کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

1557

کوزه نو یک دو روزی سرد سازد آب را...

من کتاب هایی که چندین میلیان صفحه هست را می خوانم. تا آن قطره آخرش. و کم کم دوست می دارم شان. و وقتی تمام می شوند انگار که یک دوست عزیزی را از دست باشم، مُدتکی عزا می گیرم، تا یک کتاب دیگر پیدا شود، که خب سریع نیست این مدتک، چن تا کتاب نصفه خوانده و نیمه مانده می شود دستاوردم. تا آن کتاب عزیز بعدی...

و در این بین، کتاب ها همه توی قفسه یا نهایت زیر تخت یا پشت کاناپه هستند. کتاب ها هستند، اما تمام که می شوند برایشان عزا می گیرم. یعنی می خواهم به زبان بی زبانی بگویم، بودن که چیزی نیست، این میز هم هست، من خودم هم حتا هستم. باهاس قصه داشت واسه گفتن، قصه ای ناتکراری...

و باز هم می خواهم بگویم بِشِتان که کتاب ها همه تمام می شوند، همه شان. شکی درین باب مقدر نیست، فلذا باهاس آمادگی اش را داشت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر