به نظر می اومد مردای خاکستری متوجه بپو نشده ن، یا شایدم اونو با یه کپه آشغال اشتباه گرفته بودن. به هر حال، انگار کسی به اون توجه نداشت. تموم مردای خاکستری دایره وار ایستاده بودن. اون وسط یه میز بود که سه نفر پشت اش نشسته بودن و یه نفر دیگه روبروشون بود. نگاه همه به اون چار نفر بود. بدون استثنا همه یه سیگار نازک خاکستری می کشیدن. لاینقطع...
یکی ازون سه تا رو کرد به مردی که ایستاده بود و گفت: شما مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی هستید؟ مرد خاکستری ایستاده جواب داد: بله سرور من! یکی دیگه از مردای نشسته پشت میز گف: حتمن شنیدید که تعداد زیادی از بچه های توی شهر تظاهرات راه انداختن و تموم نقشه های فوق سری ما رو به صورت علنی همه جا جار می زدن؟ مرد خاکستری ایستاده گف: بله قربان! هرگز چنین اتفاقاتی از نظر حقیر دور نمی مونه. مرد پشت میز گف: و شاید بدونید این بچه ها چطور به این همه اطلاعات دست پیدا کردن، نه؟
مرد خاکستری ایستاده گف: به هیچ وجه قربان! هیچگونه اطلاعی ندارم! اما می خوام نظر دادگاه محترم رو به این نکته جلب کنم که با تلاش شبانه روزی ما حرکت اون بچه ها به کل بی اثر شد. کاری کردیم که آدم بزرگ ها حتا یه دقیقه وقت پیدا نکنن که بخوان برن توی اون جلسه کذایی شرکت کنن، به نظرم این تلاش ما مستوجب قدردانی باشه...
مرد وسطی پشت میز داد زد: مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی، مثل وکیل مدافع ها حرف می زنید! اما خوب می دونید که این یه دادگاه معمولی نیس! و توش خبر از وکیل مدافع هم نیس! مرد خاکستری ایستاده سرش رو انداخت پایین و گف: بله قربان. می دونم...
مرد پشت میز ادامه داد: شما از کی در خدمت بانک اندوختن زمان هستین؟! مأمور جواب داد: از بدو خلق شدنم!! قاضی پشت میز گف: با من شوخی نکنید آقا! واضحه که تموم این افراد از بدو خلق در خدمت ما هستن، چه مدت هس که خلق شدین؟ مأمور جوای داد: یازده سال و سه ماه و شش روز و هشت ساعت و سی و دو دقیقه و تا همین لحظه الان، سی و دو ثانیه سرور من...
قاضی ادامه داد: با این سابقه حتمن خوب تر می دونین بچه ها دشمنای طبیعی ما هستن. در مودر آدم بزرگا زیاد سخت نیس که مجبورشون کنیم زمان ذخیره کنن، اما بچه ها!! توصیه شماره یک اینه: بچه ها آخرین گزینه های ما هستن! به من گزارش دادن یکی از مأمورای ما بایه بچه صحبت کرده! و نه تنها صحبت کرده، بلکه به ما خیانت کرده و اسرار ما رو پیش اون فاش کرده،مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی، اون مأمور احیانن شما نبودین؟
مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی با سر پایین، چن لحظه مکث کرد و بعد سرش رو بلن کرد و گف: بله قربان، من بودم. قاضی گفت: و چه دلیلی برای این کارتون داشتین؟ می دونین که مجازات افشای اسرار ما چیه؟ مأمور گفت: قربان، اون بچه نقش عمده ای داره در جلوگیری از کار ما! هدف ما! آرمان ما! اون و دوستاش می تونن تموم اونچه ما رشته ایم رو پنبه کنن. اون نماد مبارزه با ذخیره زمان هس. من اگه رفتم باهاش صحبت کنم، چیزی جز عظمت باز، بانک اندوختن زمان، توی قلبم نبود. قاضی گفت: قلب؟! با من شوخی می کنید؟ شما فقط باید دستورات رو اجرا کنین. شما اسرار ما رو فاش کردین...
مأمور ادامه داد: توضیح اش سخته قربان، من رفتم با اون بچه صحبت کنم، که با اسباب بازی های اما اون خیلی عجیب گوش می داد، طوری گوش می داد که انگار جادو می شدی، حرف های که زدم تحت کنترل ام نبود. از صمیم قلب متأسفم....
قاضی گفت: اسم اون بچه؟
مأمور: مومو
قاضی: دختر یا پسر؟
مأمور: دختر
قاضی: محل زندگی؟
مأمور: خرابه های آمفی تئاتر نزدیک شهر...
قاضی گفت: مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی، تأسف شما به درد ما نمی خوره، شما اسرار ما رو فاش کردین و قانون درین مورد کاملن صریحه. دادگاه حکم شما رو اشد مجازات صادر می کنه...
تا حکم اعلام شد، دو نفر مرد خاکستری اومدن و کیف فلزی خاکستری و سیگار نازک خاکستری مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی رو ازش گرفتن. همین که سیگار از دستش خارج شد، مأمور به طور عجیبی شروع کرد به شفاف شدن و طولی نکشید که توی هوا حل شد. نیست شد و نابود، طوری که انگار هرگز وجود نداشته...
توی چن دیقه، تموم مردای خاکستری دیگه هم پراکنده شدن و جز یه سردی عجیب توی هوا و دودهای خاکستری سیگارها، چیزی باقی نموند! بپو انگار طلسم شده بود! هنوز هم از ترس نمی تونست تکون بخوره. یه مدت همون جور بی حرکت موند. تا اینکه کم کم از جاش بلند شد، پرید پشت دوچرخه ش و با تموم توانی که داشت شروع کرد به پازدن به سمت آمفی تئاتر...
در همین اثنا که بپو شاهد اون دادگاه عجیب بود، مومو که بعد اون روز عجیب، خوابش نمی برد، داشت اطراف آمفی تئاتر قدم می زد که یهو چشم اش به یه لاک پشت بزرگ عجیب افتاد! دهن لاک پشت به طرز عجیبی منحنی بود، انگار که داره می خنده. مومو هم بهش لبخند زد و سلام کرد!!! یهو روی لاکِ لاک پشت یه چیزی پدیدار شد. مث یه نوشته، با حروفی که توی شب می درخشید. مومو که تازگی از گایدو کمی خوندن یاد گرفته بود نوشته رو خوند: نوشته بود: دنبالم بیا...
یکی ازون سه تا رو کرد به مردی که ایستاده بود و گفت: شما مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی هستید؟ مرد خاکستری ایستاده جواب داد: بله سرور من! یکی دیگه از مردای نشسته پشت میز گف: حتمن شنیدید که تعداد زیادی از بچه های توی شهر تظاهرات راه انداختن و تموم نقشه های فوق سری ما رو به صورت علنی همه جا جار می زدن؟ مرد خاکستری ایستاده گف: بله قربان! هرگز چنین اتفاقاتی از نظر حقیر دور نمی مونه. مرد پشت میز گف: و شاید بدونید این بچه ها چطور به این همه اطلاعات دست پیدا کردن، نه؟
مرد خاکستری ایستاده گف: به هیچ وجه قربان! هیچگونه اطلاعی ندارم! اما می خوام نظر دادگاه محترم رو به این نکته جلب کنم که با تلاش شبانه روزی ما حرکت اون بچه ها به کل بی اثر شد. کاری کردیم که آدم بزرگ ها حتا یه دقیقه وقت پیدا نکنن که بخوان برن توی اون جلسه کذایی شرکت کنن، به نظرم این تلاش ما مستوجب قدردانی باشه...
مرد وسطی پشت میز داد زد: مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی، مثل وکیل مدافع ها حرف می زنید! اما خوب می دونید که این یه دادگاه معمولی نیس! و توش خبر از وکیل مدافع هم نیس! مرد خاکستری ایستاده سرش رو انداخت پایین و گف: بله قربان. می دونم...
مرد پشت میز ادامه داد: شما از کی در خدمت بانک اندوختن زمان هستین؟! مأمور جواب داد: از بدو خلق شدنم!! قاضی پشت میز گف: با من شوخی نکنید آقا! واضحه که تموم این افراد از بدو خلق در خدمت ما هستن، چه مدت هس که خلق شدین؟ مأمور جوای داد: یازده سال و سه ماه و شش روز و هشت ساعت و سی و دو دقیقه و تا همین لحظه الان، سی و دو ثانیه سرور من...
قاضی ادامه داد: با این سابقه حتمن خوب تر می دونین بچه ها دشمنای طبیعی ما هستن. در مودر آدم بزرگا زیاد سخت نیس که مجبورشون کنیم زمان ذخیره کنن، اما بچه ها!! توصیه شماره یک اینه: بچه ها آخرین گزینه های ما هستن! به من گزارش دادن یکی از مأمورای ما بایه بچه صحبت کرده! و نه تنها صحبت کرده، بلکه به ما خیانت کرده و اسرار ما رو پیش اون فاش کرده،مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی، اون مأمور احیانن شما نبودین؟
مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی با سر پایین، چن لحظه مکث کرد و بعد سرش رو بلن کرد و گف: بله قربان، من بودم. قاضی گفت: و چه دلیلی برای این کارتون داشتین؟ می دونین که مجازات افشای اسرار ما چیه؟ مأمور گفت: قربان، اون بچه نقش عمده ای داره در جلوگیری از کار ما! هدف ما! آرمان ما! اون و دوستاش می تونن تموم اونچه ما رشته ایم رو پنبه کنن. اون نماد مبارزه با ذخیره زمان هس. من اگه رفتم باهاش صحبت کنم، چیزی جز عظمت باز، بانک اندوختن زمان، توی قلبم نبود. قاضی گفت: قلب؟! با من شوخی می کنید؟ شما فقط باید دستورات رو اجرا کنین. شما اسرار ما رو فاش کردین...
مأمور ادامه داد: توضیح اش سخته قربان، من رفتم با اون بچه صحبت کنم، که با اسباب بازی های اما اون خیلی عجیب گوش می داد، طوری گوش می داد که انگار جادو می شدی، حرف های که زدم تحت کنترل ام نبود. از صمیم قلب متأسفم....
قاضی گفت: اسم اون بچه؟
مأمور: مومو
قاضی: دختر یا پسر؟
مأمور: دختر
قاضی: محل زندگی؟
مأمور: خرابه های آمفی تئاتر نزدیک شهر...
قاضی گفت: مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی، تأسف شما به درد ما نمی خوره، شما اسرار ما رو فاش کردین و قانون درین مورد کاملن صریحه. دادگاه حکم شما رو اشد مجازات صادر می کنه...
تا حکم اعلام شد، دو نفر مرد خاکستری اومدن و کیف فلزی خاکستری و سیگار نازک خاکستری مأمور شماره بی ال دبلیو/۵۳۳/سی رو ازش گرفتن. همین که سیگار از دستش خارج شد، مأمور به طور عجیبی شروع کرد به شفاف شدن و طولی نکشید که توی هوا حل شد. نیست شد و نابود، طوری که انگار هرگز وجود نداشته...
توی چن دیقه، تموم مردای خاکستری دیگه هم پراکنده شدن و جز یه سردی عجیب توی هوا و دودهای خاکستری سیگارها، چیزی باقی نموند! بپو انگار طلسم شده بود! هنوز هم از ترس نمی تونست تکون بخوره. یه مدت همون جور بی حرکت موند. تا اینکه کم کم از جاش بلند شد، پرید پشت دوچرخه ش و با تموم توانی که داشت شروع کرد به پازدن به سمت آمفی تئاتر...
در همین اثنا که بپو شاهد اون دادگاه عجیب بود، مومو که بعد اون روز عجیب، خوابش نمی برد، داشت اطراف آمفی تئاتر قدم می زد که یهو چشم اش به یه لاک پشت بزرگ عجیب افتاد! دهن لاک پشت به طرز عجیبی منحنی بود، انگار که داره می خنده. مومو هم بهش لبخند زد و سلام کرد!!! یهو روی لاکِ لاک پشت یه چیزی پدیدار شد. مث یه نوشته، با حروفی که توی شب می درخشید. مومو که تازگی از گایدو کمی خوندن یاد گرفته بود نوشته رو خوند: نوشته بود: دنبالم بیا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر