کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

1334

قلبم اومده بود تو دهنم، مغزمم هم اومده بود تو دهنم. مغزم سرحال تر بود. هم راهش نزدیک تر بود، هم سرپایینی. قلبم اما تند تند می زد. عرق کرده بود. مزه شور عرقش رو روی زبونم حس می کردم. رفته بود گوشه سمت راست دهنم نشسته بود و تند تند می زد. هر یه بار که می زد چش راستم باز و بسته میشد، مث چشمک. 

مغزم اما سر و حال خندون رفته بود سمت چپ دهنم. فک کنم چشام هم افتاده بودن توی دهنم، آخه همه ی اینا رو می دیدم. البته چشم راستم که هی چشمک می زد اون بالا، چشم چپم اما فک کنم افتاده بود توی دهنم. فکر چشم چپم که افتادم، یه آن یه دردی توی سینه م حس کردم، خیلی شدید، خیلی شدید. انقد شدید که رنگم پرید. هوا گرم بود و پنجره باز. رنگم رفت و نشست کنار کبوتر روی سکوی خونه روبرویی. 

با یه قلب و یه مغز و یه چشم توی دهن، زبونم جای تکون خوردن نداشت. نمی شد حرف زد. با چشم راستم که هی چشمک می زد از بس قلبم هنوز داشت تند تند می زد توی سمت راست دهنم، نگاه کردم به رنگ ام که پریده بود رفته بود نشسته بغل کفتر روی سکوی همسایه روبرو، که یعنی بیا رنگ جان، رنگ خوب من. اما یهو به جاش کفتره بم چشمک زد و پرید سمتم. رنگ ام تنها موند روی سکوی همسایه روبرو. 

کفتره نشست روی سرم، صدا مدا می کرد، یهو دو تا کفتر دیگه م اومدن. چشم روی سرم دیگه چشمک نمی زد. قلبم نفسش اومده بود سرجاش. مغزم یهو خندید، خنده بلند نه آ. همین لبخند. یاد اون کتابه افتاده بود که پریروز می خوندم. پریروز؟! شایدم قبل از اون. پریروز کی بود اصن؟! مغزم انقدر در حال لبخند زدن و یادآوری کتابه بود، اصن یادش رفته بود پریروز یعنی چی. غافل شده بود ازش. توی کتابه نوشته بود: گربه ها احتیاج ندارن روی چیزا اسم بذارن. گربه ها فقط به بوها احتیاج دارن. چیزها رو از روی بوشون تشخیص میدن، نه از روی اسم شون.

همین که فکر گربه اومد توی مغز توی دهنم کفترا پر کشیدن رفتن. سه تا دونه کفتر نشستن روی سکوی همسایه روبرویی و رنگ ام پر زد برگشت، سه تا پلک محکم زدم یهو، یه قلپ از چاییم خوردم. کف دستامو بو کردم، کماکان مو نداشت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر