کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

هوشنگمون همه ش دو ساعته دیر کرده، اما ما فک می کنیم دوباره رفت که رفت! واسه یه مدت دراز. از توی آینه می خونیم اینو. از توی آب حوض. از روی در سماور. ما موندیم و نامبرده و غروب آفتاب. که رنگش شده صورتی نفتی. ابرای مث پشمک انگار هیولا باشن. وقتی هوشنگ میذاره میره، همه چی همینجوری میشه. همه چی همین جوری میشه...

از عصر تا حالا سی و هفت بار دندون مون رو مسواک زدیم، هیفده بار دستامون رو شستیم. بیست و سه بار خسته شدیم از بس خسته شدیم. سه بار هم فین کردیم. اما خب، هنوز صبح نشده. نه که پایه صب شدن باشیما. نه. پایه ایم اصن این شب بشه بی پایان. اما خب، حتا اون شبی که ما شب بی پایان الیستر مکلین رو می خوندیم هم صبح شد. با اینکه ما هی دوس داشتیم تا کتاب تموم نشده صبح نشه...

توی آینه دیدیم امشب یه خوابی می بینیم. خواب می بینیم مث اون بچه ها تو شب بی پایان، توی قطب خوابمون می بره. همه داد میزنن هی! نباس بخوابی!! هی نباس بخوابی!!! ما اما چش مون وا نمی مونه. صداها هی واسمون گنگ و گنگ تر میشن، دور و دورتر میشن. و می خوابیم! بیدار نمیشیم. تصیمی داریم اگه این خواب رو دیدیم، بیدار شیم. تموم توان مون ر وبه کار بی گی ریم کخه تو خواب بیدار شیم! اینجوری شاید توی بیداری بخوابیم! شایدم نه!! اما خب! به هر تخته پاره ای چنگ می زنه آدم بی هوشنگ. به هر تخته پاره ای چنگ می زنه آدم بی هوشنگ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر