کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

1298

وقتی یکبار از مراسم اعدام ات فرار کنی، طلسم می شوی، طوری که آرزوی مرگ می کنی و نمی میری. مرگ اما میسر نیست، مگر با اعدام دوباره. و دوباره اعدام شدن مستلزم طی هفت خوان، هفت مرحله، هفت زجر است. که طلسم بشکند و دوباره برگردی به مراسم اعدام و این بار، تا تهش بی کم و کاست بروی.

این کلمات تا به حال هزاران بار توی کله ش تکرار شده بود. چه کسی بهش گفته بود؟! یادش نمی آمد. آیا از مراسم اعدامش فرار کرده بود؟! یادش نمی آمد. اما آنقدر تمام واژه ها شفاف توی سرش تکرار می شود، و هر بار مثل بار قبل، بی که یک واو جا به جا، که شک نداشت، حتما این سخنان را جایی شنیده است. و حتما از مراسم اعدامش فرار کرده است.

از تمام این جملات، چیزی که حتم داشت  از داشتن اش آرزوی مرگ بود و ناممکنی اش. و این زجرِ روز به روز. فقط نمی دانست اکنون در کدامین خوان از آن هفت خوان است. شاید اولیش. تمام هفت خوان ها را خوانده بود، هر موقع پهلوان خوانی را رد می کرد، علامتی، نشانه ای چیزی بود. که یعنی رد کردی! یکی کم شد از هفت تا!! اما آنها همه پهلوان بودند! برای افتخار خوان رد می کردند! برای رهایی، برای اثبات وفاداری. او چه؟! موجود رقت انگیزی که می خواست هفت خوان طی کند، زجر بکشد،  که چه؟! که بمیرد!

رقت انگیز! چقدر ازین کلمه بدش می آمد! نفرت انگیز ترین کلمه ای که می شناخت همین رقت انگیز بود! اما آدم باید با خودش رو راست باشد! چیزی بهتر از آن توصیف نمی کرد حال و روزش را. رفته بود تمام اسطوره های ایرانی و هندی و آزتکی و اینکایی و حتا وایکینگی را خوانده بود! برای خودش صاحب نظری بود در عالم اسطوره شناسان. اما هدف اش چه بود؟! شکستن طلسم، مُردن! تازه بعد از همه این تلاش به همین یک هدف هم نرسیده بود!! ازین رقت انگیزتر؟!

یک شب که طبق معمول تا دیروقت توی دفتر کارش توی دانشگاه نشسته بود، فکری به سرش زد! این قهرمان ها، این پهلوان های هفت و بیشتر رد کرده، سرانجام شان چه شد؟! هیچ یک در حین گذراندن خوان ها نمردند، اما چطور مُردند؟! شاید کلید مرگ توی مشت یکی از همین قصه ها بود. احتیاج نداشت کتاب ها را نگاه کند، همه قصه ها را از حفظ بود. می شد همه شان را کرد سه دسته: رستم ها، اسفندیارها و هرکول ها.

دسته رُستم ها سرانجام شان مرگی بود ذلت بار. بدست برادر، توی چاه پر از تیغ و تیر زهرآغشت. امثال اسفندیارها اما در نبرد و به قاموس یک پهلوان کشته شدند. هرکول ها اما جاوید زیست در المپ، به اراده خدایان. پس گذرکنندگان از خوان ها نیز، سرنوشتی فرای سرنوشت انسان های عادی نداشتند، برخی به ذلت کشته شدند، برخی به افتخار و برخی طولانی زیستند. هیچ اسطوره ای نبود در زندگی پهلوانان و قهرمانان، مرگ و زندگی شان شبیه هزاران هزار آدم عادی دیگر بود، این مرگ بود اما، و جادوی زمان، که ازشان اسطوره ساخته بود. اسطوره ها همه مُرده اند، سال ها پیش از تاریخ.

پس هفت خوان ها برای چه بود؟! اگر برای اسطوره ها نامعلوم، برای اون مشخص است:‌ برای مرگ! برای باطل کردن طلسم. با خود فکر کرد، شاید خوان ها از ابتدا مرز نداشتند، اسم نداشتند، شماره شاید حتا نداشتند. زمان بوده و مرگ پهلوانان، که آن ها را ساخته، صیقل داده، حک کرده و اصلاح. تا شده اینکه امروز است. شاید هفت خوانِ باطل السحر همین نفس کشیدن هاست. همین تلاش های رقت انگیزش برای باطل کردن سحر. همین زنده بودن. آن خوان های اسم دار و قصه دار را زمان ساخته بود بعدها، وقتی اسطوره ها، که همه پیش از تاریخ زیسته بودند، دیگر نبودند. این چیزها مال دنیای پس از مرگ است. مال دنیا، پس از مرگ پهلوان. لبخندی رو لبش نشست و توی صندلیش فرو رفت.

صبح، نظافتچی جسد استاد بزرگ اسطوره شناسی را در دفترکارش، در حالی که پشت میزش نشسته بود پیدا کرد. همه در مورد او صحبت می کردند. او که عمری را در راه پژرهش در مورد اسطوره ها صرف کرد و سرآخر در حال پژوهش، در دفتر کار، جان به جان آفرین تسلیم کرد. مراسم تشییع اسطوره شناسی همانند یک اسطوره برگزار شد.  هیچ کس اما هرگز نفهمید دلیل آن همه پژوهش را. و او هیچوقت آخرین دستاوردش را جایی ننوشت، راز تجدید مراسم اعدام را. 

۳ نظر:

  1. کان سوخته را جان شد و آواز نیامد..
    یادم افتاد به رام کننده.. نمی‌دونم چرا، حس‌شون شبیه بود انگار

    پاسخحذف
  2. رمان محمدرضا کاتب
    http://vaaheme.blogspot.co.uk/2013/10/blog-post_30.html
    یه بخشی ازش

    پاسخحذف