کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

1357

چقدر خوابم می آید. انگار گرما هم از جایی به بعد مثل سرماست، خواب آور است، خوابت می کند. چشم هام را که می بندم هم حتا، باز پلک می زنم. انگار قلبم رفته توی چشم هام. انگار از آن پایین خون را با فشار کافی نمی فرستاد به مغز، هی نزدیک و نزدیک تر می شود.  از آن لحظه های "ولش کن، هر چی شد شد"، هست. از آن لحظه ها که فرداش پشیمان ات می کنند، حسرتش را می خوری. از همان لحظه ها ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر