جناب عزیز نسین میگه یه روزگاری بود که دیگه از زندگی به تنگ اومده بود. بیکار بود، سقف خونهش چکه میکرد، دو روز بود نون خالی هم نتونسته بود به زن و بچهش. به هر دری میزد نمیشد. حالا باز اگه تنها بود، یه چیزی! یه خاکی میریخت تو سرش! ولی دیگه طاقت دیدن زن و بچهش رو توی اون وضع حال نداشت! با خودش گفت تنها راهی که برام مونده اینه خودمو بکشم! میمیرم، خودم که خلاص میشم، وضع اینام دیگه بدتر که نمیشه! بلکمم بهتر شد!!
ولی خب، حتا خودکشی هم مث باقی کارا پول میخواست. همینطور مفتی که نمیشد آدم بزنه خودشو بکشه که! چن بار سعی کرد خودشو بندازه زیر ماشین! اما خیابونا انقد شلوغ و پرترافیک بود که اصن ماشینی اونقد تند نمیرفت که بخوای با جلوش افتادن بمیری! تازه اینجوری یکی دیگهرو هم درگیر میکرد! بعدش تصمیم گرفت خودشو بندازه تو دریا! ناسلامتی استانبول شهر بندری بود! ولی این ایدهش هم به جایی نرسید! توی کل شهر یه جا نبود که این بتونه خودشو ازش بندازه تو آب! همه رو پولدارا خریده بودن ویلا ساخته بودن!
یه روز که زن و بچهش رفته بودن بیرون و اون همینطور بیحال و رمق و امید نشسته بود رو صندلی گفت: اصن خودمو با گاز میکشم!! رفت و شیر گاز رو باز کرد و روی تخت دراز کشید و چشاشو بست. انگاری چشاش تازه گرم شده بود که یهو یه صدای مهیبی شنید! با ترس از جاش پرید! فک کرد مرده! اما نه! زنده بود و سالم و روبروش دیوار درب و داغون خونهش! انگاری گاز توی راهروها پیچیده بود و یکی از همسایهها که کلید برق راهرو رو زده بود، منفجر شد و دیوار ریخته بود! باورش نمیشد! گاز بهش اثر نکرده بود!!
بی توجه به داد و فریاد همسایهها راه افتاد تو خیابونا! ینی چی شده بود؟! گاز اونقدی بوده که تو راهرو کلید برقو زدن دیوار منفجر شده! ولی این هیچیش نشده بود! چطور ممکنه آخه!! همینطور توی این فکرا داشت بیمقصد راه میرفت که دید یکی صداش میکنه: آقا عزیز! آقا عزیز! افندی؟! نه خبر؟! عزیز آقا سرشو بالا کرد و دید یه آقای کت و شلواری و کروات زده و تر و تمیز داره صداش میکنه! هر چی فکر کرد دید اصن همچین رفیق و آشنایی نداره! یه کم دور و برشو نیگا کرد! ولی انگار آقاهه با خودش بود!!
یارو بش گفت: نشناختی منو عزیزآقا، نه؟! احمدم!! پشت سرت مینشستم تو مدرسه! یادت نیس؟! عزیز تازه یادش اومد! خلاصه! رفتن و تو یه پارکی روی یه نیمکتی نشستن و احمد گفت که دکتر شده و کار و بارش هم ای بدک نیس! عزیزآقا هم شرح زندگیش رو گفت! و حتا گفت که همین یه ساعت پیش سعی کرده خودشو با گاز بکشه! اما گاز روش اثر نکرده!!
احمد یهو زد زیر خنده و گفت: اون موقع که خواب بودی یه حال خوشی نداشتی؟! عزیز آقا گفت: چرا اتفاقا! فک کرده بودم که خب دیگه راحت شدم و مردم و خوشیم هم واسه اونه!! احمد این دفعه بلندتر خدید و گفت: ای بابا! چی فک کردی؟! گاز آخه دیگه رو اهالی این شهر اثر نداره که مرد مومن! انقد که هوا آلودهس، گاز شهری جلوش لنگ میندازه! اصن من خودم به بعضی مریضام که احتیاج دارن به یه مقدار آرامش و چمیدونم رفتن به یه تعطیلات خوب و آروم، اما پول درست و حسابی ندارن پیشنهاد میکنم شیر گاز رو باز کنن و یه مدت بخوابن! البته باس موارد ایمنی رو رعایت کنن! پنجره و درزا رو خوب بگیرن! جون تو جواب هم میده! عزیز آقا یه نگاهی انداخت به احمد و لبخند زد! نمیدونست داره مسخرهش میکنه یا جدی میگه! دیگه اصن توان تشخیص نداشت!! یه چن دیقه هیشکی هیچی نمیگفت تا اینکه احمد گفت: من دیگه باید برم، اما این آدرس مطبمه، یه روز بیا پیشم! شاید بتونم بهت کمک کنم! بالاخره رفقا باید هوای رفقا رو داشته باشن دیگه! عزیز آقا کارت ویزیت رو گرفت و احمد رفت! روش نوشته بود: دکتر روانپزشک.
عزیز آقا اون شب خونه نرفت! میرفت چی میگفت به زن و بچهش توی اون ویرونه! شب رو توی پارک صبح کرد و حدود ده و یازده صبح با خودش گفت: بذار برم پیش این احمد! شاید واقعا کمکی کرد بهم! یه پولی چیزی بهم داد! حدقل یه لقمه نون بگیرم واسه این زن و بچهم! خودم که فک کنم تو معدهم پر شده از چرک و کثافت! دیگه فک میکنه پُره! اصن گشنهم نمیشه! این شد که رفت پیش احمد و به منشی خودشو معرفی کرد و منشیام گفت که دکتر میگه یک ساعت دیگه میتونه بره تو!
عزیز آقام یک ساعت گشنه و تشنه منتظر موند و توی این مدت چهار نفر اومدن و مستقیم رفتن تو! دو تا خانوم پیر بودن! یه خانوم جوون و یکی دیگه که عزیز آقا اصن نفهمید زنه، مرده! آدمیزاده یا پری! خلاصه یه ساعت گذشت و نوبت عزیزآقا شد و رفت تو. پاشو که گذاشت تو مطب دید یه صندلی دم در گذاشتن و جلوی میز دکتر اون چهار نفر نشستن و خود احمد هم پشت یه میز بزرگ روبروی اوناس! احمد ازش خواست رو صندلی بشینه و قصهی زندگیش رو تعریف کنه! هر چی عزیز آقا بیشتر تعریف میکرد، اون چار نفر بیشتر میخندیدن! عزیز آقا نمیفهمید چی داره اتفاق میافته! اما به احترام رفیقش به تعریف ادامه میداد. دیگه وقتی قصه رسیده بود به جریان خودکشی دیروز و گاز و این حرفا که اون خانوم جوون از شدت خنده از رو صندلیش افتاده بود پایین. تعریف کردن که تموم شد، دکتر از عزیز آقا خواست که بیاد و جلوی میزش بایسته! عزیز آقام رفت. دکتر یه پنج لیره ای گذاشت کف دست عزیز آقا و چار نفر دیگهم یکی یه پنج لیره دادن بهش و بعد منشی اومد عزیز آقا رو راهنمایی کرد به بیرون! عزیز آقا هنوزم نمیفهمید چی داره میگذره! اما خب! این اواخر عزیز آقا کلن نمیفهمید چی داره میگذره!
بیست و پنج لیره تو مشتش، همینطور توی خیابونا پرسه میزد. بیست و پنج لیره حتا پول یه نون و دو تا تخم مرغ نمیشد! همینطور که عزیز آقا داشت از جلوی یه داروخونه رد میشد یه فکری زد به کلهش. رفت تو و بیست و پنج لیره رو گذاشت روی میز داروخونهچی و گفت: همهشو مرگ موش بده! موش افتاده تو زندگیم روزگارمو سیاه کرده! باس از دستشون خلاص بشم!
مرگ موش رو گرفت و رفت توی یه پارکی سر راهش. دم آبخوری تموم مرگ موش رو خالی کرد تو حلقش و روشم یه مقدار آب خورد و رفت روی نیمکت پارک دراز کشید. طولی نکشید که خوابش برد. چیزی از خوابیدنش نگذشته بود که دید مامور شهرداری داره میاد سمتش! آقاهه اول فکر کرد عزیزآقا خوابه! با بیلش یکی محکم زد تو کمرش که پاشو برو خونهتون بخواب مرتیکهی آواره! عزیز آقا همینطور شاهد ماجرا بود، اما دردی حس نمیکرد! یارو یه دو سه تا دیگهم با بیل رد به عزیز آقا که یهو جنازهی عزیزآقا از رو صندلی افتاد پایین! عزیز آقا خودش شاهد افتادن جنازه و فرار کردن مامور شهرداری بود! اینکه آدم زنده رو اونجوری با بیل بیدار میکرد از مردهش اینطوری داشت در میرفت. یه نیم ساعت بعد اون مامور با سه چار نفر دیگه برگشتن و جنازهی عزیز آقا رو انداختن توی یکی ازون چرخای آشغال جمعکنی و بردن.
یه ساعت و خوردهای گذشت که عزیز آقا که انگار توی این مدت اصن حواسش نبود دید افتاده توی یه سردخونه مانندی! بغل دستش هم یه پیرزنی افتاده بود! رو کرد به پیرزنه و گفت: مادر! اینجا کجاست؟! پیرزنه گفت: کجا میخوای باشه؟! پزشکی قانونی! تو به این جوونی چرا مردی؟! عزیز گفت: مردم؟! من خودکشی کردم! پیرزنه گفت: واس چی پَ ؟! عزیز گفت: ای بابا ننه! انقد که اون دنیا خوش میگذشت بهم! خوشی به ماها نمیسازه! دیگه گفتم بیام ببینم اینجا چه خبره! پیرزنه گفت: چرت نگو بچه! کجای اون دنیا خوش میگذره! عزیزآقا گفت: ای بابا! انگار تو این دنیا ملت شوخی سرشون نمیشه! پیرزنه گفت: حالا کی مُردی؟! عزیزآقا گفت: والا نمیدونم! همین یکی دو ساعت پیش! پیرزنه گفت: خالی نبند! به همین زودی آوردنت پزشکی قانونی؟! مال من یه ماه و نیم طول کشید!
عزیزآقا گفت: یه ماه و نیم؟! چه خبره؟! پیرزنه گفت: خب! بچههام نمیخواستن مردنم ثبت بشه که که کوپنم باطل نشه! یه ماه هم یه ماه بود واسهشون! خلاصه! هی مراحل اداری رو طولش دادن تا بالاخره مجبور شدن مردن منم ثبت کنن! ناراضی نیستم! حالا که ارث و میراث چیزی براشون نذاشتم، حدقل یه ماه کوپن اضافی بگیرن! بازم خدا رو شکر!
عزیز آقا و پیرزن مشغول حرف بودن که یهو یه آقای همچین تر و تمیز اومد جلو و گفت: هه! یک ماه و نیم؟! من خودم الان شیش ماهه اینجام! یه ماه و نیم که چیزی نیس! پیرزنه غرغرکنان گفت: باز این اومد! آقاجون! همه چی که زیادش خوب نیس که! عی بابا! هر چی میشه میخواد بگه مال من بزرگتره! عزیز آقا خندهای کرد و گفت: شما که به نظر وضعت خوب میاد که! پول کوپنت رو کسی لازم نداره! شما واس چی شیش ماه اینجا موندی؟!
یارو بادی انداخت به غبغب مث خروسش و گفت: خب قبر پیدا نمیشه! من رو که نمیتونن توی قبرستون معمولی دفن کنن که! قبرستونهای باکلاسم که اصن جا ندارن! همهشو خریدن! اصن جای خالی نیس! عزیزآقا گفت: ای بابا! شما که وضعت خوبه که! دیگه آدم یه بار که بیشتر نمیمیره! هر چی میخوان بده بره! یارو گفت: خب راستش! همهی قبرا رو شرکت خودم خریده! سه ساله که به بهونهی بازسازی و اینا قبر نمیفروشیم و میگیم آماده نیس! آخه قیمتا داره میره بالا آقا! یعنی چش به هم میزنی میره بالا! خب مام تصمیم گرفتیم فعلا صبر کنیم، خوب گرون که شد بفروشی قبرا رو! حالا اگه جنازهی منو چال کنن برنامهها میریزه به هم! میفهمی که!
عزیز آقا با خودش گفت: زکی! این دنیام که بدتر ازون دنیاس که! همینطور واسه خودش یه گوشه نشسته بود که دید دو تا پاسبون و دو سه تا ازون مامورای شهرداری دارن میان طرفش! یهو یکی از پاسبونا یه سطل آب خالی کرد روش و عزیز آقا از جاش پرید! خیسِ خالی رو نیمکت پارک نشسته بود! یهو چشاش چار تا شد! هی به خودش دست میزد! هی به مامورای شهرداری و پاسبونا دست میزد! میگفت: من مردم! من که مرده بودم! شما کی هستین! چه خبره اینجا؟! یکی از مامورای شهردای گفت: هر چی با بیل زدمت بلند نشدی! مجبور برم آجان بیارم! بابا در پارکو میخوایم ببندیم افندی! پاشو برو خونهت! عزیزآقا پاکت مرگ موش کنار آبخوری رو نشون داد و گفت: بابا من تموم اونو خوردم! الان باس مرده باشم!! مگه میشه؟! یهو همه زدن زیر خنده و یکی از پاسبونا گفت: ای عمو! مرگ موش؟! بابا همه چی تقلبی شده تو این دوره زمونه! همه چی چینیه! یکی از رفتگرا گفت: اینو باش! ما با اینا موش رو نمیتونیم بکشیم! تازه میخورن اشتهاشونم باز میشه! تو که آدمی!
عزیز آقا گفت: عجب! حالا میشه یه توالت برم بعد برم بیرون؟! پاسبونه گفت: فقط سریع! نری اون تو بخوابیا!! عزیز آقا رفت توالت و داشت خیس و خسته و درمونده میرفت سمت در خروجی پارک که یهو حس کرد یه تغییر توش ایجاد شده! بعد از چند روز گشنهش شده بود! انگار که این مرگ موشه تموم چرک و کثافتی که معدهشو پر کرده بود شسته بود و برده بود و معدهی خالی رو هم به قوزهای موجود علاوه کرده بود!
مخلوط چند داستان از عزیز نسین بود. بر پایهی خاطرات یک مرده.
ولی خب، حتا خودکشی هم مث باقی کارا پول میخواست. همینطور مفتی که نمیشد آدم بزنه خودشو بکشه که! چن بار سعی کرد خودشو بندازه زیر ماشین! اما خیابونا انقد شلوغ و پرترافیک بود که اصن ماشینی اونقد تند نمیرفت که بخوای با جلوش افتادن بمیری! تازه اینجوری یکی دیگهرو هم درگیر میکرد! بعدش تصمیم گرفت خودشو بندازه تو دریا! ناسلامتی استانبول شهر بندری بود! ولی این ایدهش هم به جایی نرسید! توی کل شهر یه جا نبود که این بتونه خودشو ازش بندازه تو آب! همه رو پولدارا خریده بودن ویلا ساخته بودن!
یه روز که زن و بچهش رفته بودن بیرون و اون همینطور بیحال و رمق و امید نشسته بود رو صندلی گفت: اصن خودمو با گاز میکشم!! رفت و شیر گاز رو باز کرد و روی تخت دراز کشید و چشاشو بست. انگاری چشاش تازه گرم شده بود که یهو یه صدای مهیبی شنید! با ترس از جاش پرید! فک کرد مرده! اما نه! زنده بود و سالم و روبروش دیوار درب و داغون خونهش! انگاری گاز توی راهروها پیچیده بود و یکی از همسایهها که کلید برق راهرو رو زده بود، منفجر شد و دیوار ریخته بود! باورش نمیشد! گاز بهش اثر نکرده بود!!
بی توجه به داد و فریاد همسایهها راه افتاد تو خیابونا! ینی چی شده بود؟! گاز اونقدی بوده که تو راهرو کلید برقو زدن دیوار منفجر شده! ولی این هیچیش نشده بود! چطور ممکنه آخه!! همینطور توی این فکرا داشت بیمقصد راه میرفت که دید یکی صداش میکنه: آقا عزیز! آقا عزیز! افندی؟! نه خبر؟! عزیز آقا سرشو بالا کرد و دید یه آقای کت و شلواری و کروات زده و تر و تمیز داره صداش میکنه! هر چی فکر کرد دید اصن همچین رفیق و آشنایی نداره! یه کم دور و برشو نیگا کرد! ولی انگار آقاهه با خودش بود!!
یارو بش گفت: نشناختی منو عزیزآقا، نه؟! احمدم!! پشت سرت مینشستم تو مدرسه! یادت نیس؟! عزیز تازه یادش اومد! خلاصه! رفتن و تو یه پارکی روی یه نیمکتی نشستن و احمد گفت که دکتر شده و کار و بارش هم ای بدک نیس! عزیزآقا هم شرح زندگیش رو گفت! و حتا گفت که همین یه ساعت پیش سعی کرده خودشو با گاز بکشه! اما گاز روش اثر نکرده!!
احمد یهو زد زیر خنده و گفت: اون موقع که خواب بودی یه حال خوشی نداشتی؟! عزیز آقا گفت: چرا اتفاقا! فک کرده بودم که خب دیگه راحت شدم و مردم و خوشیم هم واسه اونه!! احمد این دفعه بلندتر خدید و گفت: ای بابا! چی فک کردی؟! گاز آخه دیگه رو اهالی این شهر اثر نداره که مرد مومن! انقد که هوا آلودهس، گاز شهری جلوش لنگ میندازه! اصن من خودم به بعضی مریضام که احتیاج دارن به یه مقدار آرامش و چمیدونم رفتن به یه تعطیلات خوب و آروم، اما پول درست و حسابی ندارن پیشنهاد میکنم شیر گاز رو باز کنن و یه مدت بخوابن! البته باس موارد ایمنی رو رعایت کنن! پنجره و درزا رو خوب بگیرن! جون تو جواب هم میده! عزیز آقا یه نگاهی انداخت به احمد و لبخند زد! نمیدونست داره مسخرهش میکنه یا جدی میگه! دیگه اصن توان تشخیص نداشت!! یه چن دیقه هیشکی هیچی نمیگفت تا اینکه احمد گفت: من دیگه باید برم، اما این آدرس مطبمه، یه روز بیا پیشم! شاید بتونم بهت کمک کنم! بالاخره رفقا باید هوای رفقا رو داشته باشن دیگه! عزیز آقا کارت ویزیت رو گرفت و احمد رفت! روش نوشته بود: دکتر روانپزشک.
عزیز آقا اون شب خونه نرفت! میرفت چی میگفت به زن و بچهش توی اون ویرونه! شب رو توی پارک صبح کرد و حدود ده و یازده صبح با خودش گفت: بذار برم پیش این احمد! شاید واقعا کمکی کرد بهم! یه پولی چیزی بهم داد! حدقل یه لقمه نون بگیرم واسه این زن و بچهم! خودم که فک کنم تو معدهم پر شده از چرک و کثافت! دیگه فک میکنه پُره! اصن گشنهم نمیشه! این شد که رفت پیش احمد و به منشی خودشو معرفی کرد و منشیام گفت که دکتر میگه یک ساعت دیگه میتونه بره تو!
عزیز آقام یک ساعت گشنه و تشنه منتظر موند و توی این مدت چهار نفر اومدن و مستقیم رفتن تو! دو تا خانوم پیر بودن! یه خانوم جوون و یکی دیگه که عزیز آقا اصن نفهمید زنه، مرده! آدمیزاده یا پری! خلاصه یه ساعت گذشت و نوبت عزیزآقا شد و رفت تو. پاشو که گذاشت تو مطب دید یه صندلی دم در گذاشتن و جلوی میز دکتر اون چهار نفر نشستن و خود احمد هم پشت یه میز بزرگ روبروی اوناس! احمد ازش خواست رو صندلی بشینه و قصهی زندگیش رو تعریف کنه! هر چی عزیز آقا بیشتر تعریف میکرد، اون چار نفر بیشتر میخندیدن! عزیز آقا نمیفهمید چی داره اتفاق میافته! اما به احترام رفیقش به تعریف ادامه میداد. دیگه وقتی قصه رسیده بود به جریان خودکشی دیروز و گاز و این حرفا که اون خانوم جوون از شدت خنده از رو صندلیش افتاده بود پایین. تعریف کردن که تموم شد، دکتر از عزیز آقا خواست که بیاد و جلوی میزش بایسته! عزیز آقام رفت. دکتر یه پنج لیره ای گذاشت کف دست عزیز آقا و چار نفر دیگهم یکی یه پنج لیره دادن بهش و بعد منشی اومد عزیز آقا رو راهنمایی کرد به بیرون! عزیز آقا هنوزم نمیفهمید چی داره میگذره! اما خب! این اواخر عزیز آقا کلن نمیفهمید چی داره میگذره!
بیست و پنج لیره تو مشتش، همینطور توی خیابونا پرسه میزد. بیست و پنج لیره حتا پول یه نون و دو تا تخم مرغ نمیشد! همینطور که عزیز آقا داشت از جلوی یه داروخونه رد میشد یه فکری زد به کلهش. رفت تو و بیست و پنج لیره رو گذاشت روی میز داروخونهچی و گفت: همهشو مرگ موش بده! موش افتاده تو زندگیم روزگارمو سیاه کرده! باس از دستشون خلاص بشم!
مرگ موش رو گرفت و رفت توی یه پارکی سر راهش. دم آبخوری تموم مرگ موش رو خالی کرد تو حلقش و روشم یه مقدار آب خورد و رفت روی نیمکت پارک دراز کشید. طولی نکشید که خوابش برد. چیزی از خوابیدنش نگذشته بود که دید مامور شهرداری داره میاد سمتش! آقاهه اول فکر کرد عزیزآقا خوابه! با بیلش یکی محکم زد تو کمرش که پاشو برو خونهتون بخواب مرتیکهی آواره! عزیز آقا همینطور شاهد ماجرا بود، اما دردی حس نمیکرد! یارو یه دو سه تا دیگهم با بیل رد به عزیز آقا که یهو جنازهی عزیزآقا از رو صندلی افتاد پایین! عزیز آقا خودش شاهد افتادن جنازه و فرار کردن مامور شهرداری بود! اینکه آدم زنده رو اونجوری با بیل بیدار میکرد از مردهش اینطوری داشت در میرفت. یه نیم ساعت بعد اون مامور با سه چار نفر دیگه برگشتن و جنازهی عزیز آقا رو انداختن توی یکی ازون چرخای آشغال جمعکنی و بردن.
یه ساعت و خوردهای گذشت که عزیز آقا که انگار توی این مدت اصن حواسش نبود دید افتاده توی یه سردخونه مانندی! بغل دستش هم یه پیرزنی افتاده بود! رو کرد به پیرزنه و گفت: مادر! اینجا کجاست؟! پیرزنه گفت: کجا میخوای باشه؟! پزشکی قانونی! تو به این جوونی چرا مردی؟! عزیز گفت: مردم؟! من خودکشی کردم! پیرزنه گفت: واس چی پَ ؟! عزیز گفت: ای بابا ننه! انقد که اون دنیا خوش میگذشت بهم! خوشی به ماها نمیسازه! دیگه گفتم بیام ببینم اینجا چه خبره! پیرزنه گفت: چرت نگو بچه! کجای اون دنیا خوش میگذره! عزیزآقا گفت: ای بابا! انگار تو این دنیا ملت شوخی سرشون نمیشه! پیرزنه گفت: حالا کی مُردی؟! عزیزآقا گفت: والا نمیدونم! همین یکی دو ساعت پیش! پیرزنه گفت: خالی نبند! به همین زودی آوردنت پزشکی قانونی؟! مال من یه ماه و نیم طول کشید!
عزیزآقا گفت: یه ماه و نیم؟! چه خبره؟! پیرزنه گفت: خب! بچههام نمیخواستن مردنم ثبت بشه که که کوپنم باطل نشه! یه ماه هم یه ماه بود واسهشون! خلاصه! هی مراحل اداری رو طولش دادن تا بالاخره مجبور شدن مردن منم ثبت کنن! ناراضی نیستم! حالا که ارث و میراث چیزی براشون نذاشتم، حدقل یه ماه کوپن اضافی بگیرن! بازم خدا رو شکر!
عزیز آقا و پیرزن مشغول حرف بودن که یهو یه آقای همچین تر و تمیز اومد جلو و گفت: هه! یک ماه و نیم؟! من خودم الان شیش ماهه اینجام! یه ماه و نیم که چیزی نیس! پیرزنه غرغرکنان گفت: باز این اومد! آقاجون! همه چی که زیادش خوب نیس که! عی بابا! هر چی میشه میخواد بگه مال من بزرگتره! عزیز آقا خندهای کرد و گفت: شما که به نظر وضعت خوب میاد که! پول کوپنت رو کسی لازم نداره! شما واس چی شیش ماه اینجا موندی؟!
یارو بادی انداخت به غبغب مث خروسش و گفت: خب قبر پیدا نمیشه! من رو که نمیتونن توی قبرستون معمولی دفن کنن که! قبرستونهای باکلاسم که اصن جا ندارن! همهشو خریدن! اصن جای خالی نیس! عزیزآقا گفت: ای بابا! شما که وضعت خوبه که! دیگه آدم یه بار که بیشتر نمیمیره! هر چی میخوان بده بره! یارو گفت: خب راستش! همهی قبرا رو شرکت خودم خریده! سه ساله که به بهونهی بازسازی و اینا قبر نمیفروشیم و میگیم آماده نیس! آخه قیمتا داره میره بالا آقا! یعنی چش به هم میزنی میره بالا! خب مام تصمیم گرفتیم فعلا صبر کنیم، خوب گرون که شد بفروشی قبرا رو! حالا اگه جنازهی منو چال کنن برنامهها میریزه به هم! میفهمی که!
عزیز آقا با خودش گفت: زکی! این دنیام که بدتر ازون دنیاس که! همینطور واسه خودش یه گوشه نشسته بود که دید دو تا پاسبون و دو سه تا ازون مامورای شهرداری دارن میان طرفش! یهو یکی از پاسبونا یه سطل آب خالی کرد روش و عزیز آقا از جاش پرید! خیسِ خالی رو نیمکت پارک نشسته بود! یهو چشاش چار تا شد! هی به خودش دست میزد! هی به مامورای شهرداری و پاسبونا دست میزد! میگفت: من مردم! من که مرده بودم! شما کی هستین! چه خبره اینجا؟! یکی از مامورای شهردای گفت: هر چی با بیل زدمت بلند نشدی! مجبور برم آجان بیارم! بابا در پارکو میخوایم ببندیم افندی! پاشو برو خونهت! عزیزآقا پاکت مرگ موش کنار آبخوری رو نشون داد و گفت: بابا من تموم اونو خوردم! الان باس مرده باشم!! مگه میشه؟! یهو همه زدن زیر خنده و یکی از پاسبونا گفت: ای عمو! مرگ موش؟! بابا همه چی تقلبی شده تو این دوره زمونه! همه چی چینیه! یکی از رفتگرا گفت: اینو باش! ما با اینا موش رو نمیتونیم بکشیم! تازه میخورن اشتهاشونم باز میشه! تو که آدمی!
عزیز آقا گفت: عجب! حالا میشه یه توالت برم بعد برم بیرون؟! پاسبونه گفت: فقط سریع! نری اون تو بخوابیا!! عزیز آقا رفت توالت و داشت خیس و خسته و درمونده میرفت سمت در خروجی پارک که یهو حس کرد یه تغییر توش ایجاد شده! بعد از چند روز گشنهش شده بود! انگار که این مرگ موشه تموم چرک و کثافتی که معدهشو پر کرده بود شسته بود و برده بود و معدهی خالی رو هم به قوزهای موجود علاوه کرده بود!
مخلوط چند داستان از عزیز نسین بود. بر پایهی خاطرات یک مرده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر