یه روز یه گرگه بود، نشسته بود لب جوب صدای پُل در می آورد. بعدش گوسفنده فک کردن این پله، اومدن از روش بره اون ور پل خونه فک و فامیل، گرگه خواست یه لقمه چپ اش کنه، اما گفت بذار رد شه می رم با فک و فامیلش با هم می خورم شون.
هیچی دیگه، رفتن و رفتن تا رسیدن به فک و فامیل! نگو فک و فامیله سگ گله بود! صداش می کردن فک و فامیل. هیچی دیگه، گرگه همین طور داشت با خودش می گفت که چیکار کنم و چیکار نکنم که سگه بش گفت: نگرون نباش! من گرگ دوس ندارم! من اسفناج می خورم! گرگه گف: ولی من گوسفند دوس دارم! یعنی بخورمش بهم حمله نمی کنی؟! سگه م گرگه رو یه لقمه چپ کرد، بعدم رفت یه گوشه همه شو بالا آورد. گوسفنده م براس یه لیوان آب پرتقال آورد و عصر تابستونی آرومی رو با هم گذروندن.
تقریبا شب شده بود که گوسفنده اومد بره خونه، دید هیچی پل نیست. برگشت دعوا با فک و فامیل که تو چرا آخه پل رو خوردی! حالا من چطوری برم خونه! فک و فامیل ام گف: من گرگه رو خوردم! پل نبود که!!! گوسفنده اما زیر بار نرفت، سُماشو کرد تو یه کفش که تو پل منو خوردی!!
فک و فامیل گف به درک! بیا ببرم ات اون ور جوب. رفتن و رفتن تا رسیدن به جوب. یهو گوسفنده دید پُلِش اونجاس!!! رو کرد به فک و فامیل گف: مگه تو پل منو نخورده بودی؟! فک و فامیل گف: بره ای آ!! من فقط اسفناج می خورم! نه پُل، نه گرگ!! این قانون نانوشته منه!
بعدش فک و فامیل رو کرد به گرگ و گف: بفرما فامیل! تحویل شوما!! بعدم سه قوطی اسفناج ازش گرفت و رفت. گرگم پرید رو گوسفنده و در حالی که خورشید می رفت پایین کم کم گوسفند رو خورد، توی اون حال، گوسفنده در حالی که کم کم داشت خورده می شد و به انعکاس رنگ سرخ خورشید توی آب رودخونه چشم دوخته بود، با خودش فک می کرد: آخر الزمون شده آ! پُل مگه گوسفند می خوره؟!
درین جا، راوی ماجرا، که بنده باشم، رفتم از فک و فامیل پرسیدم: خب! شوما چرا همون اول نذاشتی گرگه گوسفنده رو بخوره و توام اسفناج ات رو بگیری؟! این بازی آ چی بود؟! فک و فامیل رو کرد به ما و گفت: هعی! آخه فک می کنی زندگی یه سگ گله اسفناج خور که از جامعه سگ های گله طرد شده به خاطر این رفتارش، و تازه پسرعموش هم یه گرگه، چه هیجانی داره؟! باس یه جوری هیجان سازی کنم یا نه ؟! به چه امیدی باس زندگی کنم من پس ؟!
بعدم فک و فامیل روشو کشید و رفت. آفتاب هم رفته بود پایین. استخون های گوسفنده لب رودخونه مونده بودن و گرگه م رفت بود توی غارش خوابیده بود. یه روز دیگه توی این دنیا تموم شده بود و همه چیز کم کم آماده ی شروع یه روز نو می شد. خورشید توی دنیایی که یه گوسفند ازش کم شده و توش یه سگ گله اسفناج خور زندگی می کنه هم طلوع می کنه. خورشید اصن کاری به این کارا نداره.
هیچی دیگه، رفتن و رفتن تا رسیدن به فک و فامیل! نگو فک و فامیله سگ گله بود! صداش می کردن فک و فامیل. هیچی دیگه، گرگه همین طور داشت با خودش می گفت که چیکار کنم و چیکار نکنم که سگه بش گفت: نگرون نباش! من گرگ دوس ندارم! من اسفناج می خورم! گرگه گف: ولی من گوسفند دوس دارم! یعنی بخورمش بهم حمله نمی کنی؟! سگه م گرگه رو یه لقمه چپ کرد، بعدم رفت یه گوشه همه شو بالا آورد. گوسفنده م براس یه لیوان آب پرتقال آورد و عصر تابستونی آرومی رو با هم گذروندن.
تقریبا شب شده بود که گوسفنده اومد بره خونه، دید هیچی پل نیست. برگشت دعوا با فک و فامیل که تو چرا آخه پل رو خوردی! حالا من چطوری برم خونه! فک و فامیل ام گف: من گرگه رو خوردم! پل نبود که!!! گوسفنده اما زیر بار نرفت، سُماشو کرد تو یه کفش که تو پل منو خوردی!!
فک و فامیل گف به درک! بیا ببرم ات اون ور جوب. رفتن و رفتن تا رسیدن به جوب. یهو گوسفنده دید پُلِش اونجاس!!! رو کرد به فک و فامیل گف: مگه تو پل منو نخورده بودی؟! فک و فامیل گف: بره ای آ!! من فقط اسفناج می خورم! نه پُل، نه گرگ!! این قانون نانوشته منه!
بعدش فک و فامیل رو کرد به گرگ و گف: بفرما فامیل! تحویل شوما!! بعدم سه قوطی اسفناج ازش گرفت و رفت. گرگم پرید رو گوسفنده و در حالی که خورشید می رفت پایین کم کم گوسفند رو خورد، توی اون حال، گوسفنده در حالی که کم کم داشت خورده می شد و به انعکاس رنگ سرخ خورشید توی آب رودخونه چشم دوخته بود، با خودش فک می کرد: آخر الزمون شده آ! پُل مگه گوسفند می خوره؟!
درین جا، راوی ماجرا، که بنده باشم، رفتم از فک و فامیل پرسیدم: خب! شوما چرا همون اول نذاشتی گرگه گوسفنده رو بخوره و توام اسفناج ات رو بگیری؟! این بازی آ چی بود؟! فک و فامیل رو کرد به ما و گفت: هعی! آخه فک می کنی زندگی یه سگ گله اسفناج خور که از جامعه سگ های گله طرد شده به خاطر این رفتارش، و تازه پسرعموش هم یه گرگه، چه هیجانی داره؟! باس یه جوری هیجان سازی کنم یا نه ؟! به چه امیدی باس زندگی کنم من پس ؟!
بعدم فک و فامیل روشو کشید و رفت. آفتاب هم رفته بود پایین. استخون های گوسفنده لب رودخونه مونده بودن و گرگه م رفت بود توی غارش خوابیده بود. یه روز دیگه توی این دنیا تموم شده بود و همه چیز کم کم آماده ی شروع یه روز نو می شد. خورشید توی دنیایی که یه گوسفند ازش کم شده و توش یه سگ گله اسفناج خور زندگی می کنه هم طلوع می کنه. خورشید اصن کاری به این کارا نداره.