کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

1757

قاشق ام از غذا خوردن کیف نمی کرد، مثل خودم. شاید قاشق را برای غذا خوردن ساخته باشند، اما به نظرم هر قاشقی ته دلش دوست دارد یک بار هم که شده توی زندگی اش باهاش از توی سلول یک زندان مخوف تونل رهایی بکنند. حالا مخوف هم نبود، تونل را بکندد حداقل. خب این حق هر قاشقی است که همچین آرزویی داشته باشد. حتما تونل کندن بیشتر از غذاخوردن کیف دارد...

اما قاشق ها هم دل مگر دل دارند؟! انگار این را بلند فکر کردم! نفر آن طرف میز گفت: چی؟! چیزی نگفتم! خندیدم! نخندید!! گفتم: قاشق را می بینی؟ یک طرف اش محدب است، یک طرف اش مقعر!! سرش را تکان داد! گفتم: خب! این یعنی یک قاشق هرگز دنیا را آن طور که هست نمی بیند، یا کوچک تر می بیند، یا بزرگ تر!! چیزی نگفت!! چیزی نگفتم!! تا سوپ تمام شد ...

در حالی که ظرف ها جمع می کرد ببرد توی آشپرخانه زیر لب، اما طوری که من هم شنیدم، گفت: توی این خانه همه ش سوپ می خوریم چرا...
دنبال اش رفتم توی آشپزخانه! داشت ظرف ها را می شست! دستم را مثل کاسه کردم و جلوش ایستادم. گفتم: قربان!! یک کاسه بیشتر می خواهم...

خندید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر