کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

1506

دیوارها خیلی جور هستند. همه جورشان اما خاطره بسیار دارند. دیوار خانه‌ای که ما هیفده سال توش زندگی کردیم، خاطره‌هاش عموما محدود به ما چهار نفر بود. دیوارهای خیابان اما، هم خاطرات بیشتری دارند، هم خاطراتشان از  افراد بسیارتری‌ست. خاصیتِ خاطراتِ دیوارهایِ خیابان‌ها اما این است که معمولا عمومی هستند. خاطراتی از اجتماع دارند. خاطره‌های خصوصی مال خانه‌هاست. اما خاطره‌های خانه‌ها تنها محدود است به اهالی خانه. اینکه یک دیواری در حالیکه خاطراتی از بسیاری افراد مختلف دارد، خاطره‌هاش خصوصی هم باشند، پدیده‌ی جالبی‌ست که توی هتل‌ها و مهمان‌خانه‌ها اتفاق می‌افتد. اما چه فایده، دیوارها نه زبان دارند، نه دست که باش بنویسند. آخرش باز هم آدم‌ها می‌مانند و خاطره‌هایشان.

همان‌طور که آب از دوش می‌رود توی چاه به این چیزها فکر می‌کنم و تا سردم نمی‌شود فکرم جای دیگر نمی‌رود. آب همین طور داشت می‌رفت، من اما زیرش نبودم. کمی تکان خوردم و رفتم زیر دوش. رفتم زیر دوش نشستم. جا برای نشستن کافی بود. به این فکر کردم که من قرار است چه خاطره‌ای به این دیوارها اضافه کنم. فعلا که هیچی! ساعت شش عصر است و من تا ساعت نه خاطره‌ی به دردبخوری به دیوارها اضافه نخواهم کرد. نکند دیوارها دلگیر شوند ازم بابتش؟! یعنی دیوارها هم توقع دارند از آدم؟ که حالا چون چهار ساعت بین‌شان نفس کشیده‌ام باید خاطره‌ای درخور بپردازم بهشان؟ شاید! شاید اگر چیزی دست‌شان را نگیرد شب هوس کنند همدیگر را بغل کنند و روی‌مان خراب شوند.

همین‌طور که آب ازم می‌چکد از زیر دوش می‌روم بیرون. توی جیب شلوارم می‌گردم تا دستمالم را پیدا کنم. دوش همین‌طور آبش روان است. انگار صداش از دورها می‌آید، ولی همین دو متر آنورتر است. دستمال بدست زیر دوش بر می‌گردم. دستمال کثیف است. یک هفته‌ای می‌شود نشستمش. و خب توی این زمستان و سوز و سرما، دماغ آدم همیشه روان است. دماغ برعکس باقی چیزهاست که وقتی گرم می‌شوند راه می‌افتند و روان می‌شوند. این یکی سرد که می‌شود از جامد به مایع تغییر شکل می‌دهد. دستمال را زیر دوش می‌شویم و بعد انگار که نقشه‌ی گنجی چیزی باشد پهنش می‌کنم روی دیوار.دستمال خیس و دیوار خیس سفت به هم می‌چسبند. یاد مادرم می‌افتم که پلاستیک پنگوئن‌های یکبار مصرف را سیصدبار می‌شست و هر دفعه همین‌طور به تمام دیوارهای دور و اطراف سینک ظرفشویی می‌چسباند. هربار هم که بش می‌گفتی آقاجان، این‌ها یکبار مصرفند، نه که هی بشویی، هی بچسبانی، خشک کنی و باز اول، می‌گفت: این‌ کارها را نمی‌کردم الان نان شب هم نداشتیم بخوریم.

آب ولرم است و همین‌طور می‌رود. زیرش نشسته‌ام اما حسی بهش ندارم. آب ولرم لذت یا حس مخصوصی ندارد، فقط تمیز می‌کند. آب سرد یا آب داغ اما، یکهو شوک‌جور تمام بدن آدم را تسخیر می‌کند، ولو برای چند لحظه. نوک هر چه پیکان توی پیکر آدم هست تیز می‌شود سمتش. مثل اول هر چیز، زمان که بگذرد اما عادی می‌شود. شیر را می‌بندم و حوله را دورم می‌پیچم. ص صابون را بپیچی لای حوله می‌شود حوصله! من هم حوله دارم هم صابون، حوصله اما ندارم. تا ساعت نه خیلی مانده. روی تخت دراز می‌کشم و به آب ولرم فکر می‌کنم. زمان هم همه چیز را ولرم می‌کند.

وقتی قرار به انتخاب نیست، همه چیز قشنگ می‌نماید. در هنگام انتخاب اما هزار و یک جور بامبول سر زیبایی در می‌آید  و سر آخر همین که آدمِ مجبور به انتخاب، انتخابش را کرد همه‌ی معیارها رنگ می‌بازند. شور و شوق، یا نفرت، متعادل می‌شود. همه چیز که داغ باشد، زمان می‌شود یک سطل آب سرد. سرد اگر باشد همه چیز، زمان دوش آب داغ خواهد شد. و این‌جوری یک چندی که بگذرد، همه چیز ولرم می‌شود. و چیزهای ولرم، مثل آب ولرم، فقط به درد تمیزکردن می‌خورند. یعنی وقتی بهشان نیاز هست که کثیف شده باشی. من هم امروز کثیف شده‌ام انگار. آمده‌ام کمی آب ولرم به تنم بزنم، برود تا دفعه‌ی دیگر. این جور فکر کردن حالم را از خودم به هم می‌زند، اما خب، راستش همین است. هر چقدر هم که من کج و کوله رفتار کنم. رابطه‌ی آدم با همه چیز فارغ از مقادیر اولیه است، زمان که بگذرد همه مثل هم می‌شوند.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر