کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

1388

سر صبحی هوشنگمون بمون گف تا میره دو تا نون بیگیره مام بریم از تو زیرزمین خمره عسل رو بیاریم! یه عسلای مخصوصی داره هوشنگمون که ننه ش بش میده، اما نه ما، نه هوشنگمون نمی دونیم از کوجا میاره اونا رو! ولی خوب عسلایی هستن! خولاصه! ما رفتیم توی زیرزمین و خمره عسل رو یافتیم! اما لاکردار بالای قفسه کتابا بود! سعی کردیم بپریم! اما قدمون بش نرسیده بود!!! باس یه چارپایه ای چیزی می آوردیم اما اونم بالا بود! حال نداشتیم کله سحری حالا بریم پی چارپایه! فکری بودیم که چطور دست پیدا کنیم به خمره دور از دست که چشم مون افتاد به جاروی دسته درازی که تا حالا باش یه تارعنکبوت هم تصاحب نکرده بودیم! در واقع تا حالا باش هیچکاری نکرده بودیم و نمی دونستیم فایده اون جارو اونجا چیه!! پیش خودمون گفتیم بذار یه استفاده ای بکنیم ازش حدقل! دلش نگیره! فک نکنه بلا استفاده س.

خولاصه!!! گفتیم ور می داریم با جارو آروم آروم خمره رو حرکت میدیم رو به جلو، بعدشم که یهو افتاد، سریع می گیریمش بغل مون! نقشه به نظر کاملن عملی می اومد! اما خب! همیشه عملِ توی کله و عملِ روی زمین فرق دارن! و این بارم استثنا نبود!!! همچین که اومدیم خمره عسل رو بدیم جلو، گوشه جارو گیر کرد به خمره سیرترشی آ! سیرترشی خورد به خمره ترشی لیته!! و در یک لحظه و یهو سه تا خمره با هم افتادن روی سر ما!!! و ما نه تنها نتونستیم هیچ کدوم رو بیگیریم، که حتا نتونستیم خودمون رو بکشیم کنار!!! همین طور نشسته بودیم در مخلوطی از شرینی و ترشی و بوی سیر. نه ما نه این هوشنگمون که اهل سیر و ترشی نیستیم! ما نمی دونیم این خمره آ اینجا چیکار می کردن!!!

اصن نمی دونستیم باس چیکار کنیم! از جامون هم نمی تونستیم تکون بخوریم! افتضاحی بود که راه در رو نداشت!! ما که حال نداشتیم بریم یه چارپایه بیاریم از تو حیاط، حالا چیطور می خواستیم این افتضاح رو حل و فصل کنیم!!! لاقربتا!!! توی همین فکرا بودیم که هوشنگمون دو تا نون به دست اومد تو زیرزمین!! نیگاهی کرد بمون و هیچی نگفت!!! بش گفتیم: شرمنده ایم حاجی!!! بی بین چه کردیما!!! هوشنگمون گف: بله!!! در حال نظاره ایم!!! خداییش یه نفری، دس تَنا توی نیم ساعت چیطوری تونستی؟! خندید! خندیدیم!!!

بمون گفت: می دونی حاجی!!! اتفاق خوب نمی افته، اتفاق خوب رو باس انداخت!!! خود به خودی نیس!! فعلش متعدیه! لازم نیس!! گفتیم: هوشنگی! ما وسط این عسلتُرشی مث پشه توی تار عنکبوت گیر افتادیم تو صوبت از اتفاق خوب می کنی؟! گف بمون: بله!!! گوش بیگیر!!! گفتیم: گرفتیم!!! گف: اتفاقای خوب، مث همین کوزه عسل، توی قفسه ن! اون بالا!!! باس بندازی شون! خودشون نمی افتن!!! اما بغل شون پُره از اتفاقای بده! اتفاقای خوب و بد همه کنار همه ن! حالا اگه خواستی یه روز اتفاق خوب رو بندازی، باس قدت بلند باشه! که فقط اتفاق خوبه بیفته! که فقط اتفاق خوبه رو بندازی!!! و الا میشه این افتضاحی که داری توش دست و پا می زنی! هیچ جور جمع بشو نیس!!! می فمی؟! گفتیم: اگه قدمون بلن نبود چی؟! بیخیال اتفاق خوب شیم؟! گف باس بری چارپایه بیاری! از یه قدبلن کمک بیگیری! خولاصه یه کاری بکنی! نه اینکه ازون پایین، چشم و گوش بسته با جارو بیفتی به جون اتفاقا! درهم!!! یه خوب بندازی، سه تا بد. اگه می بینی نمیشه هیچکار کرد، اصن بی خیال اتفاق خوب شو! چون می زنی اونم ناکار می کنی و بی فایده!!! می فمی؟! گفتیم: والا! آره! ولی...

هوشنگمون یه تیکه از نون کند مالید به عسلای روی ساعد ما، گذاشت توی دهنمون، ترش بود، با بوی سیر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر