از وقتی هوشنگمون رفته بود، ما یه بارم سر نزدیم به زیر زمین، همون جا که هوشنگمون عادت داشت گاه به گاه می رفت، چیزی می خوند، چیزی مینوشت. همون جایی که کوزه پان نزدیکا بود...
یه جورایی، دلمون نمی اومد، درش همین طور بسته مونده بود تا هوشنگی برگشت. امروز عصر هوشنگ بمون گف بی بریم یه سر بزنیم به زیر زمین...
رفتیم! درو که وا کردیم، همه چی همون جور سر جاش بود. میز کوچیک هوشنگ، صندلی فلزی تاشو جلوش. سه تا مداد که نوک یکی اش شکسته بود توی یه شیشه خالی مربا. یه گاز سه شعله کوچیک با کتری و سه تا استکان. یه مشت کتاب. چن تا ورق کاهی، از همونا که هوشنگ کیلویی می خرید...
هوشنگ همین طور مات زل زده بود به صحنه! بش گفتیم: هوشنگی! چیه؟! چیزی تکون خورده؟ من اصن تو این مدت در اینجارم وا نکردم! هوشنگ گف:اتفاقن هیچی تغییر نکرده! کعنهو که زمان واستاده! انگار ازون شبی که من در اینجا رو بستم و رفتم، تا الان، زمان واستاده بود توی این اتاق...
بعدش، رفت و پشت صندلیش نشست، انگشت اش رو کشید روی میز! قد دو سانت خاک و گرد و غبار نشسته بود!!! قشنگ جای انگشت اش موند روی میز...
رو کرد بمون گف: می بینی حاجی! تنها چیزی که توی این اتاق گذر زمان رو نشون میده، بمون میگه زمان وا نستاده بوده، این غبار نشسته روی همه چی هس...
گفتیم: راس میگی هوشنگی! فقط همینه که تغییر کرده...
بمون گف: می دونی! اصن همه ش همینه! زمان مث غبار می مونه، میشینه روی همه چی، و به چشم ما چیزها تغییر می کنن، اما تغییری نیس، فقط روشون غبار نشسته. می فمی؟ گفتیم: کم و بیش...
گف: زمان مث گرد و غبار، میشینه روی چیزا، افراد. همه چیز با گذشت زمان پیر میاد به نظر و فرسوده، اما همه ش غباره! مایه ش یه فوت...
یه کم با انگشت اش با خاک روی میز بازی کرد و بعدش یهو سرشو بالا کرد و گف: مُردن چی؟! روزیه که دیگه هیچ غباری روی هیچی نمی شینه...
هوشنگ تکیه داد به پشتی صندلی و چشاشو بست...
مام آروم در زیر زمین رو بستیم و اومدیم بالا...
اومدیم که بساط چایی رو آماده کنیم...
یه جورایی، دلمون نمی اومد، درش همین طور بسته مونده بود تا هوشنگی برگشت. امروز عصر هوشنگ بمون گف بی بریم یه سر بزنیم به زیر زمین...
رفتیم! درو که وا کردیم، همه چی همون جور سر جاش بود. میز کوچیک هوشنگ، صندلی فلزی تاشو جلوش. سه تا مداد که نوک یکی اش شکسته بود توی یه شیشه خالی مربا. یه گاز سه شعله کوچیک با کتری و سه تا استکان. یه مشت کتاب. چن تا ورق کاهی، از همونا که هوشنگ کیلویی می خرید...
هوشنگ همین طور مات زل زده بود به صحنه! بش گفتیم: هوشنگی! چیه؟! چیزی تکون خورده؟ من اصن تو این مدت در اینجارم وا نکردم! هوشنگ گف:اتفاقن هیچی تغییر نکرده! کعنهو که زمان واستاده! انگار ازون شبی که من در اینجا رو بستم و رفتم، تا الان، زمان واستاده بود توی این اتاق...
بعدش، رفت و پشت صندلیش نشست، انگشت اش رو کشید روی میز! قد دو سانت خاک و گرد و غبار نشسته بود!!! قشنگ جای انگشت اش موند روی میز...
رو کرد بمون گف: می بینی حاجی! تنها چیزی که توی این اتاق گذر زمان رو نشون میده، بمون میگه زمان وا نستاده بوده، این غبار نشسته روی همه چی هس...
گفتیم: راس میگی هوشنگی! فقط همینه که تغییر کرده...
بمون گف: می دونی! اصن همه ش همینه! زمان مث غبار می مونه، میشینه روی همه چی، و به چشم ما چیزها تغییر می کنن، اما تغییری نیس، فقط روشون غبار نشسته. می فمی؟ گفتیم: کم و بیش...
گف: زمان مث گرد و غبار، میشینه روی چیزا، افراد. همه چیز با گذشت زمان پیر میاد به نظر و فرسوده، اما همه ش غباره! مایه ش یه فوت...
یه کم با انگشت اش با خاک روی میز بازی کرد و بعدش یهو سرشو بالا کرد و گف: مُردن چی؟! روزیه که دیگه هیچ غباری روی هیچی نمی شینه...
هوشنگ تکیه داد به پشتی صندلی و چشاشو بست...
مام آروم در زیر زمین رو بستیم و اومدیم بالا...
اومدیم که بساط چایی رو آماده کنیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر