کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

1792

من از بچگی تب کردن را خیلی دوست داشتم. یعنی تب از کردنی های محبوب ام بوده است. حتا شده بود می رفتم زیر باران مگر که تب کنم. وقتی تب می کردم هزار و یک خاطره داشته و نداشته ام می آمد توی کله م. در واقع همه شان کم و بیش واقع شده بودند، اما شاید نه به آن صورتی که توی کله م می آمدند. تب ابتدا شبیه شان می کرد به جوری که دوست داشتم واقع شوند، بعد می آوردشان آن دم دَمای کله م...

آدمی وقتی خاطره هایش همین طور معمولی، آن طور که اتفاق افتاده اند می آیند توی کله ش بیشتر دوست دارد آنها را برای خودش نگاه دارد، یا حتا برای خودش هم نگاه ندارد و شیفت به اضافه دیلیت را بفشارد یواشکی. یک آبم روش، در صورت لزوم. ولی وقتی همان خاطرات با پر و بال و شاخ و برگ می آید توی کله ش دوست دارد این ها را به کسی بگوید، مخصوصا وقتی تب دارد. تب آدم را پرحرف می کند، می دانید...

و چه کسی بهتر از مادربزرگ؟! مادربزرگ که همزمان با مالیدن پاهای تان در آب ولرمِ حاصل از دَم کردن گلپر و اسپند، به حرف هاتان گوش می دهد، و حتا نه فقط گوش می دهد که چار تا هم می گذارد روش و برایتان بازتعریف می کند. مثلا اگر شما بگویید خرس را از دور دیده بودید در آن شب بارانی وقتی کنار آتش نشسته بودید (حال آنکه در واقع پشت پنجره نشسته بودید، توی خانه و به خرس فکر می کردید فقط)، او دست خرس را می گیرد و می آورد می نشاند کنار آتش. و خرس حتا قصه پدرِ پدربزرگش را برایتان تعریف می کند که یک خرس بزرگ و هیولامانندی بوده و جلوی پدرِ پدربزرگ شما که از راه دور باز میگشته، به قصد تناول گرفته است. اما پدر پدربزرگ شما اول به چایی دعوت اش کرد. اما خرس بلد نبود چایی بخورد و برای اینکه ضایع نشود هر کاری پدر پدربزرگ تان انجام میداد تقلید می کرد. البته در مقیاس بزرگ تر، که نشان دهد من خرسم و تو هیچی نیستی عمو!!! مثلن پدر پدربزرگ ما که ته استکان چایی اش را ریخت روی خاک، خرس کل کتری را خالی کرد روی خاک. بعدش پدر پدربزرگ ما که این را دید یک تکه زغال زیر کتری برداشت و گذاشت روی کفش اش. خرس هم کل آتش را گرفت و انداخت به جان خودش و حالا بسوز کی نسوز یا حالا کی بسوز!! زوزه کشان از مهلکه گریخت و پدر پدربزرگ ما سالم و سلامت یک پیراهن صورتی را برای مادربزرگ ما که نوه اش بود سوغات آورد.

مادربزرگ بعدش همچنین به یادمان می آورد که خرسِ کنار آتش بعد از این مقدمه گفت: امشب وقت انتقام است و تسویه حسابِ دیرین. بعدش قرار شد ما با هم کشتی بگیریم و خب پُر واضح بود که زور ما نمی رسید به خرس، اما ما عقل داشتیم و خرس نداشت. ما که خیلی پهلوان بودیم، و در عین حال عقل مان هم کار می کرد، می دانستیم خرس توی سرپایینی قل می خورد، می افتد، سوت می شود لای باقالی ها، چون گنده مُنده است و سنگین وزن! پس جاخالی داده در رفتیم سمت سرپایینی و خرس کله ملق زنان رفت ته دره...

مادربزرگ در حال فرو کردنِ حوله ی روی پیشانی ما توی آب سرد و بازگرداندن حوله چلانده شده روی پیشانی می گفت: این ها را یادت نرودها!! خرس سه تا بچه داشت! این ها یک روز با نوه تو روبرو می شوند! تمام این قصه ها را باید بگویی برای نوه ت که بداند با خرس جماعت چطور باید طرف شد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر