آخال تکه اسم یکی از نژادهای اسب ترکمن است. این اسبها صورتی کشیده و استخوانی دارند. بدنشان هم همینطور است. کشیده است و استخوانی، اما قوی. اسب بیگاری و گاری نیستند. اسب پرشاند و مسابقه. اسب جنگاوران. اسب اثبات برتریاند، نه سیر کردن شکم. در پَسِ سرم، جایی که موهاش همیشه بیشتر است، فکرِ داشتن یک آخال تکه بوده همیشه. بهش که فکر میکنم میترسم. از تک تک کلمات این جمله می ترسم، بیشتر از همه از داشتن.
خیلی عجیب است. سوارکارها که میمیرند برای اسب، هیچوقت صاحب اسب نیستند. صاحبان اسبهای اصیل شکمگندههای پولداری هستند که هر چیز که گران باشد را میخرند، در آن میانه اسب هم. آخال تکههای ظریف و کشیده را معامله میکنند و میاندازند توی اصطبل. تا یک سوارکار که حظ میبرد از یک حرکت کوچکِ حتا گونهی اسب، پیدا شود و باش قهرمان کورسهای بهاره و پاییزه شود. شکمگندهها هم شرط ببندند و پول روی پول. من اینجا دیدهام خودِ سوارکارها هیچوقت روی اسبها شرط نمیبندند، روی نتایج لیگ برتر انگلیس شرطبندی میکنند.
"عثمان میگه این مادیان خودشه!" به خودم میآیم و میبینم با من حرف میزند. کرهی کی؟! حواست هس؟! کره نه و مادیان، مادیان خود لوئیس فیروز. میخواستم سوارش بشم اما نمیذارن. انگار حاملهس. گفتم: حاملهس؟! مگه این لوییس فیروز چن سال پیش نمرده؟! یک نگاه طولانی بم کرد و گفت: حامله بودن اسبش چه ربطی داره به زنده یا مرده بودنش؟! مگه خودش حاملهش میکنه؟!
سرم را، همان جاش که بیشتر مو دارد و فکر داشتن یک آخال تکه توش هست همیشه، خاراندم و گفتم: شاید بشه یه کم راه بُردِش. گفت: آره! و رفت. من همینطور لبهی بلوک سیمانی نشسته بودم. آفتاب داشت غروب میکرد. با لباس آبی توی دشتِ پُر از علفهای سبزِ انتهای فرودین اسب قهوهایِ با شکم برآمده را راه میبرد، علفها بلند بودند، نه پاهای اسب معلوم بود، نه پاهای او. انگار که شناور بودند توی آن دریای سبز، مثل کشتی وایکینگها که جلوش یک کله اسب وصل است.
هوا داشت تاریک میشد. غروبِ خورشید یکطور غریبیست. دو ساعتِ اول خورشید همهش سه سانت تکان میخورد، اما یکهو توی ده یازده دقیقه تمام میشود، غیب میشود، فرو میرود. آسمان میشود مثل سقف قیرگونی، که آنجا البته گونیهاش همه سوراخ سوراخ بود، از بس ستاره ریخته بود توی آسمان.
شام خوردیم و آتش ساختیم برای چای. ازین چاییهای ترکمنی که توی آفتابه میسازند و توی پیاله میخورند. آفتابه البته نباید گفت، اسمش اما یادم نیس. یک چیزی شبیه آفتابهست. از آن شب چیزهای بزرگتر از اسم آن قوریِ آفتابهای یادم نمیآید. دور آتش نشستن وقتی نه حرفی هست، نه کسی سازی بلد است بزند، نه قصهای بگوید، نه هیچی به هیچی، تنها قدر یک آفتابه چایی دوام دارد. بعدش نوبت خواب است.
توی خانهای که بودیم سه چار تا بچه بودند که من از صبح باهاشان خیلی بازی کرده بودم. یکیشان که از درخت سنجد بالا رفته بود را از همه بیشتر دوست داشتم. گفتم: من پیش بچهها میخوابم. چیزی نگفت. خودم هم چیزی نگفتم. تنهایی رفت زیر لاحاف بزرگ. اواخر فروردین بود، اما شبها خیلی سرد میشد. من هم رفتم وسط بچهها. فکر میکردم خوابم نبرد، اما انگار قبل از اتمام قصه برای بچهها خودم هم خوابم برد.
همیشه که نه، اما خیلی چیزها اول توی سر میشکنند، بعد توی دل. یک دستهایی از آن پَسِ سر، که فکر آخال تکه خالیاش نمیگذارد، میآیند و فقط دو سه نکته را یادآوری میکنند و میروند، و تمام. دیگر هیچ چیز نمیشود آنجوری که بود. وقتی نه صاحب اسب هستی، نه سوارکار، داشتن این فکرها خیلی خطرناک است. آدم را مریض میکند. یک جور مریضی که به هیچکس نمیتوانی بگویی. حتا دکتر هم نمیشود بروی. اینجور مریضیها مثل اشتباه نیستند، همین که قبول کُنیشان دیگر خوب نمیشوند. فقط بیشتر منتشر میشوند، گستردهتر میشوند. زود به زود میآیند از پس سر جلو. تا میخواهی خو کُنی به آرامش، دو کف دستشان را به هم میزنند، مثل سرخدمتکارهای کاخهای قرن نوزدهمی. و تمام، خدمتکارها هر چه هست میشکنند.
خیلی عجیب است. سوارکارها که میمیرند برای اسب، هیچوقت صاحب اسب نیستند. صاحبان اسبهای اصیل شکمگندههای پولداری هستند که هر چیز که گران باشد را میخرند، در آن میانه اسب هم. آخال تکههای ظریف و کشیده را معامله میکنند و میاندازند توی اصطبل. تا یک سوارکار که حظ میبرد از یک حرکت کوچکِ حتا گونهی اسب، پیدا شود و باش قهرمان کورسهای بهاره و پاییزه شود. شکمگندهها هم شرط ببندند و پول روی پول. من اینجا دیدهام خودِ سوارکارها هیچوقت روی اسبها شرط نمیبندند، روی نتایج لیگ برتر انگلیس شرطبندی میکنند.
"عثمان میگه این مادیان خودشه!" به خودم میآیم و میبینم با من حرف میزند. کرهی کی؟! حواست هس؟! کره نه و مادیان، مادیان خود لوئیس فیروز. میخواستم سوارش بشم اما نمیذارن. انگار حاملهس. گفتم: حاملهس؟! مگه این لوییس فیروز چن سال پیش نمرده؟! یک نگاه طولانی بم کرد و گفت: حامله بودن اسبش چه ربطی داره به زنده یا مرده بودنش؟! مگه خودش حاملهش میکنه؟!
سرم را، همان جاش که بیشتر مو دارد و فکر داشتن یک آخال تکه توش هست همیشه، خاراندم و گفتم: شاید بشه یه کم راه بُردِش. گفت: آره! و رفت. من همینطور لبهی بلوک سیمانی نشسته بودم. آفتاب داشت غروب میکرد. با لباس آبی توی دشتِ پُر از علفهای سبزِ انتهای فرودین اسب قهوهایِ با شکم برآمده را راه میبرد، علفها بلند بودند، نه پاهای اسب معلوم بود، نه پاهای او. انگار که شناور بودند توی آن دریای سبز، مثل کشتی وایکینگها که جلوش یک کله اسب وصل است.
هوا داشت تاریک میشد. غروبِ خورشید یکطور غریبیست. دو ساعتِ اول خورشید همهش سه سانت تکان میخورد، اما یکهو توی ده یازده دقیقه تمام میشود، غیب میشود، فرو میرود. آسمان میشود مثل سقف قیرگونی، که آنجا البته گونیهاش همه سوراخ سوراخ بود، از بس ستاره ریخته بود توی آسمان.
شام خوردیم و آتش ساختیم برای چای. ازین چاییهای ترکمنی که توی آفتابه میسازند و توی پیاله میخورند. آفتابه البته نباید گفت، اسمش اما یادم نیس. یک چیزی شبیه آفتابهست. از آن شب چیزهای بزرگتر از اسم آن قوریِ آفتابهای یادم نمیآید. دور آتش نشستن وقتی نه حرفی هست، نه کسی سازی بلد است بزند، نه قصهای بگوید، نه هیچی به هیچی، تنها قدر یک آفتابه چایی دوام دارد. بعدش نوبت خواب است.
توی خانهای که بودیم سه چار تا بچه بودند که من از صبح باهاشان خیلی بازی کرده بودم. یکیشان که از درخت سنجد بالا رفته بود را از همه بیشتر دوست داشتم. گفتم: من پیش بچهها میخوابم. چیزی نگفت. خودم هم چیزی نگفتم. تنهایی رفت زیر لاحاف بزرگ. اواخر فروردین بود، اما شبها خیلی سرد میشد. من هم رفتم وسط بچهها. فکر میکردم خوابم نبرد، اما انگار قبل از اتمام قصه برای بچهها خودم هم خوابم برد.
همیشه که نه، اما خیلی چیزها اول توی سر میشکنند، بعد توی دل. یک دستهایی از آن پَسِ سر، که فکر آخال تکه خالیاش نمیگذارد، میآیند و فقط دو سه نکته را یادآوری میکنند و میروند، و تمام. دیگر هیچ چیز نمیشود آنجوری که بود. وقتی نه صاحب اسب هستی، نه سوارکار، داشتن این فکرها خیلی خطرناک است. آدم را مریض میکند. یک جور مریضی که به هیچکس نمیتوانی بگویی. حتا دکتر هم نمیشود بروی. اینجور مریضیها مثل اشتباه نیستند، همین که قبول کُنیشان دیگر خوب نمیشوند. فقط بیشتر منتشر میشوند، گستردهتر میشوند. زود به زود میآیند از پس سر جلو. تا میخواهی خو کُنی به آرامش، دو کف دستشان را به هم میزنند، مثل سرخدمتکارهای کاخهای قرن نوزدهمی. و تمام، خدمتکارها هر چه هست میشکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر