کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

1775

نفرین دو گِرَم چای سیلان 


احمق نشو مرد، هیچی اون جور که باید پیش نمی ره. تازه اگه پیش بره ...

این حرف ها را نمی گفت، یعنی با زبان نمی گفت. توی ذهن اش بود، توی کله ش. خیلی وقت بود که نمی توانست حرف بزند. نه که لال باشد. اما این خنده، خنده لعنتی یک دقیقه بند نمی آمد. مثل رودبارهای توی کوهستان توی فصل بهار که یک دقیقه بند نمی آیند و خروشان و وحشی می روند تا برسند به جلگه، به آرامش دلتا، به دریا. هی منتظر بود تابستان برسد و رودخانه ها خشک شوند، خنده بند بیاید. اما انگار جز با زمستان خلاصی ممکن نبود. انگار باید از خنده می مُرد.

از وقتی اینطوری می خندید تا حالا نتوانسته بود حتا یک خط کتاب هم بخواند. آخرین کتابی که می خواند، همان که نصفه مانده بود، همین طور همیشه تو جیب کت اش بود. صبحی که شروع کرده بود کتاب را بخواند دقیقا یادش می آمد. چای کیسه ای ارزان قیمتی را، که هفته پیش از فروشگاهی خریده بود که مردم غذای سگ شان را هم ازش نمی خریدند، انداخته بود توی لیوان کثیفِ آب جوشی که توش نقطه نقطه های سفید گچ شناور بود. کتاب را شروع کرده بود به خواندن و چایی را هورت می کشید، در حالی که سعی می کرد از خوردن گچ ها تا جایی که می شد اجتناب کند. کم کم داشت برای رفتن سر کار دیر می شد. باید کتاب را می بست، هیچی نداشت برای علامت بگذارد لای کتاب. بچه که بود صفحه های کتاب را تا می زد، اما از یک سنی به بعد، درست یادش نمی آمد از کِی یا از کدام کتاب، دیگر صفحه های کتاب را تا نمی زد. معمولا بلیط اتوبوس و مترو و قطار می گذاشت لای کتاب ها. اما این جای جدیدی که کار می کرد پول یک سال استفاده از مترو و اتوبوس را براش داده بودند، یک کارت الکترونیکی داشت دیگر! خبری از بلیط های کاغذی که می شد بگذاری شان لای کتاب نبود. کارت را نگه می داشت نزدیک دروازه ها و یکهو اَجی مجی! راه براش باز می شد. راه رفتن سرِ کار! همچین کارت کلفتی را خب نمی شد گذاشت لای کتاب. یکهو چشم اش افتاده بود به تکه کاغذ کوچک منگنه شده به انتهایِ نخِ وصل به چای کیسه ای. سبز بود. روش نوشته بود: سیلان، دو گرم! با خودش فکر کرد پس توی سیلان همه جور چایی پیدا می شود! آشغال اش شد سهم من!! خنده ش گرفته بود ازین فکر!! کاغذ را کند و گذاشت لای کتاب. منگنه ای که نخ را وصل کرده بود به کاغذ جاش مانده بود روش. انگار که دو تا چشم. زُل زده بودند بهش. توشان هیچ نشانی نبود از سرزنش یا تحقیر، یا استهزا، یا سوال. یا شوق، یا تقاضا. توشان خالی بود. با همه ی چشم ها فرق می کردند. 

عجیب بود. این همه جزئیات از آن چایی کذایی یادش بود، اما یادش نبود این خنده اش از کی شروع شده! چرا شروع شده! طوری می خندید که اصلا انگار تمام عمر همین طور می خندیده است! از همان لحظه ای که با سر آمده توی این دنیا، همان وقتی که همه معمولا گریه می کنند، شاید او می خندیده است. همه معمولا از پا می آیند. مادرش می گفت او از سر آمده! چقدر هم دردسر درست کرده. از همان اولش هم دردسر درست کُن بوده! مادرش می گفت اثراتش هنوز هم کهست! 

ولی نه!! خنده اش از آن موقع شروع نشده بود!! یادش می آید روزهایی بوده که اینجوری نمی خندیده! روزهایی که اصلا نمی خندیده!! حتا لبخند هم نمی زده! مطمئن بود همچین روزهایی داشته توی زندگی اش. همان روزی که رفته بود برای مصاحبه این کار لعنتی. نیم ساعت دیر رسیده بود. می ترسید! کار را دوست نداشت، اما می خواست اش. مطمئن بود آن روز نمی خندیده. حتا وقتی یک هفته بعدش بهش خبر دادند که کار را گرفته است، باز هم نمی خندید. پس از کی این خنده لعنتی شروع شده، و چرا شروع شده! اگر دلیل اش یادش می آمد خب شاید یک راهی پیدا می کرد برای تمام کردن اش.

تمام این فکرها در حالی توی سرش می گذشت که داشت می خندید. بدجور می خندید. تشنه بود اما می ترسید آب بخورد. مطمئن بود اولین قلپ را که بدهد پایین، مثل فواره آب از سوراخ های دماق و دهنش می زند بیرون. لعنتی!!! چرا باید اینجور می خندید؟!! از پرسیدن این سوال از خودش خسته نمی شد! چرا باید این جور می خندید؟! چرا باید این جور می خندید؟!





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر