدر تحمل دارد. برای من هم این فکر تمام شده. فکر هواپیما اما هنوز گاه به گاه میآید توی کلهم. و این ها همه با هم، هی بهم یادآوری میکند: فرشتهها خوبیشان این است که فراموش میکنند، ما بدیمان این است که فراموششان میکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر