کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

1567

تیل ویز یون داش یه مار خفن گنده مُنده ای رو نشون میداد! مام تخمه میشکوندیم و چایی می خوردیم صب جمعه ای!! به هوشنگی گفتیم: حاجی! یه خاطره بگیم؟! گف: بوگو!!!

گفتیم: ماره رو دیدیم یادش افتادیما! بابازرگ ما از مار می ترسید! بعد یه روز یه مار سیاه گنده توی خونه مون پیدا شد، یه یارو مارگیره اومد گرفتش! بعدش از بابازرگ ما طلب دستمزد کرد! بابازرگ ما همون طور که فاصله هفت متری رو با مارگیر و کیسه ش حفظ کرده بود بهش می گف: پول بدم؟! زکی! اصن مارمو پس بده! زود باش! مارمو پس بده!!

هوشنگمون خندید و گف: مارگیر خوب ماره رو می بره به ملت نشون میده ازش پول در میاره! گاهی ام به داروسازا میفروشن!! خوب کرد بش پول نداد!! قصه مارگیر رو که شنیدی؟!

گفتیم کدوم؟!

گف: همون که رفته بود توی کوهستان یه مار گنده دید که به نظر مرده بود!!

گفتیم: بگو خب برامون...

گف: هیچی دیگه! مار گنده منده رو دید، ده بار گنده تر ازینکه توی تی لی وی زی یون نی شون می ده!! ماره می زد مرده باشه! تکون نمی خورد!! مارگیرم به هزار بدرختی مار رو طناب پیچ کرد و با خودش آورد پایین، توی شهر! که نشون بده به مردم چه اژدهایی شیکار کرده! بلکمم دو قرون پول واس یه پیتزا و یه نوشابه با نی دستشو بیگیره!!

گفتیم: خب!!!

گف: درین جای قصه، قصه گو تعجب می کنه از ملتی که جهان هستی و خالق اش از دیدن شون حیرت می کنن، اون وقت اونا از دیدن یه مار حیرت می کنن! مام باس همراه با قصه گو حیرت کنیم درین جا...

دو تایی یه کمی حیرت کردیم، همراه تخمه شیکوندن و چایی خوردن! بعدش هوشنگی ادامه داد...

خولاصه! ملت جمع شدن و کف کردن!! که عجب غولیه این !!! چیطو شیکارش کردی و ازین صوبتا!! مارگیرم کم کم داش با خودش حال می کرد! انگاری که زیگفرید وار، اژدها رو خودش با دستای خودش شیکار کرده!!! همه گرم این بازی آ بودن و هوام گرم...

گفتیم: خب...

گف: حالا تو نگو اژدها نمرده بود! توی سرما و آرامش کوهستان خوابیده بود! گرمای شهر و همهمه مردم کم کم بیدارش می کنه!!! یه کمی با دستای نداشته ش چشاشو می ماله و یه رخ میندازه به اطراف!! اژدها رو می گما! ملتفتی؟!

گفتیم: آره حاجی!!!

گف: هیچی دیگه! یهو بند و طناب ها رو دور خودش حس می کنه!!! نافرم شاکی می شه و عصبانی!!! اولش گالیوار وار طناب ها رو پاره ماره می کنه و بعدش چنگیز وار شروع می کنه به تار و مار کردن مردم دور و برش! به خراب کردن ساختمونا، هر چیزی که سر راهش بود رو نابود می کرد!!! هیشکی ام نمی تونست جلوشو بیگیره! حتا خود مارگیری که ورداشته بود آورده بودش توی شهر. کعنهو که گودزیلا ...

گفتیم: خب !! خب !!!

گف: خب؟! هیچی دیگه! همه چی نابود شد رفت پی کارش!!! اما قصه گو چی میگه؟! میگه نفس تو مث همین اژدهاس، خوابیده س توی ته مَهای وجودت، کافیه بیاریش توی بازار، بهش میدون بدی، بیدار که بشه، همه چی رو نابود می کنه، دیگه خودتم نمی تونی جلوش رو بیگیری. خودتم حرفش نمیشی، می فهمی؟!

گفتیم: والا! می فمیم!!! یعنی قصه گو میگه: باس بزنیم تو سر این نفس؟! خوار و ذلیل اش کنیم؟!

هوشنگمون گف: فک کنم همین رو بگه...

گفتیم: یعنی اعتماد به نفس هیچی به هیچی؟!

هوشنگمون یه دقه فک کرد و گف: به نظرم، اینکه نخوای به این نفس اژدهاوار میدون بدی، باس ته اعتماد به نفس باشی! خیلی باس اعتماد به نفس داشته باشی که بش میدون ندی...

گفتیم: یعنی در عین حالی که بش اعتماد داری باس بزنی تو سرش؟!

هوشنگمون گف: این رازبقا رو که می بینیم می خوایم یه فاتحه بخونیم واس علی آقا کسمایی. توام بوخون...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر