کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

1785

عزا گرفته ام، ول هم نمی کنم. و اگر ازم بپرسین چرا عزا گرفته ای پاسخم این است: پس چی می گرفتم؟! خوش دست بود و می آمد به این روزها که هی باید بروم توی یک اتاق خالی کارهای صد تا یک غاز بکنم. آن هم نه از آن غازهای شرلوک هولمز که توی شکم شان مروارید سیاه بود، یک غازِ  لنگ و لوک و کچل. تازه آخرش هم در پاسخ به سوال خب که چی به یک زکی خالی اکتفا کنم.  اصولن عزا گرفتن همین جوری است. اول تو میگیریش، بعد که دستت خسته می شود، خواب می رود، اون خودش مرامی تو را می گیرد. و مثل آن یاروی توی سندباد، وقتی گرفت دیگه ول کن نیست، مگر جمبل و جادو و اجی مجی بلد باشی که پدر و مادرم هرگز به من یاد ندادند. البته نه که فقط جمبل و جادو باشد، هیچی بهم یاد ندادند درین دنیایی که بزرگه و پر شغال و گرگه. ولی هنوز تنگ غروب نیست و نمی شود رفت خانه ازین اتاق. ولی کاش جمبل و جادو یاد می دادند بهم. آدمی از همه بیشتر به جمبل و از آن بیشتر به جادو نیاز دارد در زندگی، اگر بدانید ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر