کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

1301

دور میدان فردوسی فال می فروشند و سکه های شاهان قاجار را. طلسم می فروشند و چوبسیگار شاه عباس صفوی را. بیلچه ای از عصر مفرغ را، و انگشترهای عقیق. دور میدان فردوسی ایستگاه مترویی است که روزگاری واپسین ایستگاه بود در میانه راهی که می رفت ادامه یابد. می رفتی، می رفتی، می رفتی، و وقتی انتظار نداشتی، یکهو تمام می شد. آخرش بود. سوت می زدند که خشکی ندیده ایم اما، بپرید توی آب. شنا کنید، آویزان شوید به مجسمه فردوسی، به آن کودکان خوابیده کنار پاش. سر و صدا نکنید، مبادا بیدار شوند. کودکان که بیدار شوند، ونگ ونگ می کندد و کل شهر بد خواب می شود و با یک مشت مردم بدخواب چه می شود کرد؟! 

ما دور میدان فردوسی هی می چرخیدیم و می چرخیدیم، که راه ایرانشهر را پیدا کنیم. توش ماشین حساب کاسیوی چینی می فروختند، ساخت شابدلظیم. و ما هی دنبال ایرانشهر می گشتیم دور میدان فردوسی. و از مجسمه هر چه می پرسیدیم، پاسخ سکوت بود و دود. تو گویی پشت کرده بود به ایرانشهر و ما باز نمی فهمیدیم. کسی خواست کودکان پای مجسمه را بیدار کند، مگر ایرانشهر را آنها بلد باشند. هشدار دادیم اش که کودکان را گفته اند بیدار نکنیم. مادرشان چند حب تریاک انداخته زیر زبان شان که بخوابند، مگر نفس راحتی بکشد توی درشکه ی این راهِ همه ش تپه و چاله. 

عرق می ریختیم و دور میدان فردوسی می گشتیم، می چرخیدیم. پی ایرانشهر و حواس مان بود کودکان پای مجسمه خفته را بیدار نکنیم. و مجسمه که پشت کرده بود به ایرانشهر هی تکثیر می شد، هی تکثیر می شد، شهر بوی مرمر می داد در آن عصر مردادی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر