کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

1328

یه روز یه گرگه بود، نشسته بود لب جوب صدای پُل در می آورد. بعدش گوسفنده فک کردن این پله، اومدن از روش بره اون ور پل خونه فک و فامیل، گرگه خواست یه لقمه چپ اش کنه، اما گفت بذار رد شه می رم با فک و فامیلش با هم می خورم شون.

هیچی دیگه، رفتن و رفتن تا رسیدن به فک و فامیل! نگو فک و فامیله سگ گله بود! صداش می کردن فک و فامیل. هیچی دیگه، گرگه همین طور داشت با خودش می گفت که چیکار کنم و چیکار نکنم که سگه بش گفت: نگرون نباش! من گرگ دوس ندارم! من اسفناج می خورم! گرگه گف: ولی من گوسفند دوس دارم! یعنی بخورمش بهم حمله نمی کنی؟! سگه م گرگه رو یه لقمه چپ کرد، بعدم رفت یه گوشه همه شو بالا آورد. گوسفنده م براس یه لیوان آب پرتقال آورد و عصر تابستونی آرومی رو با هم گذروندن.


تقریبا شب شده بود که گوسفنده اومد بره خونه، دید هیچی پل نیست. برگشت دعوا با فک و فامیل که تو چرا آخه پل رو خوردی! حالا من چطوری برم خونه! فک و فامیل ام گف: من گرگه رو خوردم! پل نبود که!!! گوسفنده اما زیر بار نرفت، سُماشو کرد تو یه کفش که تو پل منو خوردی!! 

فک و فامیل گف به درک! بیا ببرم ات اون ور جوب. رفتن و رفتن تا رسیدن به جوب. یهو گوسفنده دید پُلِش اونجاس!!! رو کرد به فک و فامیل گف: مگه تو پل منو نخورده بودی؟! فک و فامیل گف: بره ای آ!! من فقط اسفناج می خورم! نه پُل، نه گرگ!! این قانون نانوشته منه! 

بعدش فک و فامیل رو کرد به گرگ و گف:‌ بفرما فامیل! تحویل شوما!! بعدم سه قوطی اسفناج ازش گرفت و رفت. گرگم پرید رو گوسفنده و در حالی که خورشید می رفت پایین کم کم گوسفند رو خورد، توی اون حال، گوسفنده در حالی که کم کم داشت خورده می شد و به انعکاس رنگ سرخ خورشید توی آب رودخونه چشم دوخته بود، با خودش فک می کرد: آخر الزمون شده آ! پُل مگه گوسفند می خوره؟!

درین جا، راوی ماجرا، که بنده باشم، رفتم از فک و فامیل پرسیدم: خب! شوما چرا همون اول نذاشتی گرگه گوسفنده رو بخوره و توام اسفناج ات رو بگیری؟! این بازی آ چی بود؟! فک و فامیل رو کرد به ما و گفت: هعی! آخه فک می کنی زندگی یه سگ گله اسفناج خور که از جامعه سگ های گله طرد شده به خاطر این رفتارش، و تازه پسرعموش هم یه گرگه، چه هیجانی داره؟! باس یه جوری هیجان سازی کنم یا نه ؟! به چه امیدی باس زندگی کنم من پس ؟!

بعدم فک و فامیل روشو کشید و رفت. آفتاب هم رفته بود پایین. استخون های گوسفنده لب رودخونه مونده بودن و گرگه م رفت بود توی غارش خوابیده بود. یه روز دیگه توی این دنیا تموم شده بود و همه چیز کم کم آماده ی شروع یه روز نو می شد. خورشید توی دنیایی که یه گوسفند ازش کم شده و توش یه سگ گله اسفناج خور زندگی می کنه هم طلوع می کنه. خورشید اصن کاری به این کارا نداره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر