کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

1761

یه یارو بود داش دوئل می کرد، بعد همین جوری که داشت عقب عقب می رفت که بعدش برگرده و شلیک کنه، یوهو از جاده ای که پیش روش بود خوشش اومد و دیگه برنگشت عقب، همین طور ادامه داد راهش رو...

توی راه با خودش هی فک می کرد که چی شد که حریفش نزدش! یعنی وقتی دید اون برنگشته بی خیال شد و گفت از پشت نمی زنم؟! یا اونم از جاده روبروش خوشش اومد و برنگشت و به راهش ادامه داد؟! بعد اگه حالت دوم درسته، آیا حریفش هم الان توی همین فکراس یا نه؟!

همین طور توی همین فکرا بود که یوهو با دماق خورد به یکی! کله رو بالا کرد دید حریفشه!!! بش گف: زکی! دیدی گفتم زمین گرده!! می گفتی نه!!! بیا!!! خوب شد دوئل نکردیم سر این موضوع!! رفیق شم خندید و گُف:‌ باشه لَنَتی!!! امشب آبجو مهمون من!!

بعدم رفتن تو کافه و آبجوشون رو خوردن و ساعت نه شب دنداناشون رو مسواک زدن، بابا ننه شون رو بوسیدن و خوابیدن ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر