هوا گرم بود، نشسته بودیم لب حوض، پاهامون رو گذاشته بودیم توی آب و فنری هوندا رو نیگا می کردیم که یوهو هوشنگی اومد با یه تیکه کاغذ توی دستش!!! داد دستمون، گف بخون برامون!!! کاغذو نیگا کردیم! مث یه تیکه روزنامه قدیمی بود!!! اومدیم بخونیم که گف: نه نه! واستا یه دقه! من برم یه چای بریزم واس خودم و تو، بعدش. مام گفتیم: چَش!! همین طور داشتیم نگاه می کردیم به ورق زرد و قدیمی روزنامه که هوشنگ دو تا چایی به دست اومد!!! چایی رو گذاش جلومون و گف: حالا بوخون!!
خوندیم...
ساعت مچی به تازگی باب شده بود، پیرمرد روستایی با کلاه نمدی و شلوار گشادش رفته بود شهر که برای خود ساعت بخرد!!! مدتی از پشت ویترین ساعت فروشی نگاه کرد و سپس وارد مغازه شد. سلامی کرد و قیمت یک ساعت مچی که از پشت ویترین پسندیده بود را پرسید. مرد ساعت فروش که حواسش به روزنامه ای که می خواند بود ساعت را گذاشت روی پیشخان که چشم اش به مشتری افتاد!!! یک نگاه به ساعت گران قیمت الماس نشان کرد، یک نگاه به پیرمرد روستایی کلاه نمدی! پوزخندی زد و گفت: پدرجان، این ساعت ها فروشی نیست، برای تزئین ویترین است. انگار که مطمئن بود این پیرمرد با این سر و وضع خریدار نیست!!! پیرمرد خیلی خونسرد گوش کرد به مرد و تا انتهای پوزخند مرد ایستاد روبروش! سپس ساعت را از روی پیشخان برداشت و با تمام قدرتی که داشت کوباند به کف مغازه! ساعت صد تکه شد، هر چرخ دنده یک طرف می چرخید! تکه های الماس رفته بودند زیر میز!! عقربه ها کج و کوله روی صفحه زار می زدند. ساعتفروش رنگ اش برگشته و زبانش بند آمده بود!! پیرمرد اما همچنان آرام بود و بی تفاوت. مکث کوتاهی کرد و پرسید: خب! دو تاش چند؟
متن تموم شده بود، کله مون رو بالا کردیم و هوشنگ رو دیدیم!!! لبخندکی داشت!!! بش گفتیم: چی بود این هوشنگی؟! پاورقی بود؟ واقعی بود؟! گف بمون: چی؟! چی میگی؟! گفتیم همین دیگه! دستمون که توش روزنامه بود رو سمتش تکون دادیم!!! لاقربتا!!!! هیچی توی دستمون نبود!! خالی بود!!! خالیِ خالی!!! هوشنگمون گف: زکی!! چایی ات سرد شد که!! چیکار می کنی تو؟! بده! بده ببرم عوض اش کنم!!! صبر نکرد بش بدیم استکان رو، خودش گرفت و رفت سمت آشپزخونه!!! مام همون طور پامون توی آب حوض، به دست خالی مون نیگا می کردیم و به پیرمرد فک می کردیم...
لاقربتا...
خوندیم...
ساعت مچی به تازگی باب شده بود، پیرمرد روستایی با کلاه نمدی و شلوار گشادش رفته بود شهر که برای خود ساعت بخرد!!! مدتی از پشت ویترین ساعت فروشی نگاه کرد و سپس وارد مغازه شد. سلامی کرد و قیمت یک ساعت مچی که از پشت ویترین پسندیده بود را پرسید. مرد ساعت فروش که حواسش به روزنامه ای که می خواند بود ساعت را گذاشت روی پیشخان که چشم اش به مشتری افتاد!!! یک نگاه به ساعت گران قیمت الماس نشان کرد، یک نگاه به پیرمرد روستایی کلاه نمدی! پوزخندی زد و گفت: پدرجان، این ساعت ها فروشی نیست، برای تزئین ویترین است. انگار که مطمئن بود این پیرمرد با این سر و وضع خریدار نیست!!! پیرمرد خیلی خونسرد گوش کرد به مرد و تا انتهای پوزخند مرد ایستاد روبروش! سپس ساعت را از روی پیشخان برداشت و با تمام قدرتی که داشت کوباند به کف مغازه! ساعت صد تکه شد، هر چرخ دنده یک طرف می چرخید! تکه های الماس رفته بودند زیر میز!! عقربه ها کج و کوله روی صفحه زار می زدند. ساعتفروش رنگ اش برگشته و زبانش بند آمده بود!! پیرمرد اما همچنان آرام بود و بی تفاوت. مکث کوتاهی کرد و پرسید: خب! دو تاش چند؟
متن تموم شده بود، کله مون رو بالا کردیم و هوشنگ رو دیدیم!!! لبخندکی داشت!!! بش گفتیم: چی بود این هوشنگی؟! پاورقی بود؟ واقعی بود؟! گف بمون: چی؟! چی میگی؟! گفتیم همین دیگه! دستمون که توش روزنامه بود رو سمتش تکون دادیم!!! لاقربتا!!!! هیچی توی دستمون نبود!! خالی بود!!! خالیِ خالی!!! هوشنگمون گف: زکی!! چایی ات سرد شد که!! چیکار می کنی تو؟! بده! بده ببرم عوض اش کنم!!! صبر نکرد بش بدیم استکان رو، خودش گرفت و رفت سمت آشپزخونه!!! مام همون طور پامون توی آب حوض، به دست خالی مون نیگا می کردیم و به پیرمرد فک می کردیم...
لاقربتا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر