کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

1367

خواستیم کلاه از سر برداریم، عرق مان را پاک کنیم، دیدیم ای دل غافل اصلا کلاه نیست روی سرمان، حالا معلوم نیست از اول نبوده، یا کسی برده، باد مثلا. تا عصری هم که بریم خانه ببینیم کلاه هست آنجا یا نه، معلوم نخواهد شد. صد بار به خودم گفته بودم باید آن کلاه را بخرم! اما خب خیلی گران بود و ما تهی دستان برهنه سریم ناچار. حالا کلاه نخریده گم بشود خودش خوش عجب است. اینکه منتظر باشی عصر بشود بری خانه ببینی هست یا نه که دیگر شاهنشاه مملکت عجایب است، آلیس در برابرش سوسک دمر افتاده زیر دمپایی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر