بوی عرق خب ناجور است، نارواست اصلا. من از بوی عرق خودم اما بدم نمیآید. زنگهای ورزش یک تیشرتی داشتم میذاشتم پیش مش رمضون سرایدار مدرسه. یعنی ورزش که تمام میشد میبردم پشت و رو پهن میکردم روی صندلی جلوی اتاقکش، خودش همیشه تاش میکرد مینداخت توی کمدش، میرفت تا هفته بعد. دو ماهی یکبار اگر میبردم خانه مادرم قاطی باقی لباس بشوید تکه پارچهی نمکسود را. از بوی عرقِ مردم توی اتوبوسهای از سرِ استادمعین تا خانه، مخصوصا توی سه ماه آخر سال، دیوانه میشدم. خیلی روزها تا آزادی یا فروشگاه رفاه پیاده میرفتم. از آنجا به بعد خب مسافر کمتر بود، مخصوصا سر ظهر که ما تعطیل میشدیم.
یک بوی عرق دیگرانی بود بعدها، که دوست داشتم. بوی عرق خودم بود انگار. این درست که دو تا چیز که با هم قاطی میشوند همدیگر را تعدیل میکنند. آبِ سرد و گرم میشود ولرم. ولی یک چیزهایی هست که مسالهشان مسالهی بود و نبود است، نه مقدار بودشان. همین که قدر سر سوزن ازشان حاضر باشد همه چیز میریزد به هم، یا نه، همه چیز عالی میشود. دومی مثل دلخوشی. اولی مثل بوی عرق. بوی عرق هم فقط وقتی حالبههمزن نمیشود که بوی عرق خودم باشد، یعنی انگار که آب را قاطی کنی با آب. حالا یکی گرم باشد یکی سرد که فرق ندارد، آب، آب است.
ولی آن شب، آن شب که همه مرحلههای انگری بردز را سهستاره تمام کردم، از بس که تا صبح روی کاناپه هی پرنده شوت میکردم، پرندهها خشمگین بودند، من اما نه. من رقتانگیز بودم. تا سه هفته هر روز دو بار همهجام را میشستم! لباسهام را یک بار که میپوشیدم عوض میکردم. توی کمدِ لباسها که هی خالی و خالیتر میشد، تیشرتهایی پیدا کردم که سالها بود ندیده بودم. حالم از خودم به هم میخورد، از بوی عرق خودم. سه هفته طول کشید تا باز بشوم خودم، سه هفتهی طولانی و متعفن.
یک بوی عرق دیگرانی بود بعدها، که دوست داشتم. بوی عرق خودم بود انگار. این درست که دو تا چیز که با هم قاطی میشوند همدیگر را تعدیل میکنند. آبِ سرد و گرم میشود ولرم. ولی یک چیزهایی هست که مسالهشان مسالهی بود و نبود است، نه مقدار بودشان. همین که قدر سر سوزن ازشان حاضر باشد همه چیز میریزد به هم، یا نه، همه چیز عالی میشود. دومی مثل دلخوشی. اولی مثل بوی عرق. بوی عرق هم فقط وقتی حالبههمزن نمیشود که بوی عرق خودم باشد، یعنی انگار که آب را قاطی کنی با آب. حالا یکی گرم باشد یکی سرد که فرق ندارد، آب، آب است.
ولی آن شب، آن شب که همه مرحلههای انگری بردز را سهستاره تمام کردم، از بس که تا صبح روی کاناپه هی پرنده شوت میکردم، پرندهها خشمگین بودند، من اما نه. من رقتانگیز بودم. تا سه هفته هر روز دو بار همهجام را میشستم! لباسهام را یک بار که میپوشیدم عوض میکردم. توی کمدِ لباسها که هی خالی و خالیتر میشد، تیشرتهایی پیدا کردم که سالها بود ندیده بودم. حالم از خودم به هم میخورد، از بوی عرق خودم. سه هفته طول کشید تا باز بشوم خودم، سه هفتهی طولانی و متعفن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر