کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

1484

کندن اول اسم‌ها روی درخت مثل نوشتن شعرهایِ همه‌جاریخته‌ی سپهری اول کتابی‌ست که هدیه می‌دهی. مسخره، یک‌مقداری حتا منزجرکننده و چندش‌آور. شاید حتا از آن هم مسخره‌تر باشد، مثل نوشتن شعرهایی که مریم حیدرزاده ردیف می‌کند دنبال هم. اما برای هر کسی وَ هر چیزی حداقل یک‌جا وجود دارد که وقتی توش قرار گرفت دیگر مسخره نباشد، برای کندن اول اسم‌ها هم.

انقدر هوا سرد بود که هر کس یک استکان چایی یا یک فنجان قهوه را بهانه کرده بود و چپیده بود توی کافه‌ی همیشگیِ ما. لاکردار حتا یک میز خالی هم نبود. یعنی میز خالی که هیچ، جا نبود گوشه‌ی میز را با یکی شریک بشویم. این طرف و آن طرف را هی نگاه کردیم تا چشمم افتاد به رخت‌آویزها. بین دو تا رخت‌آویز که پُر بود از کاپشن و پالتو یک طاقچه مانندی بود، عرضش نهایت بیست سانت. گفتم: همین جا خوبه! دو تا صندلی برداشتیم و لیوان‌های بلند را گذاشتیم روی طاقچه!  صندلی‌ها ازین پایه بلند‌ها بود. و الا نمی‌رسید به لبه‌ی طاقچه. مال من یه کمی هم لق می‌زد. همان‌طور که تکان‌تکان‌َش می‌دادم کلیدهام که بش یکی ازین چاقوقیچی‌های ارتش سوییس آویزان کرده بودم را در آوردم و چاقوش را باز کردم.

بش گفتم:‌ تولد سه‌سالگی‌م دختر داییم برام یک گوبلن‌مانند ساخته بود، روش نوشته بود وحید، بعد و را جای وی با دبلیو نوشته بود، گفت:‌ خب؟! گفتم هیچی! حواست باشد کسی حواسش نباشد به من. بعد با چاقو شروع کردم یک دبلیو روی طاقچه‌ی باریک کندن. گفت: اول اسم‌ها؟! گفتم: آره! گفت:‌ چرا اول اسم تو؟! گفتم: خب یک ای بغلش بذارم میشه وی! قشنگه، نه؟! گفت: مخصوصه! دبلیو و ای را نوشتم: ما، یعنی کندم. لیوان‌ها خالی شده بود. کت‌هامان را پوشیدیم و رفتیم براش یک کلاه کابویی گرفتم. همیشه دوست داشت. بعد گفتم: قلیان؟! گفت: حتما! جای همیشگی نرفتیم. همین‌طور داشتیم توی خیابان راه می‌رفتیم که شانسی یک جای دیگر پیدا کردم. رفتیم تو، یک خانم میان‌سالی بود، بهمان گفت می‌روید طبقه‌ی بالا؟ پایین را هنوز آماده نکرده‌ایم. رفتیم بالا. رفت جلوی آینه‌ی توی دستشویی و کلاه را گذاشت سرش. خیلی بش می‌آمد. ازش عکس نگرفتم، دوربین همراهم نبود، نیاورده بودمش. وقتی آمدیم بیرون بش گفتم: به نظرم اگه صد بار دیگه ازین خیابون رد شیم، دیگه این مغازه رو نبینیم! یه جور عجیبی بود، نه؟! گفت:‌ بیا همین الان برگردیم! برگشتیم! هر چه نگاه کردیم نه مغازه بود، نه آن خانم میان‌سال. گفت:‌ عجب! چه مخصوص!

پایان‌ها باید باشکوه باشند، و این شاید دلیل عمده‌ی آن است که من به بسیاری بیهوده‌گی‌هایم هی ادامه می‌دهم: به امید رسیدن به نقطه‌ای که پایان شکوه لازم را اختیار کرده باشد. شروع اما مشمول همچُنین قاعده‌ای نیست. خیلی موقع‌ها اصلا نمی‌فهمم یک چیزی کی شروع شده‌ست. برای پایان اما، انتظار شکوه دارم و عظمت. انتظارِ یکی چیز مخصوص. در واقع شکوه و عظمت و مخصوص بودن هم زیاد مهم نیست. بیشتر انتظار دارم این پایان توی یادها بماند. جنگ دوم جهانی که شروع شد، کسی تا یک مدتی حتا نفهمید. وقت اذان صبح، اول سپتامبرِ ۱۹۳۹، آلمان حمله کرد به لهستان، خیلی‌ها اصلا خواب بودند. بسیاری که درگیرش شدند حتا روح‌شان خبر نداشت. این‌جا توی ایران این مردمی که داشتند وضو می‌گرفتند بروند مسجد کجا فکر می‌کردند چند سال بعد جنگ کشیده شود به ایران؟! اما پایان جنگ سرد با آن بازی و سر و صدا و دیوارریزی، جاودانه شد. پایان‌ بخشیدن سخت است، چون جاودانه ساختن سخت است. جاودانگی خودش ابعاد مختلفی دارد. یک موقع می‌خواهی این پایان را برای فقط یک‌نفر جاودانه کُنی، یک موقع برای خانواده‌ات یا جمعِ دوست‌هات، یک موقع برای ملت‌‌ات، یک موقع هم برای کل تاریخ. به نظرم هرچه بُعد کمتر می‌شود، جادوانه ساختن سخت‌تر است: پس پایان بخشیدن سخت‌تر است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر