کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

1394

کودک بعد از سه ساعت انتظار توی صفِ نان، نوبت اش شد. شاطر پرسید: چن تا می خوای بچه؟! یادش نمی آمد! با خودش فکر کرد، اصلا چی چن تا؟! یادش نمی آمد. گریه ش گرفته بود!! گریان دوید!! راه خانه یادش نمی آمد. نشست کنار جدول و گریه کرد. همین طور که نشسته بود و سرش توی دست هاش گریه می کرد، صدای فاضلابِ توی جدول را شنید، مثل صدای رودخانه های اول بهار. پاشد رفت ایستاد ته صف.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر