کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

1444

هیچ آدم بزرگی به جلسه نیومد و بچه هایی ام که اومده بودن کم کم رفتن خونه هاشون، غروب داشت کم کم سر می رسید و بپو و مومو و گایدو روی پله های جلوی آمفی تئاتر نشسته بودن. بعد از مدتی بپو گف: من باید برم!! مومو بش گف: ولی الان که یه شمبه س، تو هیچ وقت یه شمبه ها کار نمی کردی. بپو گف:‌درسته! دلمم نمی خواد کار کنم! اما جدیدن مردم چن برابر قبل آشغال تولید می کنن، و رییس ما نمی خواد آدم جدید استخدام کنه، کار هر کدوم از ما شده چن برابر! به جز جاروکشی باید یه شمبه ها که حجم آشغال چن ده برابر همیشه س، برم توی مرکز دفن زباله کمک کنم. خیلی دوس داشتم پیش تون بمونم، اما باید برم...

بپو باشون خدافظی کرد و سوار دوچرخه ش راه افتاد سمت محل دفن زباله ها. گایدو داشت یه آهنگ عجیب غریب رو با سوت می زد. مومو با لذت داش به آهنگ گوش می داد که یهو گایدو سوت زدنش قطع شد و گف:‌ آخ! دیدی داشت یادم می رفت!! منم باید برم! از امشب کار جدیدم به عنوان نگهبان شب شروع میشه! آه! همین الانشم دیر شده که!! رییسم حتمن دوس نداره!! مذرت می خوام مومو! می دونم بعد از تموم اتفاقای امروز باید پیش ات بمونم، اما واقعن راهی نیس! باس برم و برسم به این کار جدید. گایدو هم خدافظی کرد و بدو بدو رفت. مومو همین طور نشسته بود روی پله ها که هوا تاریک شد...


شب از نصفه گذشته بود که بپو کارش رو توی مرکز دفن زباله تموم کرد. به خاطر همه ماجراهای اون روز و اون همه کار سخت انقدر خسته بود که همون جا بین آشغالا، وسط یه مشت دوچرخه شکسته و بطری های پلاستیکی له شده و آت و آشغال، یه جایی واس خودش درست کرد که یه چرتی بزنه. نفهمید چن ساعت خوابیده که یهو با یه صدایی از خواب پرید. چشاشو آروم باز کرد. چی می دید!!! یه کم اون طرف ترش، همه جا پر از مردای عجیب خاکستری بود. هر کدوم با یه کیف خاکستری فلزی توی دست شون و یه سیگار که دائم در حال پک زدن بش بودن. نفس بپو در نمی اومد. خیلی ترسیده بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر