کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

1369

بُز زاده بز می شود ناچار


داشت بالای تپه ها قدم می زد و بزغاله هایی که اون پایین داشتن بین چمنا بازی می کردن رو نیگا می کرد که یاد بچگی هاش افتاده بود. با اینکه تا حالا یه دونه گرگ هم از نزدیک ندیده بود، نگران بود نکنه گرگ به این بزغاله ها حمله کنه. یاد باباش افتاد و خونه شون.

عکس سه تا بزغاله که به ترتیب قد ایستاده بودن توی قابی بود که چسبیده بود به دیوار طویله. گول گول روزی حدقل بیس بار از جلوشون رد می شد. به ترتیب اسم هاشون بود شنگول و منگول و حبه انگور. باباش تا حالا هزار بار قصه این سه تا بزغاله رو براش تعریف کرده بود. اینکه یه روز ننه شون رفته بیرون علف جمع کنه و به اینام سپرده بوده درِ طویله رو وا نکنن رو هیشکی. اینا اما به حرف مامانشون گوش ندادن و گول گرگ رو خوردن و در رو وا کردن، گرگ هم شنگول و منگول رو همون اول یه لقمه چپ کرده بود، حبه انگور که کوچولو بود رفته بود توی ساعت قایم شده بود. گرگه اما درست وقت نهار رسیده بود، ساعت دوازده کوکو اومد بیرون از توی ساعت دیواری و جای حبه انگور رو هم لو داد. اونم خورده شد و گرگ رفت. راس ساعت دوازده، وقتی سایه ها از همیشه کوتاه ترن. ننه بزی وقتی اومد و خونه ی به هم ریخته و خونِ روی در و دیوار رو دید همه چی دستگیرش شد، که بچه بی بچه! که بازم اینا به حرفش گوش ندادن، اما دیگه واسه آخرین بار. ننه بزی درجا سکته کرد و مُرد.

بابای گول گول هر شب این قصه رو واسه ش تعریف می کرد، و آخرش تاکید می کرد: تو که نمی خوای من سکته کنم بمیرم، خودتم یه لقمه چپ بشی! می خوای؟! بعدش صبر می کرد گول گول بگه: نه!!! معلوم بود قصه رو نمی گه بچه بخوابه! وگرنه سوال پرسیدن اش چی بود! قصه ای که واسه خواب باشه، هیچ وقت آخرش رو بچه نمیشنوه. بعدش که گول گول می گف نه، بابش بش می گف: آفرین! پس در روی هیچ غریبه ای وا نکن، چه گرگ، چه بز، باشه؟ گول گول هم می گف باشه، بعدش باباش می رفت و میذاشت بچه بخوابه.

گول گول همین طور هر شب قصه رو میشنید و هی از گرگ ها و حتا از صدای در بیشتر و بیشتر می ترسید. تا اینکه یه روز که از طویله اومده بیرون و داشت توی مزرعه قدم می زد کتاب بز زنگوله پا رو دست پسر صاب مزرعه دید. توی کتاب ماجرا تا اون جایی که گرگ شنگول و منگول رو خورد و حبه انگور رفت توی ساعت قایم شد، شبیه قصه باباش بود. اما ازون جا به بعد فرق داشت. گرگه حبه انگور رو پیدا نکرده بود. حبه انگور رفته بود توی ساعت قایم شده بود، ساعت نماد زمانه. شاید نماد صبر. که اگه صبور باشی، نه تنها از دست گرگی که توی یک قدمی توئه خلاص میشی، حتا دو تا برادر خورده شده ت رو نجات میدی. بله!!! توی نسخه آدم ها از قصه، حبه انگور ماجرا رو گفت برای مامانش و ننه بزی رفت و شاخش رو تیز کرد و شکم گرگ خوابیده رو پاره کرد و بچه هاش رو نجات داد.

گول گول روی تپه نشسته بود و فکر می کرد. به نسخه بُزها از قصه، به نسخه آدم ها از قصه. نمی دونست کدوم شون درسته. دلش می خواست واسه یه بارم که شده با یک گرگ دوست بشه، حدقل یه گرگ ببینه. ازش بپرسه نسخه گرگ ها چیه ازین قصه. شاید اگه هر سه تا قرائت رو می دید، به یه نتیجه ای می رسید. دنیا اما انگار از گرگ خالی شده بود. گول گول هنوز هم یه دونه گرگ ندیده بود توی عمرش، حتا یخ دونه. همین طور که داشت از تپه ها می اومد پایین که بره توی طویله، پسر مزرعه دار رو دید که داره میاد طرفش. همونی که قصه بز زنگوله پا رو توی کتابش خونده بود.

شب به مناسبت تولد هفت سالگی پسرِ پسرِ مزرعه دار، توی مزرعه مهمونی داده بودن. پسرک دیگه مدرسه ای شده بود. بساط کباب رو راه انداخته بودن و همه می گفتن و می خندیدن، کباب بره و کباب بُز. شب که همه مهمون ها رفتن، پسرِ مزرعه دار، روی صندلی کنار تخت پسرش نشسته بود و داشت براش داستان بز زنگوله پا رو می خوند، از روی کتاب خودش، همون کتابی که گول گول قصه رو از روش خونده بود. قصه تازه رسیده بود به اونجایی که حبه انگور رفته بود توی ساعت قایم شده بود که پسرِ پسرِ مزرعه دار خوابش برد. پسر ِ مزرعه دار کتاب رو بست، لاحاف رو کشید تا زیر چونه پسرش و رفت بیرون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر