کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

1498

جناب عزیز نسین میگه یه روزگاری بود که دیگه از زندگی به تنگ اومده بود. بیکار بود، سقف خونه‎ش چکه می‎کرد، دو روز بود نون خالی هم نتونسته بود به زن و بچه‎ش. به هر دری می‎زد نمی‎شد. حالا باز اگه تنها بود، یه چیزی! یه خاکی می‏ریخت تو سرش! ولی دیگه طاقت دیدن زن و بچه‎ش رو توی اون وضع حال نداشت! با خودش گفت تنها راهی که برام مونده اینه خودمو بکشم! می‎میرم، خودم که خلاص می‎شم، وضع اینام دیگه بدتر که نمیشه! بلکمم بهتر شد!!

ولی خب، حتا خودکشی هم مث باقی کارا پول می‎خواست. همین‎طور مفتی که نمی‎شد آدم بزنه خودشو بکشه که! چن بار سعی کرد خودشو بندازه زیر ماشین! اما خیابونا انقد شلوغ و پرترافیک بود که اصن ماشینی اونقد تند نمی‎رفت که بخوای با جلوش افتادن بمیری! تازه اینجوری یکی دیگه‎رو هم درگیر می‎کرد! بعدش تصمیم گرفت خودشو بندازه تو دریا! ناسلامتی استانبول شهر بندری بود! ولی این ایده‎ش هم به جایی نرسید! توی کل شهر یه جا نبود که این بتونه خودشو ازش بندازه تو آب! همه رو پولدارا خریده بودن ویلا ساخته بودن!

یه روز که زن و بچه‎ش رفته بودن بیرون و اون همین‎طور بی‎حال و رمق و امید نشسته بود رو صندلی گفت: اصن خودمو با گاز می‎کشم!! رفت و شیر گاز رو باز کرد و روی تخت دراز کشید و چشاشو بست. انگاری چشاش تازه گرم شده بود که یهو یه صدای مهیبی شنید! با ترس از جاش پرید! فک کرد مرده! اما نه! زنده بود و سالم و روبروش دیوار درب و داغون خونه‎ش! انگاری گاز توی راهروها پیچیده بود و یکی از همسایه‎ها که کلید برق راهرو رو زده بود، منفجر شد و دیوار ریخته بود! باورش نمی‎شد! گاز بهش اثر نکرده بود!!

بی توجه به داد و فریاد همسایه‎ها راه افتاد تو خیابونا! ینی چی شده بود؟! گاز اونقدی بوده که تو راهرو کلید برقو زدن دیوار منفجر شده! ولی این هیچیش نشده بود! چطور ممکنه آخه!! همین‎طور توی این فکرا داشت بی‎مقصد راه می‎رفت که دید یکی صداش می‎کنه: آقا عزیز! آقا عزیز! افندی؟! نه خبر؟! عزیز آقا سرشو بالا کرد و دید یه آقای کت و شلواری و کروات زده و تر و تمیز داره صداش می‎کنه! هر چی فکر کرد دید اصن همچین رفیق و آشنایی نداره! یه کم دور و برشو نیگا کرد! ولی انگار آقاهه با خودش بود!!

یارو بش گفت: نشناختی منو عزیزآقا، نه؟! احمدم!! پشت سرت می‎نشستم تو مدرسه! یادت نیس؟! عزیز تازه یادش اومد! خلاصه! رفتن و تو یه پارکی روی یه نیمکتی نشستن و احمد گفت که دکتر شده و کار و بارش هم ای بدک نیس! عزیزآقا هم شرح زندگیش رو گفت! و حتا گفت که همین یه ساعت پیش سعی کرده خودشو با گاز بکشه! اما گاز روش اثر نکرده!!

احمد یهو زد زیر خنده و گفت: اون موقع که خواب بودی یه حال خوشی نداشتی؟! عزیز آقا گفت: چرا اتفاقا! فک کرده بودم که خب دیگه راحت شدم و مردم و خوشیم هم واسه اونه!! احمد این دفعه بلندتر خدید و گفت: ای بابا! چی فک کردی؟! گاز آخه دیگه رو اهالی این شهر اثر نداره که مرد مومن! انقد که هوا آلوده‎س، گاز شهری جلوش لنگ میندازه! اصن من خودم به بعضی مریضام که احتیاج دارن به یه مقدار آرامش و چمیدونم رفتن به یه تعطیلات خوب و آروم، اما پول درست و حسابی ندارن پیشنهاد می‎کنم شیر گاز رو باز کنن و یه مدت بخوابن! البته باس موارد ایمنی رو رعایت کنن! پنجره و درزا رو خوب بگیرن! جون تو جواب هم میده! عزیز آقا یه نگاهی انداخت به احمد و لبخند زد! نمی‎دونست داره مسخره‎ش می‎‏کنه یا جدی میگه! دیگه اصن توان تشخیص نداشت!! یه چن دیقه هیشکی هیچی نمی‎گفت تا اینکه احمد گفت: من دیگه باید برم، اما این آدرس مطبمه، یه روز بیا پیشم! شاید بتونم بهت کمک کنم! بالاخره رفقا باید هوای رفقا رو داشته باشن دیگه! عزیز آقا کارت ویزیت رو گرفت و احمد رفت! روش نوشته بود: دکتر روانپزشک.

عزیز آقا اون شب خونه نرفت! می‎رفت چی می‎گفت به زن و بچه‎ش توی اون ویرونه! شب رو توی پارک صبح کرد و حدود ده و یازده صبح با خودش گفت: بذار برم پیش این احمد! شاید واقعا کمکی کرد بهم! یه پولی چیزی بهم داد! حدقل یه لقمه نون بگیرم واسه این زن و بچه‎م! خودم که فک کنم تو معده‎م پر شده از چرک و کثافت! دیگه فک می‎کنه پُره! اصن گشنه‎م نمیشه! این شد که رفت پیش احمد و به منشی خودشو معرفی کرد و منشی‎ام گفت که دکتر میگه یک ‎ساعت دیگه می‎تونه بره تو!

عزیز آقام یک ساعت گشنه و تشنه منتظر موند و توی این مدت چهار نفر اومدن و مستقیم رفتن تو! دو تا خانوم پیر بودن! یه خانوم جوون و یکی دیگه که عزیز آقا اصن نفهمید زنه، مرده! آدمیزاده یا پری! خلاصه یه ساعت گذشت و نوبت عزیزآقا شد و رفت تو. پاشو که گذاشت تو مطب دید یه صندلی دم در گذاشتن و جلوی میز دکتر اون چهار نفر نشستن و خود احمد هم پشت یه میز بزرگ روبروی اوناس! احمد ازش خواست رو صندلی بشینه و قصه‎ی زندگیش رو تعریف کنه! هر چی عزیز آقا بیشتر تعریف می‎کرد، اون چار نفر بیشتر می‎خندیدن! عزیز آقا نمی‎فهمید چی داره اتفاق می‎افته! اما به احترام رفیقش به تعریف ادامه می‎داد. دیگه وقتی قصه رسیده بود به جریان خودکشی دیروز و گاز و این حرفا که اون خانوم جوون از شدت خنده از رو صندلیش افتاده بود پایین. تعریف کردن که تموم شد، دکتر از عزیز آقا خواست که بیاد و جلوی میزش بایسته! عزیز آقام رفت. دکتر یه پنج لیره ای گذاشت کف دست عزیز آقا و چار نفر دیگه‎م یکی یه پنج لیره دادن بهش و بعد منشی اومد عزیز آقا رو راهنمایی کرد به بیرون! عزیز آقا هنوزم نمی‎فهمید چی داره میگذره! اما خب! این اواخر عزیز آقا کلن نمی‎فهمید چی داره میگذره!

بیست و پنج لیره تو مشتش، همین‎طور توی خیابونا پرسه می‎زد. بیست و پنج لیره حتا پول یه نون و دو تا تخم مرغ نمی‏شد! همین‎طور که عزیز آقا داشت از جلوی یه داروخونه رد می‎شد یه فکری زد به کله‎ش. رفت تو و بیست و پنج لیره رو گذاشت روی میز داروخونه‎چی و گفت: همه‎شو مرگ موش بده! موش افتاده تو زندگیم روزگارمو سیاه کرده! باس از دست‎شون خلاص بشم!

مرگ موش رو گرفت و رفت توی یه پارکی سر راهش. دم آبخوری تموم مرگ موش رو خالی کرد تو حلقش و روشم یه مقدار آب خورد و رفت روی نیمکت پارک دراز کشید. طولی نکشید که خوابش برد. چیزی از خوابیدنش نگذشته بود که دید مامور شهرداری داره میاد سمتش! آقاهه اول فکر کرد عزیزآقا خوابه! با بیلش یکی محکم زد تو کمرش که پاشو برو خونه‎تون بخواب مرتیکه‎ی آواره! عزیز آقا همین‎طور شاهد ماجرا بود، اما دردی حس نمی‎کرد! یارو یه دو سه تا دیگه‎م با بیل رد به عزیز آقا که یهو جنازه‎ی عزیزآقا از رو صندلی افتاد پایین! عزیز آقا خودش شاهد افتادن جنازه و فرار کردن مامور شهرداری بود! این‎که آدم زنده رو اونجوری با بیل بیدار میکرد از مرده‎ش اینطوری داشت در می‎رفت. یه نیم ساعت بعد اون مامور با سه چار نفر دیگه برگشتن و جنازه‎ی عزیز آقا رو انداختن توی یکی ازون چرخای آشغال جمع‎کنی و بردن.

یه ساعت و خورده‎ای گذشت که عزیز آقا که انگار توی این مدت اصن حواسش نبود دید افتاده توی یه سردخونه مانندی! بغل دستش هم یه پیرزنی افتاده بود! رو کرد به پیرزنه و گفت: مادر! این‎جا کجاست؟! پیرزنه گفت: کجا می‎خوای باشه؟! پزشکی قانونی! تو به این جوونی چرا مردی؟! عزیز گفت: مردم؟! من خودکشی کردم! پیرزنه گفت: واس چی پَ ؟! عزیز گفت: ای بابا ننه! انقد که اون دنیا خوش می‎گذشت بهم! خوشی به ماها نمیسازه! دیگه گفتم بیام ببینم این‎جا چه خبره! پیرزنه گفت: چرت نگو بچه! کجای اون دنیا خوش می‎گذره! عزیزآقا گفت: ای بابا! انگار تو این دنیا ملت شوخی سرشون نمیشه! پیرزنه گفت: حالا کی مُردی؟! عزیزآقا گفت: والا نمی‎دونم! همین یکی دو ساعت پیش! پیرزنه گفت: خالی نبند! به همین زودی آوردنت پزشکی قانونی؟! مال من یه ماه و نیم طول کشید!

عزیزآقا گفت: یه ماه و نیم؟! چه خبره؟! پیرزنه گفت: خب! بچه‎هام نمی‎خواستن مردنم ثبت بشه که که کوپنم باطل نشه! یه ماه هم یه ماه بود واسه‎شون! خلاصه! هی مراحل اداری رو طولش دادن تا بالاخره مجبور شدن مردن منم ثبت کنن! ناراضی نیستم! حالا که ارث و میراث چیزی براشون نذاشتم، حدقل یه ماه کوپن اضافی بگیرن! بازم خدا رو شکر!

عزیز آقا و پیرزن مشغول حرف بودن که یهو یه آقای همچین تر و تمیز اومد جلو و گفت: هه! یک ماه و نیم؟! من خودم الان شیش ماهه اینجام! یه ماه و نیم که چیزی نیس! پیرزنه غرغرکنان گفت: باز این اومد! آقاجون! همه چی که زیادش خوب نیس که! عی بابا! هر چی میشه میخواد بگه مال من بزرگ‎تره! عزیز آقا خنده‎ای کرد و گفت: شما که به نظر وضعت خوب میاد که! پول کوپنت رو کسی لازم نداره! شما واس چی شیش ماه اینجا موندی؟!

یارو بادی انداخت به غبغب مث خروسش و گفت: خب قبر پیدا نمیشه! من رو که نمی‎تونن توی قبرستون معمولی دفن کنن که! قبرستون‎های باکلاسم که اصن جا ندارن! همه‎شو خریدن! اصن جای خالی نیس! عزیزآقا گفت: ای بابا! شما که وضعت خوبه که! دیگه آدم یه بار که بیشتر نمی‎میره! هر چی می‎خوان بده بره! یارو گفت: خب راستش! همه‎ی قبرا رو شرکت خودم خریده! سه ساله که به بهونه‎ی بازسازی و اینا قبر نمیفروشیم و میگیم آماده نیس! آخه قیمتا داره میره بالا آقا! یعنی چش به هم میزنی میره بالا! خب مام تصمیم گرفتیم فعلا صبر کنیم، خوب گرون که شد بفروشی قبرا رو! حالا اگه جنازه‎ی منو چال کنن برنامه‎ها می‎ریزه به هم! می‎فهمی که!

عزیز آقا با خودش گفت: زکی! این دنیام که بدتر ازون دنیاس که! همین‎طور واسه خودش یه گوشه نشسته بود که دید دو تا پاسبون و دو سه تا ازون مامورای شهرداری دارن میان طرفش! یهو یکی از پاسبونا یه سطل آب خالی کرد روش و عزیز آقا از جاش پرید! خیسِ خالی رو نیمکت پارک نشسته بود! یهو چشاش چار تا شد! هی به خودش دست می‎زد! هی به مامورای شهرداری و پاسبونا دست می‎زد! می‎گفت: من مردم! من که مرده بودم! شما کی هستین! چه خبره اینجا؟! یکی از مامورای شهردای گفت: هر چی با بیل زدمت بلند نشدی! مجبور برم آجان بیارم! بابا در پارکو می‎خوایم ببندیم افندی! پاشو برو خونه‎ت! عزیزآقا پاکت مرگ موش کنار آبخوری رو نشون داد و گفت: بابا من تموم اونو خوردم! الان باس مرده باشم!! مگه میشه؟! یهو همه زدن زیر خنده و یکی از پاسبونا گفت: ای عمو! مرگ موش؟! بابا همه چی تقلبی شده تو این دوره زمونه! همه چی چینیه! یکی از رفتگرا گفت: اینو باش! ما با اینا موش رو نمی‎تونیم بکشیم! تازه می‎خورن اشتهاشونم باز میشه! تو که آدمی!

عزیز آقا گفت: عجب! حالا میشه یه توالت برم بعد برم بیرون؟! پاسبونه گفت: فقط سریع! نری اون تو بخوابیا!! عزیز آقا رفت توالت و داشت خیس و خسته و درمونده می‎رفت سمت در خروجی پارک که یهو حس کرد یه تغییر توش ایجاد شده! بعد از چند روز گشنه‎ش شده بود! انگار که این مرگ موشه تموم چرک و کثافتی که معده‎شو پر کرده بود شسته بود و برده بود و معده‎ی خالی رو هم به قوزهای موجود علاوه کرده بود!






مخلوط چند داستان از عزیز نسین بود. بر پایه‎ی خاطرات یک مرده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر