کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

1312

رفیق جاپونی هوشنگمون یه کتاب داده بمون، داشتیم می خوندیم که هوشنگمون بمون گف: پسر! ول کن اون کتابو!!! چایی ام که تموم شده که!!! انقد تخمه خوردیم تشنه مون شد!!! پاشو اوم بطری آب رو بده بمون حدقل!!!

مام همین طور چش مون به کتاب، رفتیم بطری رو از روی زمین برداریم بدیم به هوشنگمون!!! تو کله مون گفتیم بطری یحتمل پر از آب باس باشه دیگه! همین طور چش به کتاب بطری را برداشتیم که یهو خوردیم زمین!!! از پشت!! افتادیم رو استکانا!!! لاقربتا!!! بطری خالی بود! ما که به قصد بطری پر رفته بودیم یکهو بطری خالی را که برداشتیم، اون زوری که خرج کردیم واس بطری خالی خودمون رو زد زمین!!!

کتاب به دست داشتیم پشت مون رو می مالیدیم که دیدیم هوشنگمون داره می خنده بمون!!! بش گفتیم:‌ حاجی! دمت گرم دیگه! میگی بطری خالی رو بیار، تازه حالا بمون می خندی؟!! میگه:‌ تا تو باشی دیگه چشاتو وا کنی به چیزای خالی توجه زیادی نکنی! مخصوصن اگه اون چیز آدم باشه!! وگرنه ازین بدتر می خوری زمین ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر