کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

1424

پذیرش شدم. هر روز عصر ساعت پنج و هفت دقیقه یک پرستار وارد اتاقم می شد و می پرسید: آماده ای؟! می گفتم: بله. سپس پرستار می آمد می نشست روی دستم که روی تخت بود. یکهو شبیه قرص می شد و من با یک لیوان آب می رفتم اش بالا.

یک هفته و اندی بدین منوال گذشت و بهبودی در حالم حاصل نشد، تا آنکه یک روز دکتری آمد و گفت: خبر بدی برایتان دارم، آمادگی اش را دارید؟ به عادت هر روزه گفتم: بله. یکهو تبدیل به یک قرص شدم و دکتر با یک لیوان آب مرا رفت بالا. 

از آن به بعد چیزی یادم نمی آید، جز اینکه احساس می کنم هنوز هم هستم یک جایی، یک جور هستنی که هیچ حس و یادی ندارد، مثل یک بستنی که مزه و سردی و نرمی و سختی و هیچی ندارد، اما هست، این جور هستنی دارم از آن روز. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر