کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

1762

می گفت بفرمایید شربت، لیوان ها اما همه خالی بود. ما هم هیچی نمی گفتیم، لیوان های خالی را می بردیم دم دهان مان و مثلا داشتیم می خوردیم. بعضی هوای تو لیوان را هم می زدند حتا! نمی دانم خیلی پیشرفته وانمود می کردند یا باورشان شده بود دارند شربت می خورند! 

هوا خفه بود. پنجره انگار باز بود. پرده اما مثل مرده روی تخت مرده شورخانه تکان از تکان نمی خورد. خب توی همچین هوایی حق می دهم اگر بعضی باور کرده بودند توی لیوان شربت است. به هر حال شربت که نبود، فکر می کردی هست خنک تر بود شاید تا فکر می کردی نیست. 

نیم ساعتی بود نشسته بودیم. هرچی لیوان لعنتی خالی از هر چیز مایعی بود، عرق از سر و گردن ام می ریخت پایین. قشنگ لیز خوردن اش را حس می کردم. تکان هم نمی شد بخورم. یاد جاده فیروزکوه افتادم. آن تیکه قدیمی اش. بعد از گدوک. میروی پایین، بهش می گویند شوراب. یک کوه تخته سنگی است از آن بالاش قطره قطره یک آب شوری می ریزد پایین. مث گریه ریز ریز گوشه تخت. توی تابستان که می رفتی شوره های نمک را اینجا و آنجای سنگ ها می دیدی. آب بیشتر بخار می شد تا جریان داشته باشد.


دور و برم همهمه بود، انگار نه تنها خوردن شربت را باور کرده بوند، مهمانی را هم باور کرده بودند. صحبت و خنده بود همه ش. من اما رفته بودم توی فکر خودم! یعنی توی فکر شوراب. آبشار شوراب. یک آن حس کردم خودم جلوی خودم ایستاده ام. یا شاید خودم جلوی آینه ایستاده بودم. بدون لباس. تنم را نگاه می کردم. اینجا و آنجا شوره بسته بود. عرق ها بود حتما. تا جریان داشتند نمکِ توش معلوم نبود. اما همین که بخار می شدند تازه نمک ها رخی نشان می دادند.


یک آن فکر کردم بلند شده ام رفته ام توی دستشویی و دارم توی آینه نگاه می کنم! ولی هنوز روی مبل نشسته بودم! یادم آمد اولین بار که رفته بودیم شوراب پاییز بود، من بچه بودم و آب زیاد بود. باور نمی کردم این آب شور باشد. می گفتم آبِ شور فقط مال دریاهاست. رفتم تا کنار رودخانه، انگشت ام را زدم توی آب، بعد زدم اش توی دهن ام. شور بود! واقعا شور بود!! 


یعنی برای عرق هم خب می شد انگشت می زدم بهش و مزه اش می کردم. اما چرا رفته بود از خودم بیرون و نگاه کرده بودم به خودم!؟ اما خب، الان که پاییز نبود. چشیدن شاید مختص پاییز است و بهار. توی تابستان باید نگاه کرد به نگاره های نمک. همان طور که من کردم. خسته شده بودم. از فکر شوراب آمده بودم بیرون که یک آن دیدم دیگر از دور و برم هم صدای همهمه ای نمی آمد. نگاه کردم! هیچکس نبود! یعنی رفته بودند؟! شاید واقعا رفته بودم توی دستشویی برای کشف رگه های نمک روی تنم. اینهام فکر کرده اند من رفته ام و گذاشته بودند رفته بودند همگی. هر چی بود داستان، الان نبودند. خواستم بروم بیرون. هر چی دستگیره در را چرخاندم و چلاندم و فشار دادم باز نشد که نشد. لعنتی ...


توی این هوای گرم اگر این بطری آب خالی هم نبود، حتما داشت قل قل می کرد لاکردار. مرداد است یا مرداب؟! حالا گیرم که خوابم برده! در ماشین را قفل کرده، سویچ را هم برداشته رفته چار تا نان بخرد! چند ساعت آخر؟! این ماشین ها چرا هی بوق می زنند؟! ببین!!! ببین کجا پارک کرده!!! خب لعنتی ها یا بوق نزنید  یا بیایید پایین بپرسید چرا حرکت نمی کنم. خورشید هم که غروب نمی کند. در هم قفل است. بطری هم خالی است. این ها هم که بوق می زنند. نانوایی هم انگار توش انقلاب شده. سویچ هم ندارم  ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر