کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

1770

همه چیز از شبی شروع شد که به صبح رسید. پیش از آن همیشه شب بود، و همه ی شب ها، ماه کامل بود. از هر پنجره اتاقش که به بیرون نگاه می کرد ماه کامل را می دید. بعد از پله ها می رفت پایین توی خیابان، می ایستاد جلوی باجه تلفن عمومی روبروی ساختمان. کمی به این سو و آن سو نگاه می کرد و با خود می گفت: اما به کی باید زنگ بزنم؟! تا اینکه نگاهش می افتاد به ماه، به بدر کامل. بعد زنگ می زد به ماه. بدر کامل برایش از روزهایی می گفت که هنوز نیامده بودند. روزهای روشنی که به زودی می آمدند و شب برای همیشه می رفت.

این ها البته توی سر او می چرخید، اما واقعیت این است که او همیشه خواب بود، الا شبی که ماه کامل است. یک خواب عمیق و بی رویا. طوری که وقتی بیدار می شد، حتا یادش نبود خوابیده است. حتا یادش نبود بیدار شده است. انگار دنیای بیرون شب های بدر کامل وجود نداشت. روز وجود نداشت. مردم وجود نداشتند. همه ش بدر کامل بود و قصه روزهای روشنِ همیشه.

اما آن شبی که به صبح رسید، تا رفتن پیش باجه تلفن عمومی شکل همه ی شب ها بود. بدر کامل از تمام پنجره های خانه اش پیدا بود. رفته بود جلوی باجه. فکر کرده بود به کی باید زنگ بزند. بعد چشم اش افتاده بود به ماه و بهش زنگ زده بود. اما کسی جواب نداد. چندین بار شماره گرفت، اما کسی جواب نداد. برگشت توی اتاقش. نشسته بود پشت صندلی که دید بیرون کم کم دارد روشن می شود. ماه داشت غیب می شد. سراسیمه پرید پشت پنجره!!! ماه قطره قطره انگار بخار شد و رفت. همه جا زرد شده بود و آبی، بعدش خاکستری. از توی خیابان صدا می آمد. چیزهایی شبیه خودش مثل مور و ملخ از خانه هایی که تا به حال ندیده بود می آمدند بیرون.

به هیچ چیز نمی توانست فکر کند. همه چیز جور دیگر بود. انگار طلسم شده باشد. همین طور روی صندلی نشسته بود و از پنجره ی باز نور را می دید. صداها را می شنید. آنقدر نشست که نور کم شد. توی شکم اش حس های عجیبی داشت. صداهای عجیب می آمد از شکم اش. حس می کرد سرش گیج می رود. تصمیم گرفت برود بیرون. رفت پایین دم باجه تلفن عمومی. باز هم نمی دانست به کی زنگ بزند. خواست به ماه زنگ بزند. گیج ایستاده بود کنار باجه که همه چیز سیاه شد.

چشم هاش را که باز کرد خودش را توی یک اتاق غریبه یافت. توی یک تخت غریبه. یکی شبیه خودش نشسته بود روی صندلی کنار تخت. با یک کاسه توی دستش. چشم اش که افتاد بهش، گفت: باید یک چیزی بخوری! ضعف کرده بودی پسر!! صدای عجیب بود! نازک تر بود از صدای خودش. باید چیزی می خورد؟! خوردن یعنی چه؟! فرد روی صندلی قاشق را فرو کرد توی بشقاب و نزدیک دهانش کرد!! لبش همین طور که می خندید باز شد!! اون هم ناخودآگاه دهانش را باز کرد! قاشق رفت توی دهانش و مایع گرم و مطبوعی فرو رفت توش. انگار یکهو گرم شد. حس خوبی بود. هر بار که قاشق می رفت بیرون و می آمد تو، این حس تکرار می شد. آرامش عجیبی داشت.

فرد روی صندلی لبخند به لب گفت: سیر شدی، ها؟! خوبه! حالا یه کم استراحت کن. چشم هاش را بست و به خواب رفت. صبح که بیدار شد، هیچکس روی صندلی ننشسته بود. احساس می کرد گلوش یک طور عجیبی خشک است. از تخت بیرون آمد و از اتاق رفت بیرون. روبروش پله بود. از پله ها که رفت پایین همان فرد روی صندلی کنار تخت را دید که پشت میز روی یک صندلی دیگر نشسته بود. بهش گفت: گلوم خشک شده، می سوزه!!!
- سلام بت یاد ندادن، نه!؟ تشنه ای دیگه! بیا بشین یه چایی برات بریزم!
نشست، یک لیوان گذاشت جلوش با یک چیزی توش، ازش بخار بلند می شد. نگاه کرد به لیوان. نمی دانست باید چیکار کند. دید فرد روبروش لیوان را برد جلوی دهانش و چیز توش راخالی کرد در دهان. او هم همین کار را کرد. ناگهان تمام گلوش سوخت!!
- هی! هی! خب فوتش کن !! هولی آ!!! ببین ! اینجوری...
نگاه کرد! فوت کرد و باز ریخت توی دهنش! این بار بهتر بود. یک گرمای خوبی داشت که نمی سوزاند. اما خشکی گلوش را برطرف کرده بود. همین طور جرعه جرعه چای می نوشید که یکی از در آمد تو و گفت: سلام خانوم!!! اینم سفارشای امروز!! سبزیجات، شیر، گوشت. کمی هم میوه!! پس اسمش خانوم بود! خانوم.

خانوم رو کرد بهش و گفت: هی! اینجوری نمیشه مفت مفت راه بری و بخوری و بخوابی! باید کار کنی! بعد هم یک پیش بند پرتاب کرد طرفش!!! بهش ظرف شستن یاد داد! بشقاب و فنجان و قاشق کثیف می شست و خشک می کرد. روزها همین طور می گذشت. خوردن یاد گرفته بود، نوشیدن یاد گرفته بود. ظرف شستن یاد گرفته بود. کارش شده بود خوردن، نوشیدن،  ظرف شستن و خوابیدن.

روزها می گذشت تا شد شب چهاردم ماه. همین طور روبروی خانوم نشسته بود توی آشپزخانه که از پنجره چشمش افتاد به آسمان. ماه را دید. بدر کامل. از آخرین باری که دیده بودش چقدر گذشته بود؟! یادش نمی آمد. یکهو یک چیزی توی تنش گرم شد. قلبش انگار تند تر می زد. می خواست برود پایین، یک یاجه تلفن عمومی پیدا کند. می خواست زنگ بزند به ماه. بلند شد که برود که چشم اش افتاد به خانوم. روی صندلی، پشت میز آشپزخانه. زیر نور بدر کامل. خودش نفهمید چرا، اما رفت و لب هاش را گذاشت روی لب های خانوم.

اولین شبی بود که با هم توی یک تخت می خوابیدند. و از آن شب، به برنامه خوردن، نوشیدن، ظرف شستن و خوابیدن، توی یک تخت خوابیدن در شب بدر کامل هم اضافه شده بود. توی آن شب ها، وقتی خانوم خوابش می برد، از تخت می آمد بیرون، پاورچین می رفت لب پنجره و به ماه کامل نگاه می کرد. بعضی شب ها می رفت پایین، توی باجه تلفن عمومی می نشست و فکر می کرد. فکر می کرد به شماره ماه. اما یادش نمی آمد. هر چی فکر می کرد فایده نداشت. یادش نمی آمد که نمی آمد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر